Monday, September 22, 2008

شبهای قدر

از بچگی شبهای قدر هميشه در خونه ی ما مورد توجه بوده. مادربزرگ و پدر بزرگم خيلی معتقد بودن. از بچگی هميشه برايم شبهای قدر متفاوت بوده. ميدونستم که شبهای قدر مراسم خاصی داره. ميدونستم که بزرگترها بيدار ميمونن و نزديکهای صبح ميخوابن. پدرم البته اعتقادی نداشت ولی مادرم داشت و اگر هم بجايی برای مراسم نميرفتن، خودش دعاهايی را ميخواند. اگر با مادر بزرگم به مراسمی ميرفتن، من شب پيش خاله ام ميموندم. فکر ميکنم کلاس پنجم بودم که برای اولين بار اجازه داشتم که به مراسم احيا بروم. خيلی هيجان داشتم و ذوق زده بودم. انتظار داشتم که اتفاقات خيلی خاصی بيفته. مامانم اينها فکر ميکردن که من خوابم ببره. ولی تا وقتی برگشتيم خونه بيدار بودم. همون که تمام شب تا نزديک صبح هم بيدار بمونم هم خودش پيشرفت بزرگی بود. اونرو هم تجربه نکرده بودم. (روشی هم يکی از آرزوهاش الان اينه که يک شب تا صبح بيدار بمونه و اصلا نخوابه). جلسه ها در خونه ها برگذار ميشد. اونهايی که جای کنار ديوار داشتن راحت تا پايان جلسه مينشستن و بقيه بايد بدون تکيه دادن چهار پنج ساعتی رو ميگذروندن. اگر با مادر بزرگم ميرفتيم که راههای دور بود و با ماشين ميرفتيم وکسی ما رو برميگردوند. (معمولا خاله ام بهم ميگفت تو مگه ديوونه ای که ميخواهی با اينا بری؟) اما خودمون چندتا همسايه داشتيم که اگراز خونه ی خودمون با اونها ميرفتيم ديگه خوشحالی من چند برابر بود. چون در جايی حول و حوالی خونه ميرفتيم. اونوقت يک اکيپ هفت هشت نفری خانمها با دخترهاشون که همه با من دوست بودن ميرفتيم و ديگه پياده روی در نيمه شب و دم سحر رو فوق العاده دوست داشتم. مامانم خيلی خوشش نميومد که پياده بريم ولی در برابر اصرار اونها از يکطرف و اصرار من از طرف ديگه، عاقبت قبول ميکرد. دعای جوشن کبير که هزار اسم خدا توش بود. دعای مجير. خاموش کردن چراغ ها و قران سر گرفتن. دعای توسل. نام بردن اسم امامان و اسم امام دوازدهم که براش بايد مي ايستاديم. قندها وخرماهای دعاخونده که همه به خونه ميبردن. گريه های خيلی بلند و از ته دل خانمها و حاجتهاشون. من اون موقع ها، حس خاصی نداشتم. البته منهم آرزوهايی ميکردم که حتما هيچکدوم اونقدر بزرگ نبوده که يادم مونده باشه. ميدونستم که ميگن سرنوشت يکسال آينده در يکی از اين سه شب تعيين ميشه. نمی فهميدم چرا گريه ميکنند. ولی فهميده بودم که بعدش حال بهتری دارن و خالی ميشن. بزرگتر که شدم ميفهميدم که همه برای رنجها و دردهای خودشون گريه ميکنن و خودشون رو خالی ميکنن. بعد از چند سالی تغييراتی زيادی در سيستم زندگی ما بوجود اومد و تقريبا ديگه تا بحال هيچوقت در مراسم احيا شرکت نکردم. اما هميشه به اين شبها فکر کردم. هميشه خواستم و گاهی هم تونستم که بخشی از دعاها را بخونم. خصوصا دعای جوشن کبير رو دوست دارم. اينکه مدتی طولانی استقامت کنی و بشينی و خدا را به نامهای گوناگون صدا کنی. در طی اين سالها من خيلی عوض شدم. نظر و نگاهم در مورد خيلی چيزها عوض شده. اما هنوز هم اين شبها رو دوست دارم. دوست دارم که در تاريکی نيمه شب. در سکوت خدا را هزار جور صدا کنم و مطمين باشم که صدام رو ميشنوه. خدا ديگه برای من اون بالاها نيست که رسيدن بهش سلسله مراتب بخواد. خدای من ديگه پايين روی زمينه. شبها که کنار دخترم دراز ميکشم تا بخوابه، در صدای آروم نفسهاش که بهم ميگه خوابش عميق شده، خدا هست. حالا ميفهمم چرا نيمه شب خدا را بهتر ميشه صدا کرد. دوست دارم که فکر کنم سرنوشت يکسال آينده ام در يکی از اين سه شب تعيين ميشه و هی فکرکنم که کدومشه.ه
اينکه به کسی فکر کنی، تا اينکه تلفن رو برداری و بهش زنگ بزنی و يا اينکه بری خونه اش، هر کدوم يکجوريه. اين شبها مثل اينه که از قبل دعوت شده باشی. من دوست دارم اينجوری فکر کنم. دوست دارم با صاحبخانه هم اونقدر خودمونی باشم که اگر نشد برم، دچار عذاب نشم و بدونم هر وقت بخوام، در خونه اش برام بازه. اگر به مهمونی رفتين، اميدوارم که بقول حافظ "تازه براتی" گرفته باشيد.. اميدوارم منهم در آخرين شب بتونم سری بزنم يا شايد بهتر بشه گفت، دری بزنم.ه

3 comments:

  1. آره شبهای قدر یه حال خاصی داره. درسته که همه به حال و درد خودشون گریه می کنند ولی انگار یه فرصت واسه تخلیه روحی هست.

    ReplyDelete
  2. سلام. چه توصیف دلنشینی. انگار آدم خودش تمام این مراحل را با نویسنده داره می گذرونه. تجربه من برعکس شما بوده. از تنهایی خودم شروع کردم در اتاقم با یک رادیو قرمز و الان واقعا در جمع بودنش را می پسندم. ه

    تو این شبها هی می گیم: انقدر در می زنم این خانه را تاببینم روی صاحب خانه را. این در زدن شما من و یاد این بیت انداخت. شاید گریه برخی از آن خانم ها هم از ترس این باشه که نتونن خوب در بزنن یا شاید رضایت صاحب خونه را برنیاورده باشند.

    راستی فکر کنم اولین باریست که برای شما کامنت گذاشتم. چه روده درازی هم کردم!!ه

    ReplyDelete
  3. خوش آمديد بانو ی دو چشم
    يکی از لطفهای در جمع بود هم همين همخوانيهاست. مثلا از شنيدن اين شعری که گفتين خيلی لذت بردم. مدتها بود که نشنيده بودم.
    آنقدر در ميزنم اين خانه را
    تا ببينم روی صاحبخانه را.
    التماس دعا.

    ReplyDelete