Monday, March 19, 2012

برآمد باد صبح و بوی نوروز

زمستان امسال زود گذشت و بهار زود آمد. شاید چون امسال ما اصلا زمستان نداشتیم. قصه ی آمدن بهار و تمام شدن زمستان، یکی از زیباترین داستان های هستی است که دیدن و شنیدنش هیچ وقت تکراری نمی شود. امسال اولین سالیست که لاله هایمان قبل از نوروز جوانه زنده اند. در ماه های آخر سال، با تکه هایی از خودم مواجه شدم که بد بودند و سخت بودند و زخمی بودند. بهترند الان. می دانم که بهترهم خواهند شد. خستگی و نا امیدی داشتم از شرایطم. با شرایط راحت ترم الان. و میدانم که راحت تر خواهند شد. دست اندازهای سال پیش، آماده ام کرده اند تا دنده ی سرعت را در سال جدید عوض کنم و فرمان را محکم تر در دست بگیرم. ریشه های همسری ام قوی تر شده و به خاک های عمیق تری دست یافته، دخترکانم شاخ و برگ ها بیشتری گسترانده اند و بزرگتر شده اند. مادرم را که چون آینه ای در کنار نشسته، نگاه میکنم تا در او و با او، خودم را بیشتر بیابم و برایش سلامتی و شادی آرزو میکنم.
سال نو، سال تازه، در انتظارت هستم و دلم برایت می تپد. شادم از آمدنت. بیا و برای همه شادی بیاور.
در بین تبریک های نوروزی که گرفتم، این را بیشتر دوست داشتم.
آرزو دارم نوروزی که پیش رو داری، آغاز روزهایی باشد که آرزو داری!
‏‏‏نوروزتان مبارک!

Monday, March 5, 2012

نشسته ام در این میان

دیشب با بابایی، دسپرت هاوس وایوز* رو می دیدیم.  جولی، دختر سوزان، حامله بود و سوزان از هر راهی استفاده می کرد تا او رو برای نگه داشتن بچه متقاعد کنه و برنامه اش رو بهم بریزه. جولی چون آمادگی داشتن بچه رو نداشت، با دلایلی قانع کننده، تصمیم گرفته بود سرپرستی بچه رو به خانواده ی دیگری بده. سوزان و جولی روی مبلی در کنار هم نشسته بودند و در این مورد بحث میکردند.
سوزان به جولی گفت "تو هیچوقت نمی تونی بچه ات رو فراموش کنی." جولی نپذیرفت و گفت "تو نمیدونی." وقتی سوزان گفت "من میدونم چون خودم بچه دارم و از روزی که تو بدنیا اومدی هیچ روزی از زندگیم نبوده که بتونم تو رو فراموش کنم و بهت فکر نکنم که کجایی و چکار میکنی."، من  با تمام وجود می فهمیدمش چون منهم مادر دو دخترم و وجودشان در همیشه و هر لحظه ام هست.
وقتی جولی گفت "نه این تصمیم مربوط به من بود و توحق نداشتی در اون دخالت کنی. من تورو برای این دخالتت نمی بخشم"، من با تمام وجود می فهمیدمش چون من دختری هستم که مادرم خواسته در بسیاری از لحظه های زندگیم، برای من و بجای من زندگی کنه و تصمیم بگیره و تا جایی که زورش رسیده برای این تحمیل پافشاری کرده و به من فشار آورده.
من روی همان مبل، درست بین سوزان و جولی نشسته ام. گاهی باید سد بشوم و گاهی  رودخانه ای جاری. کار من سخت است و در این جایی که نشسته ام دایم در حال پیدا کردن و دوباره ساختن تکه تکه های خودم هستم. این لازم است برایم، خوب است برای دخترانم و ناگزیر است برای مادرم. کار من، از همه سخت تر. 
چیزهای دیگری هم هست. مثلا همان عشقی که تحمیل میزاید، گاهی مثل یک بوی خوش در فضا میچرخد و دلت را خوش میکند. مهربانی و گذشت، که وقتی باشد، معجزه گر است. فرشته هایی هم هستند که می چرخند و با عصای جادویی کارها را آسان میکنند. چیزهایی هست که دو دو تا چهارتا ها را نقض میکند.
دنیای مادرانه دنیایی دیوانه است.
* desperate housewives