Wednesday, October 5, 2016

یکی از رابطه های عجیب و بیمارگونه ی بین ما آدمها، اینه که کسی فقط به خودش فکر میکنه و به تو اینقدر فشار میاره تا از پا دربیایی و گریه ات بگیره. بعد میگه گریه نکن که من تحمل گریه ی تو رو ندارم.  که یعنی حتی در اون لحظه هم که تو له شدی، باز حاضر نیست هیچ ناراحتی رو تحمل کنه و رنج دیدن اشکهات رو بکشه. چون خوب خیلی مهمه که اون ناراحت نشه.  مثل اینکه مهم بود خودش رو روی تو خالی کنه. چیزی که مهم نیست اینه که تو ناراحتی. کسی که اهمیت نداره تویی.

من اونی بودم که نباید رنج هام رو نشون بدم. غم هم که داشتم باید شاد بودم. نباید با ناراحتیم کسی رو ناراحت میکردم.  چون من خیلی مهم بودم. این بایدها و نبایدها رو کسی به من نگفته بود. خودم یاد گرفته بودم. شاید برای همین بود که الکی پلکی شاد شدم یا حداقل لبخندی اتوماتیک همیشه روی لبهام بود، انگار که گوشه ها  لبم رو با بالا فیکس شده بود.

مثل امروز، قبلترها خیلی داشتم. الان ها کمتر دارم. انگشت شمار. در راهی که قدم های روزمره ام رو برمیدارم، کمتر سنگ میخورم. اگر هم بخورم کمتر میشکنم. امروز وارد بازی با قانونهای قدیم شدم. طرف هم آدم قدیمی بود. امروز شکستم. کلیشه تکرار شدم. طرف مقابلم که خیلی دوستم داشت، دیدن که هیچ، از پشت تلفن حتی تحمل شنیدن گریه ام رو هم نداشت،

الان که چند ساعت از ماجرا گذشته، لبخند میزنم. از اینطرف صورتم به اونطرف. این لبخند اما خواسته است نه اتوماتیک. این لبخند برای دانستن اینه که آدم ها دور و بری که فکر میکردم کمکم میکنند، نمیکنند. و این یعنی فرصتی ست که باید دست به پای خودم بگذارم و ماهیچه هایی را در بدن خودم قوی تر کنم. لبخندم از آن رضایتی ست که در مخمصه میروم، سنگ میخورم، سرم میشکند، دلم میشکند و گریه میکنم های و های. بعد بلند میشوم، سرم را پانسمان میکنم، دلم را با دستی جادویی می چسبانم به هم، چشمم را از اشک می شویم. بعد نه از گود بازی که زخم خوردم، بلکه از جای تماشاچی، به خودم و بازی نگاه میکنم. انگار فیلمی را نگاه میکنم و میدانم که قرار است چیزی به من بیاموزد. انگار که او که زخم خورد، من نبودم، بدلِ من بود.

دز یکی دو ساعت میفهمم که این گفتگوی ناکام و اون دلشکستگی و گریه برایم چه داشت و چه یادم داد. جالب آنکه از طرف مقابلم هم گله ای ندارم. او همان را گفت که میدانست و همان را کرد  که میتوانست. منهم اگر جای او بودم و پا در کفش او داشتم، همین ها را میگفتم. واقعا حرف هایی گفتنی برایم داشت.
.
عین کیمیاگریست و تبدیل مس به طلا..
.
.
چیز خوبی که یاد گرفتم و مرتب تمرین و یاد آوریش میکنم اینه که بتونم به خودم و زندگیم و موقعیت 
ها، از بالا نگاه کنم. اینکه به یاد داشته باشم، من این تجربه ها نیستم. من فقط تجربه میکنم.
.
.
.
به قول معروف، در این دنیا هستم ولی از این دنیا نیستم.