Monday, April 12, 2010

عَصَوانی

نمی خواد بخوابه. دیر شده. چند بار میگم "وقت خوابه. وقت بازی نیست. وقت بپر بپر نیست." ذهنم درگیره با خستگی های معمول که گاهی چنان انباشته میشن که جا برای یک لبخند هم نمیگذارن. دعواش نمی کنم. صدام جدیه و اثری از نرمی توش نیست. صورتم هم همینطور. بهش میگم "به حرفم گوش نمی کنی و من ممکنه سرت داد بزنم." سرش رو بلند میکنه. با اخم، عین خودم بهم نگاه میکنه. می پرسه "عصوانی هستی؟" میگم "آره عصبانی ام چون تو به حرف من گو ش نمی دی." میگه "من بهت گفته بودم اگر عصوانی باشی، مامان من نیستی. من اصلا مالِ تو نیستم. به حرف های تو گوش نمی کنم." میگم باشه "مال من نباش من فقط مامان روشی هستم." توی اتاقش به مرتب کردن لباس ها ادامه می دم و منتظر فرصت دیگری هستم. او هم می پلکه و سر و صدا میکنه. میگم "سرو صدا نکن، وقت خوابه، روشی خوابیده." میگه "تو عصوانی هستی. من به حرفت گوش نمی کنم." میگم "پس برو از این اتاق بیرون، روشی می خواد بخوابه." میگه "من نمیرم. این اتاق خودمه." یک بار دیگه تکرار می کنم و می بینم باختم این گفتگو رو. مگر اینکه زور بکار ببرم وتهدید و داد که اون دیگه باخت مضاعفه. رها میکنم. خوبه که رها میکنم. دیر خوابیدنش بده ولی مشکل اصلی من دیر خوابیدن او نیست. خستگی جسم و روح خودمه که می خوام با یک بهانه ای خالیش کنم. کی بهتر از بچه ام که زورم بهش می رسه. ‏زورم بهش می رسه؟ نه نمیرسه. مگر اینکه لهش کنم که نمی کنم. با قد کوتاه و جثه ی کوچکش جلوم می ایسته و از حقش و حرفش دفاع میکنه . ‏
کارهای خودم رو انجام می دم و می رم توی رختخواب. بابایی میگه صدای دخترم رو در آوردی. جواب نمیدم. جواب بیخودی نمی خوام بدم. تازگی ها دوست ندارم جواب بدم. متوجه شدم که جواب دادنی که برای دفاع از خودم باشه رو نمی خوام. دوست ندارم دیگه خودم رو ثابت کنم. میره این اتاق و اون اتاق. پتو می بره، بالش می آره. بعد میاد و میگه "مامان اشتباخ کردم. من دوستت دارم." میگم "منهم دوستت دارم." بوس می کنیم. می گم برو بخواب. میگه باشه. چند بار می ره و میاد. آخرسر میگه "مامان بوک نخوندیم." بلند میشم و میریم باهم دو تا کتابمون رو می خونیم. بوس و بغل و قربون صدقه و خواب. من بر میگردم سر جام دراز میشم. بابایی خوابش برده. من از این پهلو به اون پهلو میشم و دوباره و دوباره به همه ی این صحنه ها نگاه میکنم. ‏
وقتی منو عصبانی می بینه، بهم میگه که دوست نداره عصبانی باشم. میگه که وقتی عصبانی هستم، مامانش نیستم. میگه که مامان عصبانی نمیخواد داشته باشه. از من کناره گیری میکنه و به حرفم گوش نمیکنه و با قطع رابطه با یک آدم عصبانی، وارد فضای من نمیشه. در دنیای خودش رو هم روی من می بنده. عصبانیت تو به من ربط نداره. کات. وقتی از من رفتار عادی تر می بینه، بر می گرده. از دوست داشتنش میگه، بوس میکنه. درو باز میکنه. نیازش رو دوباره میگه. در کمتر از پانزده دقیقه، بادی که داره طوفان میشه، آرومه. ‏
خشمی رو که بهم نشون دادی، دو روز گوشه ی دلم قلمبه کردم و ریزه ریزه هضمش کردم. تکه تکه گذاشتم توی لقمه ام و قورت دادم. دو روز کامم رو تلخ کردم. باید می تونستم به همین راحتی باهاش مواجه بشم. بدون ترس. بدون اینکه هیچ سهمی برای خودم ازش قایل باشم. به همین راحتی باید می گفتم وقتی عصبانی هستی، برام غریبه ای و دوست ندارم به حرفت گوش کنم. و بعد که دیگه عصبانی نبودی میگفتم، حالا اونی هستی که دوستش دارم، در دنیای من جا داری و دلم گرمای آغوشت رو می خواد. به همین سادگی. ‏
.
ممنونم معلم کوچک دوست داشتنی ام! من از تو یاد میگیرم. ‏

4 comments:

  1. مریم-مامان آواApril 13, 2010 at 1:30 AM

    من تقریبا هر روز یکی از این مکالماتی برگزار می کنم که نتیجه اش باخت هست.راه حل خوبی پیشنهاد کردی...رها کردن

    ReplyDelete
  2. چقدر دوست داشتم این پستتون رو.چیزهایی که می دونیم می خونیم ولی وقتی خسته ایم وقتی عصبانی هستیم یادمون می ره.چه خوب که این تجربتونو نوشتین و چه خوب که موشی این فرصت رو به شما داد. بازم اگه از این تجربه ها داشتید دریغ نکنید.

    ReplyDelete
  3. اتفاقات ساده و روزمره رو خیلی خیلی خوب مینویسید... خیلی راحت و واقعی...
    ممنون از موشی... و ممنون از شما که می نویسی.

    ReplyDelete
  4. خوشحالم که می خونیدشون و ممنونم که کامنت می گذارین.‏

    ReplyDelete