Thursday, April 29, 2010

نشیمن گاه

Body language:

Said my feet, “Hey, let’s go dancin‘.”
Said my tongue, “Let’s have a snack.”
Said my brain, “Let’s read a good book.”
Said my eyes, “Let‘s take a nap.”
Said my legs, “Let‘s” just go walkin’.”
Said my back, “Let‘s take a ride.”
Said my seat, “Well, I‘ll just sit right here, ‘Til all of you decide.”

By Shel Silverstein

پیدا کردنِ این نشیمنگاه های بی نظر، باید کار مفیدی باشه.‏

Monday, April 26, 2010

یکسالگیِ مچ بندِ آرزوها

یکسال از زمانی که نوار رنگی دور مچ دستم بسته شد، گذشت. در حالیکه همکارم، نوار را دور دستم گره میزد، با تاب گره ها، سه تا آرزو کردم. روزهای اول، دایما وجود همراه جدیدم رو حس می کردم. فکر می کردم که کی باز میشه. دوست داشتم بیشتر بمونه. حداقل تا تورنتو. ‏
هنوز دور دستم هست. تنها شباهتش به نوار اون روز، رنگشه. البته کمرنگ تر. از نوشته ها اثری نیست. جاهاییش نازک شده. وقتی به دور دستم بسته شد، دوستش داشتم. الان خیلی بیشتر دوستش دارم. ولی بهش وابسته نیستم. یعنی شب اول قرار شد که نباشم. یکسال، همراه همیشگی ام بوده. ازش ممنونم. شاید اون تنها نوار پارچه ای باشه که اینقدر مونده. شاید تا سال بعد هم بمونه. شاید همین فردا پاره بشه. شاید اگر پاره شد، دوباره گرهش بزنم، با آرزوهایی جدید. شاید گمش کنم. شاید تنها نوار پارچه ای باشه که در موردش نوشته اند. یکی از چنین انبوهی. ‏

اینکه چطور یکی شون دور دست من میشینه و یکسال با من زندگی میکنه، حتما اتفاقی نیست. ‏

پ ن1: مالِ من، یکی از اون بنفش هاست.‏
پ ن2: بعدا فهمیدم فیتاس اسم درستشون نیست. به همون نوشته ی روش شناخته میشن. ‏

Friday, April 23, 2010

اردیبهشت ماه جلالی

دیشب فهمیدم که اردیبهشت شده و من بیخبرم. اردبیهشت اساسا زیباست. هم اسمش، هم خودش. مثل بقیه ماه ها نیست. شاید بشه گفت زیباترینه. اوج زیبایی طبیعت. ‏
همراه اردیبهشت، ابیات معروف اردیبهشتی سعدی اومد توی فکرم. ‏
اول اردیبهشت ماه جلالی ..... بلبل گوینده بر منابر قضبان
بر گل سرخ از نم اوفتاده لالی .... همچو عرق بر عذار شاهد غضبان
یادم اومد از روزی که معلممون در دبیرستان این شعر رو درس می داد و معنی می کرد. هرچی فکر کردم، معنی "منابر قضبان" یادم نیومد. (گشتم و پیدا کردم بالاخره) ولی معنی بیت دوم یادم بود. همینطور معلم ادبیاتمون رو که روی میزِ نیمکت نشسته بود و شعر رو معنی می کرد. و یادم اومد که اونموقع فکر می کردم که که این تشبیه چقدر زیباست و چطور سعدی چنین تصویری از شبنم روی گل سرخ، در ذهنش نقش بسته بود و اونو شکل زیبا روی عصبانی که عرق رو گونه اش نشسته، دیده بود. واقعا این بیت خودش یک کتابه. یک تابلوی نقاشی. ‏
.
حالا این دو بیت زیبایی که سعدی سروده، خوراک چقدر سوال امتحان و تست کنکور بوده، خدا میدونه.‏ ده بیست تایی ساختار ادبی باید توش باشه.‏
.
در تحقیقات نصفه شبانه ی دیشب در باره ی این دو بیت، متوجه شدم که روز اول اردیبهشت رو بخاطر همین ابیات، به نام سعدی ، نامگذاری شده. ‏
.
.
پ ن: تازه یک بیت شعر دیگه هم از سعدی خوندم که به دردِ ما غربتی ها می خوره. ‏
مرد خدا، به مغرب و مشرق غریب نیست ... هر جا که می رود، همه ملکِ خدای اوست

Tuesday, April 20, 2010

نارنگی

سه تا نارنگی آوردم. یکی را پوست کندم و خوردم. یکی را برای تو پوست کندم و خوردی. سومی ماند. وقتی خواستم بخورمش، تو هم خواستی و باهم نصف کردیم. هنوز می خواستم. می دانستم که توهم خواهی خواست. این بار رفتم و چهارتا نارنگی آوردم. دوتا برای تو. دوتا برای من. اما هر چهارتا را دانه دانه باز کردیم، شریک شدیم و خوردیم. ‏
فکر کردم که نارنگی هایمان را نصف می کردیم بهتر بود یا هر کدام مال خودمان را می خوردیم. از تو هم پرسیدم. گفتی خوب بهرحال بین نصفه و درسته فرق هست و همش را بخوری، کامل داشتیش. گفتم وقتی هم که نصف میکنی، طعم نارنگی های بیشتری را می چشی وهیچ دو نارنگی مزه شون مثل هم نیست. ‏
فکر کنم که وقتی پنج نارنگی را با هم خوردیم، خوبه که یکیش رو برای خودمون داشته باشیم. هر دو جورش فایده ی خودش رو داره. نباید هیچکدوم رو از دست داد. ‏
پ ن: وجود نارنگی در این پست، باعث شد که خوشمزه تر و خوشگل تر از نارنگی، عنوانی براش پیدا نکنم.‏

Sunday, April 18, 2010

دانه ی زندگی

وقتی روشی در کلاس دوم بود، شاید هم اول، چند باری در باره ی ص ک ث کنجکاوی کرد و پرسید. منهم که نمیدونستم چی باید بگم، فقط گفتم، الان نمی تونم جوابت رو بدم. به موقعش خودم بهت میگم. وقتی هم که از موقعش پرسید، چون نمی دونستم، جواب سر بالا دادم. او هم بعد از چند بار پرسیدن، دیگه هیچ حرفی نزد. موشی تازه بدنیا آمده بود و روشی سال سوم بود که از بعضی صحبتهاش و کنجکاوی های یواشکیش حدس زدم که این موضوع بیشتر فکرش رو مشغول کرده. طبق معمول اول نگران شدم، بعد در اینترنت گشتم دنبال جواب و راه حل نگرانی ام. چند مطلب خوندم و چند فیلم دیدم. متقاعد شدم که باید و باید و باید خودم در این مورد باهاش صحبت کنم. روانشناسی گفته بود که دادن اطلاعات به بچه ها در این مورد یک دین به گردن پدر و مادره و یاد گرفتم که چقدر باز کردن این در به روی بچه ها، بهشون آرامش و امنیت می ده. حتی اگر خودشون هم نپرسند، باید فرصتی رو برای سوال کردنشون پیش آورد. برای دخترها، بهتره که مادر اینکارو بکنه و برای پسرها، پدر. نکته های مختلفی یاد گرفتم. مثل اینکه، هر چیزی که میگم باید درست باشه. هر مورد رو با سوال شروع کنم تا ببینم دقیقا خودش تا چه حد می دونه و من چقدر باید جلو برم. بهش اطمینان بدم که هر حرف و سوالی در این موضوع داشته باشه، می تونه از من بپرسه و اگر جوابش رو هم ندونم، حتما بهش میگم که نمیدونم ولی جواب درست رو پیدا خواهم کرد. ابزارهای زیادی یاد گرفته بودم و هنوز دلم می لرزید برای شروع. منی که مادرم حتی یکبار با من در این مورد صحبتی نکرده بود، یعنی هیچ بزرگتری، می خواستم با دخترک نه ساله ام گفتگو کنم. توکل به خدا و واقعا با توکل به خدا، سر صحبت رو باهاش باز کردم. اولش صدام می لرزید. از بدن دختر و پسر شروع کردم و در مورد تولید مثل توضیح دادم. کف دستم وقتی روی کاغذ شکل می کشیدم، خیس از عرق بود. بیشتر از آنکه فکر می کردم می دانست. از آنچه فکر می کردم آسانتر بود. کنجکاوی و سوالهایش، معقول و پاک بود. توضیحات من را راحت شنید. ترسناک ترین سوال را از من کرد. همان که کابوس همه مادران و پدران شاید باشد. اینکه آیا اینها در مورد تو و بابا هم صدق می کند؟ من و موشی هم همینطور بوجود اومدیم؟ و صدایی از دهان من گفت بله. چیزی هم عوض نشد. من نمردم. او هم غش نکرد. در رفتار و نگاهش به ما هم بعد از آن تغییری حاصل نشد. وقتی تمام شد، من رها بودم و آزاد. گفتم که چون دختر عاقلیه و از سن خودش بیشتر می دونه، من زودتر باهاش در این مورد صحبت کردم. گفتم مادر هیجوقت با من چنین حرفهایی نزد و من دوست دارم که ما باهم بتونبم هر حرفی بزنیم. من رو بغل کرد و بوسید. او هم راحت شده بود. از فکری که شاید فکر می کرد بده ولی مشغولش کرده بود. فهمید که موضوعی طبیعی ست و فقط از آن با هر کسی صحبت نمی کنیم. سدی بین ما شکست و دری باز شد. جالبه که بسیاری از نگرانی هایم از این بابت برطرف شد. دیگه می دونستم اگر هر چیزی در این رابطه پیش بیاید، او می تواند به من بگوید، چون قدم اول را من برداشته بودم. واقعا خوشحالتر از قبل بودم و احساس میکردم پایم در زمین مادری، محکمتر ایستاده است. ‏
.
در همان زمانها که می خواندم و آماده می شدم، یاد گرفتم که اولین زمانی که بهتر است با بچه ها در این مورد گفت، سه سالگی ست. هنوز برای بچه جنسیت مطرح نیست. احتمال شنیدن سوال "بچه ها از کجا می آن؟" خصوصا وقتی مادری، بچه ی بعدی را باردار باشد، زیاده. پدر و مادر باید به سادگی و عادی واقعیت بوجود آمدن بچه را بگویند. او این را یاد می گیرد و مرحله مهمی از آموزش ج ن س ی پشت سر گذاشته می شود. بچه ها مثل همه چیزهای دیگه، شنیده رو ضبط میکنند و به تدریج هضم. سوالهای بعدی هم به موقع خودشون میان. در پس ذهنم داشتم این رو و دنبال شنیدن سوال یا موقعیت مناسب بودم. روزهای شنبه، روشی به کلاسی می ره و من و موشی نیم ساعت در اتاق انتظارِ کلاس می مانیم تا برگردد. آنجا کتابهایی برای سرگرم کردن منتظرین هست. هفته ی پیش، موشی کتابی برداشت برای بچه ها در مورد بدن انسان. از اون کتابهایی که تصاویر متحرک دارد. اولین صفحه در مورد شروع زندگی بود. همان فرصتی بود که من دنبالش بودم. کتاب را به فارسی برایش خواندم. فکر کنم بازهول شده بودم که اگر به انگلیسی بخوانم کسی صدایم را بشنود. موشی گوش کردو هیچ نگفت. سوالی نکرد. وقتی به تصاویر جنین در شکم مادر رسیدیم، ابراز علاقه کرد و بیشتر پرسید. مطمین نبودم که خوب فهمیده باشد، منظور چه بود. چون هیچ نپرسیده بود. این هفته که به کلاس رفتیم، دوباره همان کتاب را برداشت. اینبار شجاع تر شده بودم و به انگیسی خواندم. در متن از کلماتِ زن و مرد استفاده کرده بود و هفته ی قبل که من به فارسی خواندم، گقته بودم یک مامان و یک بابا. وقتی کلمه مرد و زن را خواندم، گفت "نه مامان، باید بگی یک مامی و یک دَدَی" فهمیدم که چیزی رو که هفته ی پیش شنیده، ضبط کرده. وقتی صفحه تموم شد، پرسیدم "پس بِی بی از چی بوجود میاد؟" گفت "از مامی سید* و ددی سید". فهمیدم که کار برای این زمان به انجام رسیده. ‏
.
از نوشته ی این صفحه یک عکس گرفتم که شاید متن نوشته به کار دیگران هم بیاد و ایده ای در مورد چه جوری گفتن بده. ‏

وقتی من عکس گرفتم، موشی موبایل را از دستم گرفت و گفت می خواد از بِی بی عکس بگیره. این یکی رو موشی گرفته. ‏

پ ن: من فقط تجربه ی خودم را گفتم، لطفا با مسیولیت خودتان استفاده کنید. ‏ :)‏

Seed *

Thursday, April 15, 2010

میان پرده ی صبحگاهی

امروز صبح بیدار شده. از اون روزهاست، که به من اجازه ی مرخصی نمی ده. دست منو سفت گرفته و میگه تو نباید بری شرکت. یکی دوتا گفتیم و شنیدیم و صراطش مستقیم نشد.‏
گفتم مثلا تو بزرگ شدی و مامان موشی شدی و من بچه ات هستم و تو می خواهی بری سر کار.عاشق بازی کردن نقش بزرگترهاست. ‏
من:‏ مامان موشی، کجا می خواهی بر ی؟
موشی: شرکت. ‏
من: ‏نه نباید بری. باید بمونی خونه پیش من. ‏
موشی: ‏‏‏باشه. امروز نمی رم شرکت و می مونم پیش تو.
نشد. میگم مثلنی تو امروز حتما باید بری شرکت و نمی تونی بمونی.
من: مامان موشی، کجا می خواهی بری؟
موشی: شرکت. ‏
من: نه نباید بری. باید بمونی خونه پیش من. ‏
موشی: من حتما باید برم شرکت. بذار به ریسسم زنگ بزنم بگم نمیام.
‏دستمون میشه تلفن و زنگ میزنه.‏‏
موشی: رییس، من باید امروز بمونم پیش بی بی م. نمی تونم بیام. باشه؟ خدافظ.
باز نشد. میگم ایندفعه من رییسم، دوباره زنگ بزن. زنگ می زنه.‏
موشی: رییس، من باید امروز بمونم پیش بِی بی م. نمی تونم بیام. ‏
من: نه خانم. ما به شما احتیاج داریم. حتما باید بیایین. بی بی تون رو بگذارین پیش مادر بزرگش. ‏
موشی: باشه رییس. ‏
.
برای اینکه کار خاتمه پیدا کنه و بچه رو هم بدست مادربزرگ بسپاریم، میگم خوب پس حالا من میشم مادر بزرگ بی بی، بیار بی بی رو پیشم. میگه تو که مادر بزرگ، بی بی من نیستی. میگم پس کی مادر بزرگشه؟ میگه "روشی مادربزرگشه. من مامانشم، بابا، باباشه. تو دوستشی. ‏
‏‏.
بعد از این میان پرده، موشی جان به راه راست هدایت شد و مامان جانش به طرف محل کار.‏

Monday, April 12, 2010

عَصَوانی

نمی خواد بخوابه. دیر شده. چند بار میگم "وقت خوابه. وقت بازی نیست. وقت بپر بپر نیست." ذهنم درگیره با خستگی های معمول که گاهی چنان انباشته میشن که جا برای یک لبخند هم نمیگذارن. دعواش نمی کنم. صدام جدیه و اثری از نرمی توش نیست. صورتم هم همینطور. بهش میگم "به حرفم گوش نمی کنی و من ممکنه سرت داد بزنم." سرش رو بلند میکنه. با اخم، عین خودم بهم نگاه میکنه. می پرسه "عصوانی هستی؟" میگم "آره عصبانی ام چون تو به حرف من گو ش نمی دی." میگه "من بهت گفته بودم اگر عصوانی باشی، مامان من نیستی. من اصلا مالِ تو نیستم. به حرف های تو گوش نمی کنم." میگم باشه "مال من نباش من فقط مامان روشی هستم." توی اتاقش به مرتب کردن لباس ها ادامه می دم و منتظر فرصت دیگری هستم. او هم می پلکه و سر و صدا میکنه. میگم "سرو صدا نکن، وقت خوابه، روشی خوابیده." میگه "تو عصوانی هستی. من به حرفت گوش نمی کنم." میگم "پس برو از این اتاق بیرون، روشی می خواد بخوابه." میگه "من نمیرم. این اتاق خودمه." یک بار دیگه تکرار می کنم و می بینم باختم این گفتگو رو. مگر اینکه زور بکار ببرم وتهدید و داد که اون دیگه باخت مضاعفه. رها میکنم. خوبه که رها میکنم. دیر خوابیدنش بده ولی مشکل اصلی من دیر خوابیدن او نیست. خستگی جسم و روح خودمه که می خوام با یک بهانه ای خالیش کنم. کی بهتر از بچه ام که زورم بهش می رسه. ‏زورم بهش می رسه؟ نه نمیرسه. مگر اینکه لهش کنم که نمی کنم. با قد کوتاه و جثه ی کوچکش جلوم می ایسته و از حقش و حرفش دفاع میکنه . ‏
کارهای خودم رو انجام می دم و می رم توی رختخواب. بابایی میگه صدای دخترم رو در آوردی. جواب نمیدم. جواب بیخودی نمی خوام بدم. تازگی ها دوست ندارم جواب بدم. متوجه شدم که جواب دادنی که برای دفاع از خودم باشه رو نمی خوام. دوست ندارم دیگه خودم رو ثابت کنم. میره این اتاق و اون اتاق. پتو می بره، بالش می آره. بعد میاد و میگه "مامان اشتباخ کردم. من دوستت دارم." میگم "منهم دوستت دارم." بوس می کنیم. می گم برو بخواب. میگه باشه. چند بار می ره و میاد. آخرسر میگه "مامان بوک نخوندیم." بلند میشم و میریم باهم دو تا کتابمون رو می خونیم. بوس و بغل و قربون صدقه و خواب. من بر میگردم سر جام دراز میشم. بابایی خوابش برده. من از این پهلو به اون پهلو میشم و دوباره و دوباره به همه ی این صحنه ها نگاه میکنم. ‏
وقتی منو عصبانی می بینه، بهم میگه که دوست نداره عصبانی باشم. میگه که وقتی عصبانی هستم، مامانش نیستم. میگه که مامان عصبانی نمیخواد داشته باشه. از من کناره گیری میکنه و به حرفم گوش نمیکنه و با قطع رابطه با یک آدم عصبانی، وارد فضای من نمیشه. در دنیای خودش رو هم روی من می بنده. عصبانیت تو به من ربط نداره. کات. وقتی از من رفتار عادی تر می بینه، بر می گرده. از دوست داشتنش میگه، بوس میکنه. درو باز میکنه. نیازش رو دوباره میگه. در کمتر از پانزده دقیقه، بادی که داره طوفان میشه، آرومه. ‏
خشمی رو که بهم نشون دادی، دو روز گوشه ی دلم قلمبه کردم و ریزه ریزه هضمش کردم. تکه تکه گذاشتم توی لقمه ام و قورت دادم. دو روز کامم رو تلخ کردم. باید می تونستم به همین راحتی باهاش مواجه بشم. بدون ترس. بدون اینکه هیچ سهمی برای خودم ازش قایل باشم. به همین راحتی باید می گفتم وقتی عصبانی هستی، برام غریبه ای و دوست ندارم به حرفت گوش کنم. و بعد که دیگه عصبانی نبودی میگفتم، حالا اونی هستی که دوستش دارم، در دنیای من جا داری و دلم گرمای آغوشت رو می خواد. به همین سادگی. ‏
.
ممنونم معلم کوچک دوست داشتنی ام! من از تو یاد میگیرم. ‏

Wednesday, April 7, 2010

اولین دیدارِ امسال با رُزها


شكرِ ايزد كه به اقبالِ كله گوشه ی گل ------ نخوت بادِ دی و شوكتِ خار، آخر شد

Tuesday, April 6, 2010

تلمبار نکن

وقتی بعد از چندین روز که وبلاگ ننوشتی، فرصت پیدا می کنی تا بشینی و بنویسی، یک توبره داری، پر از حرف هایی که در وقت خودشون، بنظرت جالب و با حال بودن و حالا مثل گلِ پلاسیده و روی هم تلمبار شده اند که دیگه نمیشه گذاشتشون توی گلدون. ‏
.
گفتم توبره و تلمبار شده. در روزهای گذشته، به خاطر اشکالاتی که در رابطه با خانواده ای از آشنایان، بوجود اومد ویا بهتر بگم اشکالاتی که از قبل بود ولی اخیرا دملش ترکید، فکر کردم، کلا نباید چیزها رو تلمبار کرد. چه کتاب باشه، چه نارضایتی باشه، چه لباس باشه، چه غصه باشه، چه عصبانیت باشه، چه پول باشه. خلاصه همه چیز باید جاری باشه. حالت های خوب، مثلِ شادی، خودشون، جاری و سبکند. میان و بعد هم میرن. تلمبار یا ته نشین نمیشن. ‏
ناراحتی و دلخوری، در روابط با آدمها، وقتی بوجود میاد، باید همون موقع، حل و فصلش کرد و ازش رد شد. آخه ما یک توبره درست میکنیم، مثلا به اسم حسنی. بعد هر بار که از دست حسنی ناراحت شدیم یا یک کار عوضی کرد، یک تجربه ای که بویِ بد اومدن می ده، یک زباله ی بوگندی رو، می اندازیم توش. خودِ حسنی هم، روحش از چنین حساب پس اندازی که براش باز شده، خبر نداره و ظاهرا با هم مثل معمولیم. گاهی در طول زمان، زباله های توی توبره، خودبخود از بین میرن. که خوب فبها. گاهی هم یک جوری میشه و یک ماجرایی با شرکت حسنی پیش میاد که دیگه نمی تونیم هضمش کنیم. اونوقت یکهو درِ اون توبره ی بوگندو رو باز میکنیم و حالا بیا و درستش کن. من میگم اصلا توبره درست نکنیم. هر تجربه ای رو در دم گند زدایی کنیم، بره پیِ کارش. هر جور که خودمون می دونیم. اگر هم به هر دلیلی نمی خواهیم یا نمیشه گندزدایی کنیم، تا اونجایی که بشه اصلا در توبره رو باز نکنیم. تا باز نکنیم که بوی گندش در نمیاد. اگه در نهایت، و واقعا در نهایت، فکر کردیم چاره ای جز بیرون ریختن محتویات توبره نیست، آستین ها رو بالا بزنیم، دستکش دستمون کنیم، ماسک بزنیم و با روی خوش، بدون اَه اَه گفتن، کیسه رو خالی و تمیز کنیم. یادمون باشه که اگرچه زباله رو درست نکردیم، با جمع کردنش، نقشی دربوجود آمدن این بوی بد داشتیم. خلاصه سعی کنیم تا میشه به این قسمتِ عطر افشانی نرسیم.‏
.
.
پ ن: امروز من به چشم خودم دیدم که بلاگر، کامنتِ خودم رو در وبلاگِ خودم، قورت داد و ناپدید کرد. اگر کامنتتون در اینجا یا جای دیگه گم شد، فکر نکنین لزوما، نویسنده ی وبلاگ حذفش کرده. شاید اون بیچاره اصلا بیخبر باشه. ‏