Thursday, December 30, 2010

جای خالیِ یک صدا

قبل از اینکه من بدنیا بیام، از ایران رفته بود. جمع دیدارهامون در طول زندگیم نباید سه ماه شده باشه. چون همیشه کار میکرد و مرخصی نمی تونست بگیره. سالهای اخیر که بازنشسته شد و زیاد ایران می آمد، من دیگه نبودم. ارتباط ما بیشتر از طریق تلفن بود. بیشتر برام یک صدا بود تا چهره. مهربان بود. همیشه دور بود از همه مان ولی دوستمان داشت و دوستش داشتیم. از وقتی که متوجه سرطان پیشرفته اش شد. فقط سه ماه طول کشید که رفت. خیلی هم در این مدت اذیت شد و درد کشید و نشد که کاری براش بکنند. خودش میخواست که بره، اطرافیان هم براش دعای رهایی می کردند. دیروز رفت. تبدیل شد به روحی که همه دعا میکنند شاد باشه. ‏
و من باز به مرگ فکر میکنم. که رفتنِ آدمها رو نمیشه باور کرد. میشه عادت کردد به نبودنشون ولی نمیشه پذیرفت، اینی که بود، دیگه نیست و هی فکر میکنم که الان کجاست، آیا مثل وقتی که از خواب بیدار میشیم، ناگهان از دنیا بیدار شد و دید دیگه درد نداره، آیا فهمید داستان دنیا از چه قرار بود، آیا نور شده الان، داره پرواز میکنه، ما رو می بینه. بعد فکر میکنم که "روحش شاد" اصلا جمله ی اشتباهیه. معنیش اینه که موجودی از بین رفته ولی یک تکه اش که روحه، باقی مونده. نه از این خوشم نمیاد. حرف وین دایر رو دوست دارم که میگه " ما بدنی نیستیم که روح درش دمیده شده باشه. ما روحی هستیم که برای مدتی در بدنی زندگی میکنه." ‏ من دوست دارم فکر کنم که پروانه از پیله اش در میاد و پرواز می کنه. ‏
.
سالی چند بار با هم حرف می زدیم، در حد احوال پرسی. نمیدونم چطوره که از دیروز، نبودنش رو اینقدر حس میکنم و جایی رو که خالی شده. جای خالیِ یک صدا. ‏امیدوارم که شاد باشه، هر جا و هر طور که هست!‏

Tuesday, December 21, 2010

کاتب

اگه توی وبلاگت از حال بد نوشتی، باید موظف باشی که تا ازش بیرون اومدی، بنویسی. درست نیست که تو دیگه سنگین نباشی و وبلاگت هنوز بگه که سنگینی. بچه ها تعطیلند و چند روز مرخصی گرفتم. فقط با بچه ها هستم. وقتِ زیادی برای نوشتن باقی نمی مونه و ‏لحظه های شکار شده ام به وبلاگ نمی رسند.‏
.
موشی همین الان اومد و پرسید چکار میکنی. گفتم میخوام بنویسم. پرسید چی می نویسی؟ گفتم هنوز نمیدونم. می خواهی تو از خودت بگی تا من بنویسم. گفت باشه. گفتم فقط درباره ی خودت بگو. نوشته ی زیر همونهاست که گفت با تغییر اسامی. ‏

Mooshi is cool with her mom. Thank you Mooshi. Mooshi is funny with her mom. She has lots of friends and some of them are big. My class is kindergarten. My teacher Ms. Thomas and my other teacher’s name is Ms Milakora. Parisa is my mom and Roshi is my sister and babaee is my daddy. And that is all my story. The end.
.
الان دوباره اومده با وسایل پزشکی اسباب بازی. میگه مامان میشه دکتر بشی. میگم بذار این کارم تمام بشه تا بیام با هم بازی کنیم. میگه "پس یک کم دکتر بشو"‏
.
روشی هم چند دقیقه پیش اومده و صبح بخیر میگه. میگم "کی بیدار شدی؟ من نفهمیدم که بیدار شدی" میگه "خودم هم نفهمیدم.‏"‏
.
خوب بود اگر مثل دربارهای قدیم یک کاتب داشتیم که همینطور برامون می نوشت.‏

Thursday, December 16, 2010

سنگینم

دیشب خیلی برایم حرف زد. از حس های بدی که داشت. از نارضایتی هاش از خودش. از نا امیدی هاش. از غمش. از کلافگیهاش. خوب بود که اینها رو میدید و به این وضوح می گفت. خوب بود که اینها رو از کلاف زندگی در آورده بود. خوشحال بودم که اینها رو به من گفت. از آن خوشحالیها که مزه تلخی دارند. بیشتر شنیدم و کمتر گفتم. گفتم که خوشحال باش که این گره ها رو می بینی. هر گرهی، راهی برای باز کردن داره. قدم اول دیدن گره هاست. چیزهایی گفتم که زیاد مهم نیستند. ‏
.
انگار وقتی می خوابید کمی بهتر بود. گفت کمی راحت ترم. لبخند خوبی زد. مفید بودم گویا. ‏
.
دلم اما ترکید. دلم هنوز هم دارد می ترکد. مادر باشی و ببینی گره به دست جگر گوشه ات است، بعد بشینی و گره را با خودش نگاه کنی و تعریفش کنی، بجای اینکه با دندان گره را بجوی. ببینی غمی بدلش است و بگذاری تا بچشد و مزه مزه کند بجای آنکه دهان بر دهانش بگذاری و همه ی غم را بِمِکی. دلت می ترکد. به خدا، می ترکد. ‏

Monday, December 13, 2010

شنبه و یکشنبه ی گم شده

دوشنبه است و من نشسته ام پشت میز کارم. دیروز، جمعه بود که من لپ تاپ را بستم. با خوشحالی. چون کاری نیمه تمام نداشتم برای آخر هفته. همه لیستم چک خورده بود. لازم نبود آخر هفته، چند ساعتی اضافه کار کنم و کار را برای دوشنبه به جایی که باید، برسانم. من در انتظار شنبه و یکشنبه ای بودم برای استراحت. برای تنفس. وقتی لپ تاپ را بستم انگار در دستم بود این فُرجه ای که از زندگی گرفتم. نمیدانم کجا گم شد. در راه دکتر که می رفتیم و برمی گشتیم یا لابلای کوهِ لباسهایی که در لباسشویی انداختم و از خشک کن در آوردم و تا کردم، شاید جارو برقی مکیدش یا در قابلمه، با گوشت و رب گوجه، پخت و ناپدید شد یا در فروشگاه، از لای چرخ خرید افتاد. شاید در صدها فریمِ فکر و گفتگو و موضوع، با اهل خانه، فراموش شد. شاید مُرد در کنار شنبه و یکشنبه هایی که بابایی مدتهاست درشان نفس نکشیده و تکه ای از من، برای این بی نفسی اش همیشه غصه میخورد و خفه می شود. من شنبه و یکشنبه مان را ‏آنقدر می خواهم که می توانم برایش گریه کنم.‏

Friday, December 10, 2010

روز خوب

‏-‏ مدرسه چطور بود امروز؟ روز خوبی داشتی؟
‏- آرررره. روز خوبی داشتم. ‏
‏- چه کارها کردین؟
‏- هیچ کاری. ‏
‏- ؟
‏- برای همین روز خوبی داشتم دیگه. ‏

Wednesday, December 8, 2010

دوستت دارم

یه وقتی دیروز، فکر کردم که چقدر دوستش دارم و کلی حالم خوب شد. ‏
دیشب گفتم "اگه یک کاری کنی که من همیشه یادم باشه که چقدر دوستت دارم، حالم هم همیشه خوبه. ‏ "‏
پرسید چطوری؟ گفتم "نمی دونم. بعضی وقتها کاری میکنی یا حرفی می زنی که یادم میره دوستت دارم. ‏ "‏
کمی بعد گفتم "دوست داشتنِ تو، جنسش با دوست داشتن بچه ها فرق میکنه. دوست داشتن بچه ها همیشه هست. جزیی از وجودمونه. ولی دوست داشتنِ تو یک انتخابه. طعمش متفاوته. انرژیش از نوع دیگه است. تو با بقیه برام فرق داری. برای من، هیچکس مثل تو نیست. ‏ "‏
.
.
دیشب به فکرم نرسید. ولی الان که نوشتم متوجه شدم. می دونی چه جوری یادم بندازی که دوستت دارم؟ ساده ترین راهش اینه. بهم بگو ‏"دوستت دارم". به همین سادگی. ‏‏‏ ما به تکرارش نیاز داریم، هر چقدر هم که بدونم و بدونی.‏ یادته؟ نوری عزیز که می خوند ‏" دوستت دارم را، با من بسیار بگو. دوستم داری را، از من بسیار بپرس. ...." ‏ و بعد با اون صدای جادوییش میگفت "لا لا لا لا لا، لا لا لا لا لا لا ...."‏

Tuesday, December 7, 2010

آخرین رُز

رُز ها پاییز هم گل میدن. برام جالبه که چطور پاییز هم رز ها میشکفند. از چند هفته قبل یکی از رُزهای زرد یک غنچه داشت. هوا سرد شده بود. مونده بودیم که آیا هوا مجالی میده که که این غنچه هم باز بشه یا همونطور نشکفته خشک میشه. یک روز صبح دیدم که باز شد، اگرچه هوا گرم نشده بود. می خواستم ازش عکس بگیرم و پستی بنویسم از خداحافظی با رُزها. چون همیشه آمدنشون در بهار برامون اتفاق مهمیه و ازش می نویسم. نشد. روز بعدی که باز شد، همون اولین برفی اومد که ازش نوشتم و بعد از اون دیگه هوا سرد بوده و کم وبیش برف اومده. هر روز بهش نگاه میکنم. روش برف هایی نشسته و یخ زده. گلبرگ هاش هم تقریبا یخ زده. رنگشون عوض شده و به نارنجی متمایله. اگر بادی شدیدی نیاد و گلبرگهاش رو به زور جدا نکنه، شاید این نازنین، مثل یک مومیایی یخی، بمونه برامون توی زمستون. بمونه تا وقتی که زمستون سر بیاد. ‏


Saturday, December 4, 2010

شناساییِ یک ایگوی کوچک

با بابایی و بچه ها، چهار تایی چاینیز چِکِرز* بازی میکردیم. موشی هم بازی می کرد ولی یک کم بعد حوصله اش سر رفت و اینقدر وول می زد که هر دم ممکن بود که پاش بیاد وسط صفحه ی بازی. پیشنهاد کردم که با من هم تیم بشه. قبول کرد و وقتی نوبت ما بود، اون مهره رو جابجا میکرد. خیلی وقت بود که بازی نکرده بودیم و جزییات قوانینش یادمون رفته بود. برای همین با بابایی و روشی، سر درست و غلط بازی کردن کلنجار می رفتیم. بالاخره روشی بازی رو بُرد. بابایی گفت "این بازی قبول نبود، درست بازی نکردیم." روشی میگه "درست یا غلط، من خوشحالم که بُردم. چقدر ایگو*م به این بُردن احتیاج داشت." ‏
.
.
Chinese Checkers *
Egoنَفس **

Wednesday, December 1, 2010

شرلوک هلمز یا هرکول پوارو مورد نیاز است

بابایی و من هر دو داستان های شرلوک هلمز و پوارو رو که تلویزیون ایران نشون می داد دوست داشتیم. با کمال تعجب و خوشحالی، چند وقت پیش، بابایی سری کامل شرلوک هُلمز رو، همونی که در ایران میدیدیم، پیدا کرد و خرید. از اون جالب تر اینکه چند وقت بعد، سری کامل داستانهای آگاتا کریستی رو یافت که شامل پوارو و خانم مارپل میشد.خلاصه با کلی شعف و شادمانی، این شبها بعد از خوابیدن موشی، با روشی و بابایی، یک ساعتی رو همراه با یکی از این آدمهای باهوش و دقیق، به حل یک ماجرای پیچیده می گذرونیم . کلا جنایی شدیم این روزها. ‏
.
امروز در خبرها که چرخی زدم، خبر اعدام خانم ج ا ه د رو دیدم. کنجکاوی نمیگذاره که عنوان خبرها رو نخونم ولی معمولا به همون بسنده میکنم. کم پیش میاد که برم توش و ودنبالش. خبر مثل گرداب میمونه که من رو میکشه تو و کلی باید دست و پا بزنم تا فکر و ذهنم ازش رها بشه. اینبار افتادم توی چاه. یک ساعتی در موردش خوندم و شنیدم و دیدم. خبر و عکس و مقاله و مصاحبه. از سال هشتاد و یک تا حالا. سه تا چیز رو مطمینم. یک - آدمی اعدام شد که حداکثر بخشی از یک ماجرا بود، نه همش. دو- علاقه اش به م ح م د خ ا ن ی دیوانه وار بود و درمان نیاز داشت ولی زن شجاع و جسوری بود. سه- سیستم نادرست ق ض ا ی ی هشت نه سال بین مرگ و زندگی بلاتکلیف نگهش داشت و بالاخره کشتش، بدون اینکه چیزی در این مدت تغییر کرده باشه. ‏یکی باید خود این سیستم رو محاکمه کنه.‏
.
دو نفر کشته شدند و کسانی هستند که میدانند چه بود و که بود و چه شد که راست راست دارن راه میرن. دلم برای هردو زن کشته شده میسوزه. همینطور برای پدر و مادر هر دوشون و بچه ها زن اول میسوزه. دلم برای م ح م د ح ا ن ی با وجود رنجی که کشیده، حتی کمی هم نسوخت. فقط یک پوارو یا شرلوک هلمز لازمه تا چنین پرونده ای رو تا ته بره و دست همه رو، رو کنه. از اونهایی که نقشه اش رو کشیدند و دلایلشون، تا اونها که کشتند و اونهایی که اول دست اندرکار نبودند ولی بعد از قتل، ازش استفاده کردند و تلاش کردند تا مسیرش رو برای منافع خودشون عوض کنند. واقعا فقط خدا میدونه که از آدمیزاد دوپا چه کارها بر میاد. ‏
هرکول پوارو، شرلوک هلمز! کجایین که معمایی مخوف، بایگانی شد که به شماها احتیاج داره تا پرده از حقیقت بردارین. ماه زیر ابر پنهان نمیمونه. بالاخره، روز، جایی، کسی... معلوم میشه. ‏
.
.
پ ن: از آنجا که ظاهرا این قضیه بصورت حسادت یک زن به زن دیگه بخاطر یک مرد عنوان شده، یاد چیزی افتادم. اینجا مجموعه ای تلویزیونی مستندی هست که دادگاه های حل اختلافات کوچک رو نشون میده. یکبار طرفین دعوا دو دختر تین ایجر بودند که دوست پسر یکیشون ولش کرده بود و با دختر دیگری دوست شده بود. بعد دختر اولی رفته بود ماشینِ دختر دومی رو خط انداخته بود و مامان دختر دومی (که صاحب ماشین بود) از دختر اولی شکایت کرده بود. قاضی (که خانم بود) دختر اولی رو محکوم کرد که خسارت بده. و بهش حرف خیلی خوبی زد که باید به طلا بنویسند. گفت "هیچوقت بخاطر یک مرد، با یک زن در نیفت. اگر مَردت با زنِ دیگری رفت، اول، بِدون که ارزش ماندن نداشت و بهتر که رفت. دوم، اگر از رفتنش عصبانی و ناراحت هستی، بِدون که طرف تو، اون زن نیست، همون مَرده است. باید ماشین دوست پسر سابقت رو خط میکشیدی نه این دختره رو." ‏

Monday, November 29, 2010

جیک نزن

دیشب نشسته بود توی بغلم و داشتیم پیش از خواب کتاب می خوندیم. قبل از این، ناخنش رو کوتاه کرده بودم و قیچی ناخن کنار دستمون بود. اونو هی بر میداشت و سعی میکرد ناخن منو بگیره که بجاش انگشتم می رفت لای قیچی. بار سوم که بهش گفتم نکن، صدام بلندتر شد. می تونم قسم بخورم که صدام کمی بلندتر شد. بلندتر هم شاید نه. فقط جدی تر. گفتم "ببین دو بار بهت گفتم نکن. دیگه دارم عصبانی میشم." میگه "باشه مامان. باشه. جیک (جیغ) نزن توی گوشم. گوشم درد گرفت. کار بدیه جیک زدن." ‏ می پرسم "چی کارِ بدیه؟" میگه "اینه جیک بزنی توی گوش کسی."‏
.‏
چند دقیقه قبلش روشی اومده بود توی اتاق تا لباسش رو عوض کنه و شاهد ماجرا بود. بعد که موشی خوابید، روشی بهم میگه "مامان بنظر من، تو یک اشکالی داری. وقتی به موشی میگی، - من دارم عصبانی میشم- قبلا عصبانی شدی. منظورم اینکه که دیر بهش هشدار میدی." ‏
.
میگم خدایا اینا دیگه چه معلمهای سختگیری هستن که نصیبِ من کردی. از ‏بیست و پنج صدم هم نمیگذرند.‏

Friday, November 26, 2010

برف

دونه های برف از صبح در هوا میرقصند و کلمات ترانه ی پوران هم در ذهن و زبانِ من. "برف میاد برف میاد. دونه دونه دونه برف میاد، ریزه ریزه ریزه ریزه برف میاد...." ‏
.
چه جوری میشه که یک ترانه به زندگی، می چسبه و جاودانه میشه و هر سال همراه با دانه های برف که از آسمان به زمین میریزند، بر زبانها جاری میشه. فرقی هم نمیکنه که سرخوش باشی یا ناخوش. خوش بحال کسی که اینطور یادگاری ازش بمونه. بقول ژاله اصفهانی، "... خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد ..." ‏
.
صدا چیز عجیبیه و چقدر با فروغ موافقم که گفت "تنها صداست که میماند." خیلی چیزها میمانند ولی در صدا، زندگی و جادویی هست که در هیچ چیز دیگه نیست. ‏
.
"... دلِ من میخواد که آفتاب بشه، دوباره برف ها هم آب بشه." ‏
.
.
پ ن: این برف نشستنی نیست ها. زمین هنوز آمادگیش رو نداره. ‏

Thursday, November 25, 2010

لیوانِ لب پریده

یک روزهایی هست که که آرزو میکنی کاش اصلا نبود. وقتی توی اون روزها، دلت رو می بندی به یک لیوان قشنگ با گلهای صورتی و زرد، وقتی اون لیوان تنها تکه ی دلچسب اونروزت میشه و باهاش دلت رو خوش میکنی، بعد میایی و میبینی که دو جای لبه اش پریده. دیگه دلت می ترکه. گریه میکنی برای لیوانی که دوستش داشتی. گریه میکنی از ته دل برای تمام عمرت که لب لیوانهایت پرید و لیوانهایت شکست و هی چسبوندی و گذروندی. گریه ات که تموم شد، قهوه ات رو میریزی توش و میخوری. فکر میکنی که به دو تا علامت وی در دو طرف لیوان عادت می کنی. دوبار هم توش قهوه می خوری. موجود عجیبی هستی. ‏
.
لیوان را نگه میدارم. نگاهش میکنم و میبینم که خودِ خودمم. همیشه همین لیوان لب پریده بوده ام. حتی اگر روی لیوان، گلهای زرد و صورتی قشنگ داشته باشه و کنارش یک قاشق کوچک با دو تا برگ سبزِ قشنگ، دو جوانه. ‏

Wednesday, November 24, 2010

خدا را در دلِ خود جوی یک چند*

کمی دیر رفتم دنبالِ موشی. دنبال روشی هم می رفتیم چون روزِ بارونی بود. گفت "روشی چند مدرسه اش تموم میشه." گفتم "همزمان با مدرسه ی تو. ولی چون اون بزرگتره، من اول تو رو بر میدارم." پرسید "چرا." گفتم "اون بزرگتره می تونه منتظر بمونه." گفت ‏"مامان، منم میتونم منتظر بمونم. من گریه نمی کنم اگر برم آفیس**." (بچه هایی که پدر و مادرشون دیر میان رو می برن دفتر نگه می دارن) گفتم "آفرین. معلومه تو دختر بزرگی شدی و می دونی که مامان یا بابا حتما میان دنبالت. ‏‏"‏ چند دقیقه بعد گفت "من امروز مامان نیکی رو دیدم که نیکی رو برد." گفتم "خوب ؟" گفت " بهم گفت گریه نکنی ها موشی، مامانت الان میاد." پرسیدم "مگه تو داشتی گریه می کردی؟" گفت "میخواستم گریه کنم. وُری*** بهم میگفت که گریه کنم ولی من به وُری گوش نکردم چون می دونستم که توی قلبم پیس**** دارم." ‏

مامان نیکی رو بعدا دیدم و برام داستان گفتگوشون رو تعریف کرد . پرسیدم که گریه میکرد؟ گفت نه ولی بغض کرده بود و با نگرانی نگاه میکرد. ‏

نمیخوام بگم که چه خوشحال شدم از شنیدن این حرف. چیز مهمتری میخوام بگم. اینکه به ما برعکس یاد دادن داستان رو. از وقتی چشم باز کردیم، گفتند و دانستیم که خدایی هست که نمی دونستیم چیه. نمیتونستیم بفهمیم خدایی رو که قابل تعریف نیست. طبیعتا ما هم یک چیزی، کسی، توی آسمانها یا جایی که دیده نمیشه تصور کردیم که خوب بود و قوی بود و میشد بهش اعتماد کرد و ازش کمک و آرامش خواست. از اون طرف هم باید ازش ترسید و کار بد نباید کرد چون از ما ناراحت میشه و اینها. بعد بزرگتر شدیم و خودمون بالاخره یکجوری حلاجی کردیم و تکلیفمون باهاش روشن شد یا نشد، دیگه معلوم نیست. لازم نیست برای یک بچه مفهموم عظیمی مثل خدا رو بوجود بیاریم. برای یک بچه بهترین نقطه ی شروع همان خودشه. چون خودش رو بهتر از هر موجودی درک میکنه و می شناسه. سرچشمه، دلِ خودشه. سرچشمه رو که پیداکرد، سرنخ رو که گرفت، دنبالش میره تا برسه. موشی که یاد بگیره در قلبش آرامش هست، یواش یواش چیزهای خوبِ دیگری رو هم که در وجود خودش هست پیدا میکنه. وقتی عظمت رو در خودش دید، در دیگران و در طبیعت دید و همینطور رشته هایی که این همه رو بهم وصل میکنه، خدا هم همانجاست. مثل تابلویی که تکه تکه پرده برداری میشه. فکر کنم حضرت علی بود که گفت "کسی که خوش را شناخت، خدایش را شناخت" راست گفت. ما فقط باید به بچه هامون کمک کنیم که خودشون رو بشناسند. همین.‏

تا بحال با موشی مستقیما راجع به خدا حرف نزدم. پیش نیومده بود. در مدرسه هم از خدا چیزی نمی گویند. خودش جسته و گریخته شنیده از آدمهای دور و بر. خصوصا در مورد مُردن که آدمها میرن پیش خدا. چند وقت پیش می گفت "من خدا رو دوست ندارم. چون آدما رو می بره پیش خودش. بابای تو رو برده پیش خودش. من نمیخوام تو بِمُری و بری پیش خدا. وقتی بِمُری دیگه نیستی پیشِ من" بعد پرسید "بابای تو پیش خدا چکار میکنه؟" من البته بعد از تمام این جملات، اصواتی مثل اوهوم، آهان و نمیدونم به زبان آوردم. چون نمیدونستم چه بگم و نمیخواستم ناخواسته خرابتر کنم فکرش رو. ‏ فقط بهش گفتم که من حالا حالاها نمی میرم.‏
.
.
.
‏* شعر "خدا" از پروین دولت آبادی
Office **
Worry ***
Peace ****

Monday, November 22, 2010

زیرِ ذره بین

همه داشتیم کونگ فو پاندا را میدیدیم. بعد از ده ها بار دیدن، باز هم میخکوبمان کرده بود این داستان. یک سیب، دو نارنگی، یک گریپ فوروت، یک کیوی، یک انار در سینی، روی میز بود. سیب و گریپ فوروت را روشی سفارش داده بود و و بقیه را هم بابایی آورده بود. مدتی روی میز ماندند. میدانستم که کسی سراغ پوست کندنشان نمی رود. شاید بابایی، اگر ناامید میشد از من. دوست دارم میوه ها را پوست بکنم و آماده ی خوردن کنم. بلند شدم. دستم را شستم و مایع ضد عفونی کننده زدم. سرما خورده ام. با گریپ فوروت شروع کردم. پوست رویی و پوست تویی را کاملا جدا کردم. بیشتر پره ها درست و کامل بود. عاشق پوست کندن گریپ فوروتم. وقت که دانه های قرمز و پرآبش را از زیرِ پوست کلفت رویی و پوست سفید تویی نجات می دهم. از حاصل کارم خوشم آمده بود. (بعضی وقتها، پوست تویی جوری به دانه ها می چسبد که نتیجه ی کار له و لورده است.) بعد سیب را برداشتم. بابایی وسیله جدیدی گرفته که وسط سیب را تر و تمیز برمیدارد. رفتم و آوردمش و وسطِ سیب را خوشگل درآوردم. سیب درشت و خوش رنگی بود و تکه هایش هم خوش فرم شد. نارنگی ها هم توپ های سفت و کوچولوی خوشگلی شدند که از پوست در آمدند. کیوی کمی زیاد رسیده بود. چهار تکه ای ازش درآمد. به انار نگاهی کردم. اول رهایش کردم. دستمال بزرگ نداشتم و خورد کردن انار کثیف کاری دارد. چند لحظه بعد نظرم عوض شد. کار را که کرد، آنکه تمام کرد. دست بکارش شدم. آماده بودم که آب انار سرریز کند که نکرد. نصفش کردم. نصف اول را هم نصف کردم و شنیدم که "انار را خیلی بد، خورد کردی. خیلی" تلنگری خورد به نقطه ای شکننده. نه نمیخواستم انتقاد، اولین حرفی باشد که در مورد کارم شنیدم. آشفته شدم. انار و چاقو را گذاشتم. جمله ای در رثای تشکر گفتم و رفتم. شنیدم که "کار خوبی نیست که آدم برای چیزی به این کوچکی، ناراحت بشه و بذاره بره." ‏

مشغول کارهای دیگر شدم. توضیح به آرامی ادامه داشت که "انار را باید طوری خورد کنی که حتی یک دانه اش پاره نشود و آسیب نبیند. باید به آرامی چاقو را خیلی کم در پوستش فرو کنی." ظاهرا گوش نمی دهم و مشغول کار خودم هستم. "بعد باید با فشار دست بدون آنکه به دانه ها فشار بیاید آنها را از هم جدا کنی." نیم نگاهی میکنم. یاد گرفتم. راست می گوید که دل انار را نباید خون کرد وقت خورد کردن. یادم آمد بار قبل که برای روشی اناری خورد کردم، چنان آبش سرازیر شد روی دستم که خودم فکر کردم رگی را بریده ام و چندشم شد. یاد گرفتم ولی هیچ نگفتم. برای نکته ای که گرفتم، تشکری هم نکردم. تا مدتی بعد هنوز هیچ نگفتم و موشی را بردم برای خواب. خوابید و برگشتم و زندگی و همه چیز عادی بود. خودم هم میوه خوردم. سینی خالی شد. شسته شد. با هم شرلوک هلمز دیدیم. ‏

در تمام این مدت در گوشه ی ذهنم گفتگویی بود که چرا مکدر و ناراحت شدم. چطور بود اگر نمیشدم. (چه خوشحالم که مدتهاست موضوع مقصر از این گفتگوهای ذهنم حذف شده. فقط خودم هستم و خودم) فکرِ اینکه چه شد، چه شنیدم و با شنیده ام بهتر بود چه کنم. بارها با خودم روشن کرده ام که رفتارِ من با دیگران ربطی به رفتار دیگران با من ندارد، این دیگران، هرکس که میخواهد باشد. وقتی نارضایتی را می شنوم، به هر زبان که هست، باید به حرف و دردِ پشت نارضایتی و شکایت توجه کنم. نه زبانِ بیانش. کنترل گوینده از دستِ من خارج است. وقتی نارضایتی دارم اما، مواظب باشم که با چه زبانی میگویم و چه میگویم. و این انتخابِ خودم است که به چه توجه کنم و دنبال چه بروم. انتخاب خودم است اگر در انتظار نگاهی باشم که سیبهای بریده شده و گریپ فوروت های غِلِفتی از پوست در آمده را ببیند و تحسینش کند ، گوش بر انتقاد از بریدن انار ببندم و در این بین انرژیم را از دست بدهم و برای خودم مرثیه بخوانم.‏

همه اینها را نشخوار کردم و موضوع گذشت. اینقدر دیشب با ذره بین نگاهش کردم که چنین جزییاتش بهم پیوستند.حالا که نگاه میکنم، می بینم که در این چند پاراگراف، جای قدردانی خالیست. میدانم که هست ولی رادارهای من آنقدر قوی نیست که در موقع لزوم بیابدش. من آنقدر حواسم جمع نیست که وقتی کاری میکنم، حس را از امواج گسترده در هوا بگیرم. میدانی که حتی نگاهم هم آنقدر دقیق نیست که یک چرخ بزند و از نگاهت بخواند. من مثل بچه هایمان، در همان وقتِ کارم، در همان لحظه های جاری، به نوازش احتیاج دارم. چیزی که لمسش کنم و بشنوم. ‏

این شایسته ی زنی به سنِ من نیست؟ شاید. لابد. اما خوشحالم که در لابلای این نوشته پیدایش کردم. راهی طولانی در پیش دارم و بسیار قدم ها بسوی بزرگ شدن. ‏

Wednesday, November 17, 2010

سرمستی از خوابِ تو

شبها که برای خوابوندن موشی به اتاقش میریم و خلوت میکنیم، وقت خوبیه. البته مثل هر وقت دیگری باید مواظبش بود که خراب نشه. می دونی که وقتها چقدر شکننده هستند. شکننده تر از برگ گل. یا شاید وقتهای من اینطورند که گاهی، راحت ازحال خوب به حال بد تبدیل میشن. بگذریم. داشتم از خلوت دوتاییمان میگفتم که با جیش و مسواک و نخ دندان شروع میشه. بعد به اتاق میریم و هفت در رو می بیندیم تا صدایی جز صدای خواب به ما نرسد. بعد نوبت لخت شدن و لباس خواب پوشیدن است که قسمت اول عشق بازیِ ماست با بوس و گاز و قلقلک. لباس خواب رو که پوشید، دو کتاب رو انتخاب میکنیم. موشی انتخاب میکنه و من با توجه به حال و اوضاع گاهی سعی میکنم جهتی به انتخاب بدم که در همان گاهی هم، ممکنه موفق نشم. خیلی مواظبم که دقایق پایان روزمان، آرام و روان باشه و چقدر بدم میاد از خودم اگر این بارِ شیشه، از دستم بیفته. میفته بعضی وقتها. می شینه توی بغلم. کتاب روی پای او و به دستِ منه. با تمام وجود کتاب رو براش میخونم. کتاب تموم میشه قسمت دوم عشق بازی شروع میشه. میگذارمش توی تختخوابش. میگه منو بِهار(یعنی بِخارون). این عشق به خارونده شدن، ژنتیکیه و هر دوشون از باباییشون دریافت کردن. بعد میگه بیام توی بغلت. حالا یا از تخت میارمش پایین و بغلش میکنم و یا توی تخت ولو میشم و چند دقیقه ای کاملا در آغوشم میگیرمش. بعد از چند لحظه تکمیل میشه پیمانه ی عشق ورزیش. ازم جدا میشه و توی بالش و تشک و پتو، خودش رو جا میده. به آرومی روی پشتش میزنم و همراهیش میکنم تا دنیای خواب. ‏
از وقتی که از من جدا میشه تا وقتی که خوابش عمیق میشه و من از اتاق میرم بیرون، زمان فوق العاده ایه برای من، اگر حواسم بهش باشه. ‏وقتِ حضور و جولانِ فکر، وقتِ تنفس های عمیق، وقتِ کامل شدن با یک روز.‏
نور کم چراغ خواب، نفس های عمیق موشی و آرامش خواب، رضایت من از لذت او و خوشحالیم از به موقع خوابیدنش، مثل خلسه ی یک دوش آبگرمِ دلپذیره که خودم رو توش میشورم و با چند تا بوس کوچیک از دستهای سفید و قشنگش و نگاهی به صورت مثل ماهش، ازش بیرون میام. ‏
اما بازهم میگم، باید چهار چشمی مواظب لحظه ها باشیم که از دستمون در نره. از لای انگشتهامون نریزه. چیزهای خوب، خودبخودی درست نمیشه. باید با دقت و حوصله بِکِشیمش. باید یادمون باشه که وقت و ساعت، جایی از قبل نوشته نشده اند تا ما بخونیمشون. این ما هستیم که اونها رو با قلم مویی که بدست داریم، زنده میکنیم. ‏
.
.
پ ن: راستش می خواستم از افکار دیشبم در همان زمانِ خواب موشی بنویسم. وقتی نوشتن از اون فضا رو شروع کردم، اصل حرف از دستم رفت. ‏

Monday, November 15, 2010

مغشوشیاتِ دوشنبه

الان یکی رو میخوام که بیاد این بچه های ذهنم رو ساکت کنه و بشونه سر جاشون تا کارم رو شروع کنم. توی کله ام مثل زنگ تفریح کودکستان شده. انگار یک کوه بچه ی قد و نیم قد از اینور میدون به اونور.هر چی هم زنگ میخوره و میگم بابا برگردین سر کلاس، حریفشون نمیشم. حیاط مدرسه هم توش از اخبار دنیا هست تا اخبار داخلی و فک و فامیل و سر و همسر. تازه پنج دقیقه هم مراقبه کردم خیرِ سرم. اصولا جمع کردن فکر در روز دوشنبه سخت تر از هر روز دیگریه. حالا شاید این دوخط نوشتن کار کنه. ‏
.
وقتی دوباره نوشته رو خوندم، یادم اومد که یک راه ساکت کردن این بچه های سرتق، بلند حرف زدنه. باید بلندتر از همشون حرف بزنم. در اتاق رو بستم و مثل دیوانه ها، با صدای بلندِ بلند در مورد کارم فکر کردم. تا بچه خورده های توی سرم، ساکت بشن.‏
.
دیدی نوشتن کار کرد. برای همین بود که حمید مصدق گفت : حرف را باید زد، درد را باید گفت... ‏
.
باز که خوندم این نوشته رو، یادم افتاد که پارسال در مدرسه ی روشی برنامه ای بود. بچه ها و پدر ومادرها بودند و غرفه های مختلف که ملت توشون می چرخیدن. معلمِ روشی، بهش گفت که بره پای بلندگو و مطلبی رو اعلام کنه. یادم نیست چی بود. مثلا اینکه از فلان غرفه هم بازدید کنید. روشی که رفت پای بلند گو اول یواش گفت "اکس کیوز می" که هیچکس نفمید. بهش گفتن بلندتر بگو. ایندفعه چنان داد زد "اکس کیوز می" که همه نیم متر پریدن هوا. حتی منکه داشتم نگاهش میکردم.‏‏
.
.
پ ن: مغشوشیات کلمه ی کاملا من در آوردیست.‏
پ ن: فکر کنم معلومه تکه ی آخر رو عصر اضافه کردم که کارهام روبراه شده بود.‏

Saturday, November 13, 2010

موشی، گوژپشت نتردام می بیند

همه باهم کارتون گوژپشت نتردام رونگاه می کردیم. خیلی زود متوجه شدم که داستان سنگینی بود برای موشی. صحنه های اولش که داشت قاضی فرولو رو سریع معرفی میکرد، بمبارانِ تاریکی و وحشت و بیرحمی بود. نگران موشی شدم که چهار چشمی و بدون مژه زدن داره نگاه میکنه و داستان رو قورت میده. باهاش حرف زدم تا هم ببینم کجاست با ماجرا و هم از غلظتش کم بشه. ‏
پرسیدم، بنظرت کارهای آقاهه چه جوریه؟ گفت بَده. پرسیدم حرفهاش درسته؟ گفت نه. آدم بدیه. بدجنسه. خوشحال شدم و تایید کردم. گفت من اصلا می خوام برم اِکس بکنم روش. (یعنی برم روش ضربدر بزنم) گفتم باشه. گفت اسمش چیه؟ گفتم فرولو. گفت روی یک کاغذ اسمشو بنویس. کاغد آوردم و نوشتم. اونهم با غیظ و لذت یک ضربدر بزرگ روش کشید و حق فرولو رو همون اول داستان کف دستش گذاشت. به همین آسونی. ‏
تازگی ها وقتی از دست ما یا هر کسی عصبانی میشه، یا میگه تو رو اکس کردم (مثل بالا) یا میگه تو آتیشی. فکر میکردم منظورش اینه که آتیش بگیری. ولی وارد جزییات این دشنام نشده بودم. اتفاقا توی این کارتون فرولو همش میگه و میخواد که کولی ها رو آتیش بزنه. در بین فیلم میگفت که مامان فرولو هم مثل من به بقیه میگه که شما ها آتیشین. معلوم شد که حدسم درست بوده. ‏
چند وقت پیش در فیلم دیگه ای دیدم که پدربزرگی برای نوه اش داستان میخوند. فیلم در واقع داستانی بود که اون میخوند. جاهایی که قهرمان قصه در وضع بد و ترسناکی قرار میگرفت، مثلا اژدها داشت قهرمان رو می کُشت، فیلم متوقف میشد و پدربزرگ به نوه اش می گفت که نگران نباشی ها، قهرمان از دست اژدها نجات پیدا میکنه. بعد برمیگشتن توی فیلم و بالا و پایین و هیجان تا بالاخره، اژدها رو می کشت. ‏
کارتون گوژپشت نتردام هم از این صحنه های ترسناک و نگران کننده داشت. از روش پدربزرگ اون یکی فیلمه استفاده کردم و هر جا می دیدم، موشی خیلی حساس شده، در گوشش میگفتم که نگران نباشی ها، اینجا آخرش اینجوری میشه. بعد میگفتم این یک راز بین من و تو و نباید بقیه بفهمند. و اون هم تا با این راز و پچ پچ ما کمی حال میکرد، لحظات استرسی تمام شده بود. ‏


این بود انشای من در مورد دیدن کارتون گوژپشت نتردام با موشی. تا نظر شما چه باشد. ‏

:)

Thursday, November 11, 2010

بزرگداشتِ صلح

دیروز از مدرسه ی موشی که بر می گشتیم، گفت مامان امروز ریمِمبرنس دِی* بود. ریممبرنس دی برای پیس* و واره* . پرسیدم پیس و وار یعنی چی؟ گفت پیس یعنی شِر* کردن، هپَی* بودن، خوب بودن، فِرندلی* بودن. وار یعنی بد و اَنگری* بودن، شکلِ کارهای بد. ‏
پرسیدم ریممبرنس دی، چی رو باید ریمِمبر* کنیم؟ گفت ریممبر کنیم که پیس خوبه و تَنکفول* باشیم برای پیس. ‏
بعد گفت یک شعر برای پیس یاد گرفتیم. شعر زیر رو خوند و اشکهای منو در آورد. ‏

Do you know where I found peace, where I found peace, where I found peace?
Do you know where I found peace? I’m looking all around.
Peace begins inside of me, inside of me, inside of me,
Peace begins inside of me, and that’s where peace is found.
I know peace is really love, is really love, is really love,
I know peace is really love, I’ll pass my love around.
l'll give away the love I got, the love I got, the love I got,
l'll give away the love I got, and that’s how peace is found.


شب دوباره برامون خوند. این بار وقتی از عشق میگفت دستهاش رو روی قلبش می گذاشت. وقتی از صلح میگفت با انگشتانش حرف وی نشان میداد و وقتی عشقش را تقسیم میکرد، با دستهای باز می چرخید. با تمام وجود می خواند و نمیدونست که چیزی در دل من چطور می لرزید از شوق. گفت که کلاسش از همه بهتر اینو خونده چون اون خیلی خوب بوده توی شعر و من باورش کردم چون واقعا خوب بود. ‏
.
تقریبا جنگی در کانادا اتفاق نیفتاده، سربازانی در جنگ جهانی شرکت کردند و اینها هر سال در روز پایان جنگ جهانی ، مراسمی دارند در یادآوری کسانی که برای صلح فداکاری کردند و در بزرگداشت صلح. فکر کردم که کشور ما جنگ داشت. جنگ واقعی. چه کسی بیشتر از ما قدر صلح رو می دونه. چرا در ایران سالگرد شروع جنگ رو گرامی میدارند نه پایانش رو. مگر جنگ چه موهبتی بود. ‏
.
.
.
می دانی، از همون اول که آمدیم، هر روز صبح در مدرسه ی روشی، به سرودت گوش کردم. از ریتمش خوشم اومد. ولی به محض شنیدن جمله ی اول که می گفت " ای کانادا، ای خانه و سرزمین مادری" بهت پوزخندی میزدم و میگفتم که هیچوقت، هیچوقت تو سرزمین من نخواهی شد. تو مادر من نخواهی بود و من متعلق به تو نیستم. نُه سال است که در تو میکارم و از تو درو میکنم ولی تو را سرزمین خودم نمیدانم. شاید روزی بدنم هم در خاک تو بپوسد. هر چه هست، تو مادرم نشدی و من از تو نیستم. اما خواستم با صدای بلند بگویم که نامادریِ خوبی هستی. خواستم بگویم از اینکه بچه هایم در دامانت بزرگ می شوند پشیمان نیستم. اشکالی ندارد اگر به عشق بگویند لاو هر چند که عشق برایم خوش آوا ترین کلام است. خواستم بگویم از تهِ قلب ممنونم که سرود صلح و عشق را بهشان می آموزی، ای سرزمین نامادری!‏
می دانی، منهم "مادری دارم بهتر از برگ درخت"* که در شادی و غم، دلم برایش تنگ و فشرده است و هر وقت به یادش می افتم، اشکهایم سرازیر میشوند. هر وقت که تو را با او مقایسه میکنم. هم الان هم. آنقدر که گاهی سعی میکنم فراموشش کنم. چه خوب که این فقط دردِ من است و دردِ بچه هایم نیست. بچه هایم با تو و در تو شادند.‏

Remembrance Day *
peace *
war *
share *
friendly *
angry *
remember *
thankful *
سهراب سپهری *

Tuesday, November 9, 2010

امتحان

امتحان و نمره یکی از اون نقاط حساس و آسیب دیده خیلیهاست. یک نوع از مبتلایان به این عارضه نمره ی بیست بگیرها بودن و از اون مهمتر اونایی که دغدغه اش رو داشتن. مثل من. این نقطه ی حساس که ظاهرا سالها دست نخورده مانده بود، وقتی روشی افتاد به امتحان دادن دوباره به درد افتاد. اذیت کردم و اذیت شدم و ناراحتی خودم رو ناخودآگاه بهش انتقال دادم (مقداریش هم انگار ژنتیکه) تا بتدریج چشمم باز شد و شروع کردم به تغییر دادن نگاهم. دبستان که بود، به اون صورت امتحانی نداشتند. از دوره ی راهنمایی امتحان و نمره شروع شده و ما هم مواجه شدیم با یکی از گیر و گورهای باستانی مون. ‏
.
یکی از اتفاقات تکون دهنده و نقطه ی عطف در این راستا، مال بیشتر از یکسال پیش بود. دمِ از در بیرون رفتن، ورقه ی امتحان ریاضی رو آورد که مامان امضا کن. نمره ی خیلی خوبی گرفته بود. راضی بودم. گفتم الان که وقت ندارم. میخوام سر فرصت ببینم. گفت تو اینو زود میبینی. پرسیدم چطور. صفحه رو برگردوند و گفت تو همیشه فقط به غلط هام نگاه میکنی. فقط همین یکی رو غلط نوشتم. نوار رو شروع کردم که نه اینطور نیست و جواب های درستها هم مهمه و میخوام بدونم چه جوری مسیله رو حل کردی. ولی اون میدونست و منهم که فقط مهم بود که چی اشتباه شده. ‏
.
دیشب بخاطر پیشرفتی که کرده بودم، از خودم خوشم اومد. یک برگه ی امتحان فرانسه رو آورد. هشتاد و سه شده بود. در امتحان قبلی نود و شش گرفته بود. گفت چطوره. گفتم به خوبی نود وشش نیست ولی از هشتاد بهتره. خندید. گفتم اشکالها چی بوده حالا. گفت تو که فرانسه نمی دونی. گفتم بازم دوست دارم بدونم اشکالها چی بوده. نشست و دونه دونه بهم گفت. دیدم که همه ی اشکالها رو می دونه. تازه منم فهمیدم با همه ی فرانسه ندونیم. وقتی تموم شد، بهش گفتم کارت عالی بوده. گفت چطور. گفتم چون تو الان به این امتحان کاملا تسلط داری. از نظر من نمره ات در این امتحان صده. رضایت رو از نگاهش گرفتم و ثبت کردم. همینطور یک بغل محکم و خوشمزه رو. (پ ن در رابطه با این بغل) ‏
.
همین معلم فرانسه شون دیروز یک کار خلاق و البته بیرحمانه کرده بود. اونهایی رو که ورقه شون امضا نشده نبوده، تنبیه کرده. چه جوری؟ شماره تلفن پدر و مادرهاشون رو آورده سر کلاس، دونه دونه به پدر یا مادر اونهایی که امتحانشون امضا نشده بود، زنگ زده، گوشی رو داده بدستشون و اونها جلوی بقیه، تلفنی نمره شون رو گفتن و همینطور گفتن که یادشون رفته برگه شون رو بدن اونها ببینن. ‏
.
معلم ریاضی هم سیستم امتحانی جالبی داره که من خیلی ازش خوشم میاد. امتحان رو میشه دوباره داد. فقط کسی که میخواد دوباره امتحان بده، باید نشون بده که میخواد تلاش کنه. برای اینکار معلم چند تمرین اضافه بهش میده و اون باید انجام بده و برگردونه و درست باشه. ‏
.
.
پ ن: الانها، کم پیش میاد که مغزهامون و قلبهامون صاف بهم وصل بشه و چراغ دو طرف روشن بشه. سخت شده. روشی پیچیده شده و کلیدهای من همیشه به درش نمیخوره. بیشتر وقتها من فقط میتونم سرم رو به در بکوبم که اونهم سعی میکنم نکنم. چون هم خودم اذیت میشم و هم صاحبخانه. اما اون وقتها که اتصال برقرار میشه، آی کیف داره، آی انرژی داره، هر دومون رو از این رو به اون رو میکنه. ‏

Wednesday, November 3, 2010

کماکان روز به روز

من نمی نویسم ولی هستم. مشغول. مشغول همون روز به روز.همین روز به روز. روز به روزی که گاهی شسته رفته است و گاهی نیست. گاهی تکلیفم باهاش روشنه و گاهی نیست. روزهایی که توش غم هست و شادی. امید هست و ناامیدی. روزهایی که مرگ، این دوست قدیمی زنگ خونه رو میزنه و میگه که سلام، منو که یادت نرفته. هستم همین دور و ورا. خبر میده که کجاها رفته یا میخواد بره. روزهایی که کارت اونطور که پیش بینی میکنی پیش نمیره. روزهایی که با یک بوس و بغل و دوستت دارم، عطر و بویی میگیره. شبهایی که با عدد سی و هفت درجه، خندون میشه. روزهایی مثل همه ی روزها. بدون فرصت برای برداشتن ذره بینی که یک تکه اش رو انتخاب کنم و ازش بنویسم. توی سراشیبیش سُر می خورم و میرم پایین. دلم هُری میریزه ولی میدونم که کمی بعد، نمیدونم چقدر ولی حتما دوباره میرم بالا. ‏

دیشب به دخترک که رفته بود ته یکی از سراشیبی ها و گریه میکرد گفتم که زندگی داره نابِ ناب، به آرومی، صورتش رو بهت نشون میده. گریه هم توش داره. بهش گفتم، گریه کن که هیچ اشکالی نداره. شونه ی من هم مال توست که بگذاری و اشکهات رو بریزی روش. چیزی که میخواستی نشد؟ نا امید شدی از خودت. دل سیر گریه ات را بکن برای نشدن. بعد پا شو صورتت رو بشور، عزمت رو جمع کن تا دوباره شروع کنی. یادت باشه که هم شدن هست و هم نشدن. درست بعد از یکی از نشدن ها و دوباره بلند شدنهاست که میشه. ‏ بلند شدن البته انتخاب توست.‏

می دونی یکی از جاهای سخت زندگی اونجاست که میخوای بچه ات چیزی باشه که خودت نبودی. میبینی که تقریبا همون جایی هستی که او هست. اینجاست که باید بهش بگی بیا به هم کمک کنیم تا اینطوری باشیم. اینجاست که بهش میگی، من دیر شروع کردم به تصحیح خودم. تو از حالا شروع کن. اینجاست که بهش میگی، رفیق بیا با هم بریم جلو. اینجاست که باید اعتراف کنی بهتر شدن کار آسونی نیست. نمی تونی دروغ بگی که آب خوردنه. ‏

Saturday, October 23, 2010

شب دوازدهم

خاطره ای از خانه تکانی وبلاگ قدیمی، مربوط به جون دوهزار و هشت، سه سال پیش:‏
.
.
شب دوازدهم* نام نمايشنامه ای از شکسپير است که مدتيه موضوع گفتگو در خونه ی ماست. چرا؟ چون فردا، در دوازدهم جون، کلاس روشی اينا قراره اين نمايش رو اجرا کنن. البته اونها تا حالا سه نمايش برای پدر و مادرها اجرا کرده اند که انصافا خوب بوده. اما اين يکی، شايد چون اسم شکسپير رو بدنبال داره، براشون خيلی بزرگ و مهمه. مدتيه که دارن روش کار ميکنن و هر چه نزديکتر شدن، هيجان و نگرانيها بيشتر شده. گفتم کمی از مکالمات دور و ور اين موضوع بنويسم که مثل هميشه برای من خيلی جالبه. ‏
.
روشی در اين نمايش، نقش اصليش، نقش يک کنتس جوانه. از مدتی قبل شايد همون وقت که تمرينهاشون رو تازه شروع کرده بودن، بدنبال لباسی بود که در خور اين شخصيت باشه. بالاخره يکروز لباسی رو که بلند و رسمی بود انتخاب کرد و گرفت. اما از هفته ی پيش ميگفت که بنظرش مناسب نمياد. با وجود اينکه لباس خيلی شيک و خوشرنگی بود و بهش هم خيلی مي آمد. باهاش يک خانم حسابی ميشد. روزی که در اتاق پرو فروشگاه پوشيدش، من با ديدنش در اين لباس، رفتم به آينده و به شکل يک دختر بزرگ ديدمش. مي گفت که اين لباس رنگش برای صحنه ای که او نقش اوليويا را بازی ميکنه، زياد از حد شاده. چون اوليويا در اون صحنه، در مرگ برادر و پدرش عزاداره. (توضيح بدم که بچه ها در صحنه های مختلف، نقشهای مختلف دارن. يعنی در هر صحنه يکی نقش اوليويا رو داره. به اين ترتيب، همه ی بچه ها فرصت تجربه های گوناگون رو دارن. کارگردانی چنين نمايشی بايد سخت باشه و من مثل هميشه معلمشون رو برای مديريت و فکرهای خوبش تحسين ميکنم) خلاصه هر چی ما کرديم که با همون لباس کارش رو انجام بده، نشد. من بهش گفتم که" لباس اونقدر مهم نيست. بيشتر مهمه که چقدر تو اون شخصيت رو درک کرده باشی و باهاش ارتباط برقرار کنی." می گفت :" معلممون گفته که من خيلی خوب اين نقش رو فهميدم" من گفتم " خوب همين کافيه" گفت "چون من خيلی خوب فهميدمش و مي تونم فکر کنم که خودم اوليويا هستم، مي دونم که هيچوقت در اون صحنه، اين لباس رو نمي پوشيدم. اگر من اوليويا را در صحنه ی آخر بازی ميکردم که خوشحاله، اين لباس رو حتما ميپوشيدم" جواب همچين محکم بود که دهن ما بسته شد. بالاخره هم ديروز رفتيم و لباس ديگری انتخاب کرد. می گفت " نميخوام لباس سياه باشه ولی زياد شاد هم نباشه." اين يکی رنگش قهوه ايه و روش گلهای سبز داره. اون موقعی که در گفتگو در مورد لباس بوديم و من تلاش مي کردم منصرفش کنم، بهش گفتم که "لباست رو ببر مستر تی** ببينه و بپرس نظرش چيه" گفت "نه. چون مستر تی ميگه هی نپرسين که نظرِ من چيه. فکر کنين ببينين نظر خودتون چيه. و اگر خواستين، نظر خودتون رو به من بگين، تا در موردش صحبت کنيم" !!! بعد خودش اضافه کرد که " به نظر من اين درسته. چون مستر تی که هميشه پيش ما نيست. پس ما بايد ياد بگيريم خودمون فکر کنيم" ‏

گاهی به روشی حسوديم ميشه. يادمه که در دانشگاه هم استادهايی داشتيم که وقتی کسی راه حلی متفاوت از راه حل اونها ميداد، ميخواستن، سرِ طرف رو ازتنش جدا کنن. ‏


اينطور نيست که اينجا همه ی معلم ها اينقدر دموکرات باشن. معلمهای بسته و خشک هم هستن. ولی اين يکی اينجوريه. و لازم نيست بگم که در سايه اين آزادی فکر با نظارت، چقدر اين بچه ها شکفته شدن. ‏
.

.
‏*جهت اطلاعات عمومی، شب دوازدهم، دوازده شب بعد از تولد مسيح است و حداکثر تا اون زمان بايد تزيينات کريسمس رو برداشت. قديمها در اين شب دوباره جشن ميگرفتن .‏
‏*‏‏* مستر تی اسم معلمشونه. با مخفف فامیل صداش میکنن.‏

Wednesday, October 20, 2010

قانونِ بی نهایت

وقتی موشی رو حامله بودم، با خاله ام (که خودش دوتا بچه داره) حرف می زدم و بهش گفتم "نمیدونم که چطور میشه بچه ی دیگه ای بیاد و من به اندازه و مثل روشی دوستش داشته باشم." گفت "وقتی که بیاد، به محض اینکه چشمت بهش بیفته، می بینی که این اتفاق افتاده. هیچوقت هم نمی فهمی چطور." درست گفت، در همان لحظه اول که از شکمم بیرون آوردنش، معجزه رخ داد. ‏
.
به قول شاعر* " تو پای به راه در نه و هیچ مپرس --- خود راه بگویدت که چون باید رفت." ‏
.
وقتی همون روزهای اول بدنیا اومدنش، روشیِ هشت ساله، به زبان دیگه همین سوال رو از من کرد که آیا اون رو هم به اندازه ی من دوست داری، بهش گفتم که آره. و وقتی پرسید چه جوری؟ گفتم: این دوست داشتن، از قانون بی نهایت تبعیت میکنه. بی نهایت ضربدر دو میشه بی نهایت. بی نهایت تقسیم بر دو هم میشه بی نهایت. روشی قبول کرد چون اون موقع قانون بی نهایت رو بلد بود. از مدرسه ی فارسی یاد گرفته بود. ‏ می دونست که روی بی نهایت هر عملیاتی انجام بدی نتیجه باز بی نهایته.‏
.
.
پ ن: اینها رو می خواستم در پاسخ به کامنت نازنین در پست قبلی بنویسم. ‏

‏* نمیدونم شاعر این شعر کیه. ‏‏‏

Saturday, October 16, 2010

عادلانه

توی هفته ای که بابایی نبود، یکبار با شیطنت، از روشی پرسیدم :این هفته که با من تنها بودین بهتر بود یا یک هفته ای که پارسال با بابایی تنها بودین؟"‏
نگاهی کرد و گفت: "مامان! من اصلا این سوالت رو جواب نمیدم. این سوالت فِر* نیست. نباید بپرسی." ‏
.
اینجوریا دخترا هوای باباشونو دارن. ‏
.
.
روشی روی تخت دراز کشیده بود. گفت یک بغل بزرگ میخوام تا از جام بلند بشم. حسابی بغلش کرده بودم که موشی اومد. پرید روی من و گفت "فِر* نیست. باید هردومون رو توی سِیم تایم** بَگَل*** کنی." می پرسم "چه جوری؟" میگه "یکبار من بالای بَگَلِت باشم، روشی پایینِ بَگَلِت. یکبار روشی بالای بَگَلِت باشه من پایینش" گفتم "نشون بده ببینم چه جوری". فهمیدیم که اونی که بالای بغله، دستهاش رو دور من میگیره. پایین بغلی دستهاش رو دور بالا بغلی میگذاره. بعد من بالا و پایین بغلی رو باهم میگیرم. ماهم چندین بار با ماچ و بوسه توی بغلمون پایین و بالاشون کردیم. ‏
.
اینجوریاست دوتا بچه داشتن.‏
..
عادلانهfair *
same time **
بغل ***

Wednesday, October 13, 2010

تینکینگ چِیر*

با موشی از مدرسه برمیگشتیم و برام از روزش میگفت. ‏
‏‏‏‏مامان، امروز که ما توی سِرکِل تایم** بودیم، میس تامس به من گفت که برم روی تینکینگ چِیر بشینم-
با تعجب پرسیدم
‏-همه ی روز اونجا بودی؟
‏-یک کم بعد گفت "موشی، آماده ایی بیایی پیشِ ما؟" منهم گفتم بله و برگشتم.‏
خیالم راحت شد که مدتش کوتاه بوده.‏
‏-چرا میس تامس گفت روی تینکینگ چیر بشینی؟
‏-چون موقع سرکل تایم داشتم با دوستهام حرف میزدم. بعد ما این ترابِل*** شدیم. ‏‏
پس فقط پرچونگی کرده. کارِ بدِ بزرگی نبوده.‏
‏-فقط تو رفتی روی تینکینگ چیر؟ دوستهات چی شدند ؟ ‏
‏-اونها هم رفتن روی تینگینگ چیر .‏
خُب عادلانه بوده. همه رو برده.‏
‏-کیا بودند؟
اسم چند تا دوستهای دور و ورش رو گفت. ‏
‏-روی تینکینگ چیر که نشسته بودی، به چی فکر می کردی؟
‏-فکر میکردم که باید تیچر****ها رو بندازیم توی آتیش تا بِمُرَن*****. ‏
‏-اِ اِ. چرا؟
‏-تا دیگه بچه ها رو این ترابِل نکنن. ‏
در حالیکه کمی دود از کله ام بلند شده بود و خنده رو به سختی مهار میکردم، دیگه چیزی نگفتم. نمیدونستم چه جوابی بدم. نمیخواستم فضاوتش هم بکنم.‏ سکوت امن تر بود.‏
.
این از این. داستان ادامه داره. من دیگه راجع به این موضوع چیزی نگفتم و حرف رو عوض کردم و می خواستم روز بعد با معلمش در این مورد صحبت کنم. دست بر قضا، ده بیست دقیقه بعد از رسیدن به خونه، معلمشون زنگ زد. تا من صداش رو شناختم گفتم حتما میخواد راجع به ماجرای امروز حرف بزنه. ولی کار دیگه ای داشت. می خواست بگه که موشی وقتی داشته میومده پایین از پله ها سُر خورده و من پشتش رو نگاه کنم ببینم چیزی نشده باشه. من ازش پرسیدم که جریان تینکینگ چیر رفتن موشی چه بوده. گفت نه. موشی کاری نکرده که روی تینگینگ چیر بره و کلی از رفتار دخترمون تعریف کرد. منهم که خیط شده بودم گفتم "اِ. پس حتما اشتباه کرده." حالا اون ول کن نبود. گفت "ازش بپرس،کجا این اتفاق افتاده، شاید توی کتابخونه بوده." پرسیدم و گفت توی کلاس. گفت "ازش بپرس کی بهت گفته بری؟ شاید یک معلم دیگه بوده." پرسیدم و گفت میس تامس. چشم سفید، کوتاه هم نمی اومد. گفت "بپرس دیگه چی کسی رفته بوده؟" پرسیدم و اسم همون بچه ها رو گفت. معلمش گفت گوشی رو بده به خودش. ما هم گوشی رو دادیم و گفتیم بفرما با میس تامس صحبت کن. گوشی رو گرفت و با تعجب یه "های میس تامس" گفت. وقتی ازش پرسید که آیا امروز روی تینکینگ چیر رفته کمی مکث کرد و گفت "آی تینک سو"****** و بعد دیگه هیچی نگفت و گوشی رو برگردوند. ما هم گوشی رو گرفتیم و از معلمش تشکر و عذر خواهی کردیم. او گفت امروز چند تا از بچه ها روی تینکینگ چیر رفتن چون موقع سرکل تایم حرف میزدن و قانون اینه که اون موقع ساکت باشن و گوش کنن ولی مطمین باش که نه او نه هیچکدوم از دوستهاش که اسم برده، جزوشون نبودن و تمام اون مدت موشی با آرامش گوش میکرده. ‏و گفت که معلومه بچه ی حساسیه و از این اتفاق در کلاس ناراحت شده.‏
.
مکالمه ی ما تموم شد. من نه تنها مطمین شدم که موشی کار اشتباهی نکرده، بلکه فهمیدم که در اون زمان به تنها چیزی که فکر میکرده بچه هایی بودند که تنبیه شدن و برای مدتی هر چند کوتاه از گروه خارج شدند. اونقدر که خودش رو جای اونا گذاشت و این داستان رو سرهم کرد. در اثر گذاری این روش هم شک ندارم که نه موشی و نه هیچکدوم دیگه از بچه ها بعد از این، موقع سرکل تایم حرف نمیزنن. و اینکه اینکار صلح آمیز و آرام چقدر میتونه روی اینها اثر بگذاره. تحلیلِ اینکه "معلمها رو بندازیم توی آتیش تا بِمُرَن" رو دیگه میگذارم بعهده ی خواننده . جالبه که این بچه یک پدربزرگ و یک مادربزرگش هم معلم بودن. ‏
.
.
پ ن1: این ماجرا مال هفته ی دوم مدرسه بود. جدید نبود ولی بدلیل استقبال زیادی که دوستان و آشنایان از فکر موشی رو "تینکینگ چیر" کردن، گفتم بنویسم تا خاطره اش بمونه. ‏
پ ن2: من واقعا دوست ندارم کلمه های انگلیسی رو قاطی نوشته ام بکنم ولی فکر میکنم اگر این خاطره ها رو وقتی از زبون دیگران، خصوصا بچه ها مینویسم، ترجمه کنم، لطفش رو حداقل برای خودم از دست میده. از این بابت هم از زبان فارسی شرمنده ام. حکایت ما و فارسی و انگلیسی هم حکایت مرد دوزنه است. و سو تفاهم نشه ها، من از مردهای دو زنه بدم میاد.‏
Thinking Chair*
Circle Time **
In trouble ***
Teacher ****
بمیرن *****
I think so ******

Friday, October 8, 2010

شیر و جادوگر

هفته ی گذشته، روزی، شاهد گفتگوی پر هیجان و انرژی روشی بودم با یکی از دوستام، که کتاب های روز رو زیاد می خونه. دیدم که روشی چقدر خوشحال بود که داره باهاش در مورد کاراکترهای داستانهایی حرف میزنه که هر دو میدونن. درحالیکه لذت میبردم از نوع حضور و شرکتش در این گفتگو، به دوستم غبطه خوردم و دلم خواست که منهم این کتابها رو خونده بودم و جایی در این گفتگو داشتم. ‏
.
صبح یکی از روزهای این هفته ی مرخصی بود، فکر کنم سه شنبه. زود بیدار میشدم ، زودتر از اون که عجله داشته باشم (به خودم قول دادم در این هفته، عجله وشتاب نداشته باشم و تا امروز که جمعه است، موفق بودم) صبح ها به خودم فرصتی دادم که قبل از بیدار شدنِ خونه، روی دوپام، بیدار باشم و کمی با خودم و روزم، قبل از شروع، خلوت کنم. نگاهی به کتابخونه ی روشی کردم و به فکرم رسید که یکی از سری داستانهاش رو بخونم. وقت داشتم که قبل از بیدار کردن بچه ها شروع کنم. رفتم سراغ هری پاتر که جزو محبوب ترین هاست. ولی نمی دونستم اسم جلد اول چیه. جلدها شماره نداشتند. چشمم افتاد به "تاریخ نارنیا"*. چند سال پیش یکی از مجموعه های محبوبش بود. یک مجموعه ی چند جلدی. جلد دوم این سری، در ایران به نام شیر و جادوگر ترجمه شد بود و کتابی بود که من در همین سن روشی، شاید صد بار خونده بودمش و بعدها هم بارها و بارها. وقتی دخترک در حال و هوای این کتاب بود، با هم در موردش حرف میزدیم. کمی بعد فیلمش روی پرده اومد و با هم دیدیم. اولین فیلم رو هم از روی هم جلد دوم یعنی "شیر و جادوگر" ساختند. همیشه دوست داشتم که همه داستان رو بدونم و نشده بود. جلد اول رو برداشتم و ورق زدم و چند صفحه ای قبل از بیدار شدن بچه ها خوندم. ‏
.
موشی وقتی بیدار شد، یک صندلی گهواره ای اسباب بازیش رو برداشت و آریلِ اسباب بازی رو توش گذاشت و تاب داد. این صندلیه شکل اون قدیمی هاست که چوبی بودند و توی فیلمها میدیدیم. گفت "مامان من ویش کردم که یکی از اینها داشتیم." منم گفتم "آره منهم این صندلی ها رو خیلی دوست دارم. خاله ام یکی داشت و من همیشه دوست داشتم که یکی داشته باشیم، روش بشینیم و تاب بخوریم." بنظر مسخره میاد ولی یکهو یادم اومد که خودمون یه دونه داریم. البته چرمیه و امروزی ولی تاب میخوره. وقتی مبلها رو میخریدیم، من و روشی اصرار کردیم و بابابی با خریدش موافقت کرد. چطور یادم رفته بود این رو که همین گوشه اتاق ساکت و آروم نشسته. فکرم رو به موشی گفتم. با هم رفتیم دم صندلی. اون گفت که این صندلی با صندلی اسباب بازی چه فرقهایی داره و من برای کشف تفاوتها تشویقش کردم. ولی اصل موضوع این بود که هر دو تاب میخوردند. ‏
.
اینطوری شد که اون روز، وقتی من از ماموریت صبحگاهی مدرسه برگشتم به خونه، قهوه ام رو درست کردم. جلد اول نارنیا رو دستم گرفتم، روی صندلی گهواره ای نشستم و بعد از مدتها (که نمیدونم واحدش هفته بوده یا ماه ولی هر چه بود، اینقدر دور، که یادم نمی اومد کِی ) پشتم رو تکیه دادم و از ساعت نه تا یک بعدازظهر، تاب خوردم، کتاب خوندم و خودم رو سپردم به داستان سرزمین جادویی نارنیا و دختر و پسری که ناخواسته به اونجا رفته بودند. و این دلپذیرترین و آرامش بخش ترین تجربه ای بود که در این هفته داشتم. نشستن و کتاب رو بدست گرفتن، مدت طولانی به هیچ چیز جز خواندن، فکر نکردن. روزهای دیگه هم کتاب رو خوندم. طعم در دست داشتن یک کتاب و استفاده از هر فرصت برای چند صفحه خواندن را هم فراموش کرده بودم. عشقی قدیمی رو دوباره پیدا کردم. عشقی که سالهای زیادی همدم روز و شبم بود. وقتی طعمش رو دوباره چشیدم و به یاد آوردم، خجالت کشیدم از وقتهایی که روشی رو برای رها نکردن کتاب، شماتت کرده بودم. او هم عاشقی دیوانه است برای کتاب. همینطور تجدید دوستی کردم با صندلی ای که خیلی دوستش دارم و مدتها بود، که اگر هم روش نشستم، برای انجام کاری بوده و نه آرامش و لذت از تکان های ظریفش. ‏
.
و باز اینطوری شد که در این هفته، وقتهایی باجادو و داستانِ پری ها و جادوگران زندگی کردم. دیشب که جلد دوم را دست گرفتم، مقدمه ی نویسنده، تکانم داد. برای دختری به نام لوسی بود ولی من آنرا خطاب به خودم خواندم. سی اس لوییس، نویسنده ای که اسمش رو هیچوقت فراموش نکردم (بر خلاف خیلی از اسامی که فراموش کرده ام) ندانست روزی زنی، نوشته اش رو میخواند و می گرید و فکر میکند حتما دلیلی دارد که باید شیر و جادوگر را در این زمان و این سن دوباره بدست بگیرد و به همان زبانی که او نوشت بخواند و بفهمد و برای اولین بار، مقدمه را ببیند. (اگر در آن نسخه ی ترجمه هم این مقدمه بود، من نمی فهمیدم.) این را می توان همان جادو خواند. همان جادویی که می تواند پشت هر در بسته ای در خانه ی ما باشد. ‏

My dear Lucy,
I wrote this story for you, but when I began it I had not realized that girls grow quicker than ‏books. As a result you are already too old for fairy tales, and by the time it is printed and bound you will be older still. But some day you will be old enough to start reading fairy tales again. You can then take it down from some upper shelf, dust it, and tell me what you think of it. I shall probably be too deaf to hear, and too old to understand, a word you say, but I shall still be.
Your affectionate Godfather,
C.S.Lewis
.
سی اس لوییس عزیز، دخترکی بود که این داستان را بارها خواند و در تخیلش زندگی کرد . برای اصلان وقتی بدست جادوگر کشته شد، گریه کرد و وقتی دوباره زنده شد، ذوق کرد و در حین جنگ خوبی و بدی، دلش لرزید. درست گفتی دخترها زود بزرگ میشوند. او خیلی زود بزرگ شد، خودش دخترکی پیدا کرد عاشق تر از او به قصه و داستان. او هم داستان تو را خواند و دوست داشت. با هم فیلمش را دیدند و با هم برای اصلان وقتی که به ظاهر بدست جادوگر مُرد، گریه کردند. زمان باز گذشت و روزی دخترک که دیگر مادر شده بود، سراغ قفسه ی کتابهای دخترک کوچک رفت. کتاب را برداشت و دوباره خواند. او فکر کرد که تو این کتاب را برای او هم نوشتی، هرچند وقتی تو از این دنیا رفتی، او هنوز بدنیا نیامده بود. خواست بگوید که این داستان را هنوز خیلی خیلی خیلی دوست دارد و هنوز هم دوست دارد که دری را باز کند و به دنیای دیگری برود. دنیایی که در آن اصلان هست و خوب، جادوگر هم هست. ‏او مطمین بود که تو در هر دنیایی که هستی، پیامش را می فهمی.‏
.
The Choronicles Of NARNIA *

Monday, October 4, 2010

*دِراز نِوِشت

از خواب بیدار شدم و صبحانه را آماده کردم. تنها کار تعریف شده ام آماده کردن بچه ها و رسیدنشون به مدرسه است. شتابی ندارم. وقت هست. به اندازه ی کافی هم زود بیدار شدم. چون مادر نبود که صبحانه رو آماده کنه. همیشه از خواب که بیدار میشم لباس کامل بیرون رو می پوشم و میام توی آشپزخونه و مدتی مشغول آماده کردن کیف های غذا هستم. بعد اگر به موقع تموم بشه و تا بیدار کردن بچه ها وقت باشه، صبحانه میخورم. معمولا نیست و دو لقمه که خوردم بلند میشم و تا موقع بیرون رفتن لقمه ها مثل نقطه خط چین می بلعم. امروز لباسم رو عوض نکردم. چایی رو گذاشتم و اومدم کمی اخبار صبح و هوا رو نگاه کردم. چایی حاضر شد و دو تا تکه باقیمانده ی نون سنگک رو گرم کردم. همه رو خوردم تا ته. فکر کردم که این زمان بندی خوبیه و باید همین رو ادامه بدم تا همیشه صجانه رو کامل بخورم. روشی رو صدا کردم و شروع کردم به آماده کردن غذا و خوراکیهای موشی. روشی کارهاش رو روان و راحت و خندان انجام داد و موشی هم روبراه بود وقتی پاشد. با آرامش مشغول صبحانه دادن به موشی شدم. فکرم رفت توی کارتونی که داشت میدید. خانواده ای بودن که بچه ای رو از چین به فرزندی قبول کرده بودند. فکر میکردم که چه جالب که این موضوع به کارتون های بچه ها رسیده. حساب ساعت از دستم در رفت. میخواستم هر دو رو با ماشین ببرم چون هوا سرد بود. چهار درجه بالای صفر. دیر شده بود، روشی لباس کافی نپوشیده بود و دست روی نفطه ی حساس گذاشته بود. حرفم در این رابطه باهاش از مسیر درست خارج شد.نمیخواستم کسی توی این هفته مریض بشه. اون دلخور بود. موشی آماده شده بود. درو واز کرد و رفت بیرون. دویدم بیرون و گفتم کلاه بگذاره و دم در بایسته تا من بیام. (همیشه کسی بود که نگاهش کنه تا من برسم) برگشتم تو تا دوباره به روشی بگم زود باشه که صدای جیغ موشی اومد. پا برهنه دویدم بیرون. روی زمین سیمانی خورده بود زمین و شلوارش پاره شده بودو زانوش زخمی. پوست کف دستش هم ناسور شده بود. زخم شدیدی نبود ولی بد جور گریه میکرد. خیلی ترسیده بود. بغلش کردم و آوردمش تو. روشی باید می دوید تا به مدرسه برسه. بهش گفتم که خودش باید بره. با دلخوریِ زیاد، زیر لب خداحافظی کرد و رفت. من موندم و گریه وحشتناک موشی که نیم ساعتی طول کشید تا گریه اش تموم بشه، موفق شدم زخمش رو تمیز کنم و چسب زخم بزنم و آرومش کنم. گذاشتمش مدرسه، رفت سر کلاس و من برگشتم خونه و روزی که چشم براهش بودم درخونه در انتظارم بود. بی حال و اشتیاق نشستم روی مبل. فکر کردم لباسهای شسته شده رو تا کنم و کمی جمع و جور کنم، بعد ولو بشم. نه. اینها رو بعدا هم میشه کرد. به یک چیز دست بزنم تا ظهر مشغولم. کار خونه تمومی نداره. ته چایی روشی رو سرکشیدم و رفتم رو تخت خوابیدم. خوابم نمی اومد ولی چشمهام رو بستم و گذاشتم انواع و اقسام فکرها و موضوعات توش رژه برن. یک وقت حس کرد داره خوابم میبره. ساعت رو بگذارم؟ نه وقت دارم. بیدار میشم. نمیخواستم مثل خوابهای همیشه باشه که زنگ ساعت، بی احساس، قیچیش میکنه. خودم رو سپردم به پتو. ‏
.
خواب دیدم. مامانم برگشته بود. یکهو دیدم که هستن. -اِ چه زود برگشتین؟ -گفتن ویزات اشکال داره. -یعنی چی مگه میشه. پس چطور آخرین بار که با هم حرف زدیم چیزی نگفتین؟ -درست بعدش ایجوری شد. حرفشون رو باور نمیکردم. عصبانی بودم. نمیدونم چرا. ‏( وقتی خونه برگشتم، همسایه مون که زمین خوردن موشی رو دیده بود اومد حالش رو بپرسه. گفت خواب دیده که مامانم برگشته و ‏با ‏عجله میخواد چیزی رو ببره. توی خواب فکر میکردم عجب خوابش درست بود و تعبیرشد) در همین حیص و بیص بابایی هم اومد. گفت دلم براتون تنگ شده بود و اونجا خبری نبود. پیشش بودم و همینطور حرف میزدیم. خونه هی شلوغ تر میشد. همه بودند. پدر شوهرم رو خوب یادمه. توی آپارتمان دوخوابه مون بودیم. بچه ها انگار کوچکتر بودند. شاید هم نه. صحبت بود که اروپا امن نبود. ت*ر*و*ر* یستها به شهرهای بزرگ اروپا حمله کرده بودند. (در اخباری که قبل از صبحانه می شنیدم در این باره صحبت کرد و گفت که دولت کانادا از مسافرین اروپا خواسته که مراقب باشند) در همین حال آپارتمان لرزید. وحشتناک. شیشه ها شکست. بمب بود یا موشک. دویدم به سمت بچه ها. یکی داشت نماز میخوند. نمیدونم مامانم بود یا مادر شوهرم. هر دوی بچه ها رو پیدا کردم. بغل کردم و فکر میکردم که چه باید کرد.... ‏
.
از خواب بیدار شدم. سه ساعت خوابیدم بودم. خیس عرق. همون حالِ بدی که بعد از بیداری از کابوس داری. گشتی در خونه زدم. همه چیز سرجاش بود. مطمین شدم که کابوس دیدم. خواب بود. وقت ناهاره و حسی به ناهار ندارم. قهوه میگذارم و نون بربری گرم میکنم و با کره ی بادوم زمینی می خورم. ‏
.
حالم بهتر شده. با وجود کابوس، از این خواب سه ساعته ته دلم راضیم. کابوسه دیگه. میاد. کارش نمیشه کرد و شاید اینهم نوعی تخلیه ی مغز باشه. میشینم و می نویسم. از صبحی که در انتظارش بودم و به همین افتخار، همه جزییاتش رو نوشتم. آروم گرفتن به زمان احتیاج داره.‏
.
عنوان کاملا من درآوردی است*

Sunday, October 3, 2010

تنهایی

وبلاگ نویس اگر روز به روز می نویسه، باید هرروز که وبلاگش رو نگاه میکنی، چیزی از اونروزش داشته باشی. از اون روز که پست آخر رو نوشته ام چندین روز گذشته و من چندین و چند بار جزیی و کلی حالم عوض شده و در این وبلاگ آب از آب تکان نخورده و هر بار که خودم بازش می کنم باز میبینم یکی با بی مزگی میگه "من آمده ام ...." اگر چه که همون روز ازش خوشم میومد. وبلاگ باید هر بار نگاهش کنی حداقل به خودت، بچسبه. ‏
این شد که من نوشتم که وبلاگم کمی به خودم نزدیکتر بشه. به خودم که بعد از مدتی طولانی، شلوغی متوسط و مدت نسبتا کوتاه، شلوغیِ زیادِ چهار دیواریمون، شدم علی و حوضش. بهتر بگم علی و حوض هاش. شاید هم علی با دو تا ماهیِ حوضش. و از حوض ما نه تنها همه ی مهمانها رفته اند، بابایی را هم با خودشون برده اند. حالا بابایی زود بر میگرده ولی برای من تجربه ی خاصیه. یعنی از اولش که دیدم قراره اینجوری بشه، سعی کردم جور دیگه ای نگاه کنم و از طرف کج فضیه چشم ندوزم به این زمان تنهایی و به گیر و گورها و باید و نباید و شاید و نشایدهاش توجه نکنم. خانوم مارگوت بیگل، هم با صدای احمد شاملو هی بهم گفت "از تنهایی مگریز، به تنهایی مگریز، گه گاه آنراه بجوی و تجربه کن. و به آرامش خاطر مجالی ده" ‏
منهم تصمیم گرفتم که به صورت خنثی به این پدیده ی یک هفته ای نگاه کنم. گفتم حالا بابایی که میره و انشالله تازه نفس برمیگرده. من که نمیتونم اونجوری نفس بگیرم، ببینم چه جوری میتونم تجدید قوا کنم. و این خودِ گمشده رو پیدا کنم. در آرامش نگاه کنم به خودم و زندگیم. در سکون و نه در حرکت. از این رو مرخصی گرفته ام برای هیچ کاری. برای همین سکون و نشستن. یعنی فردا که بچه ها میرن مدرسه، هیچکس هم نیست، من هیچ کاری ندارم، هیچ کاری قرار نیست کنم و هیچ جایی قرار نیست برم. وهر چی هم میاد توی ذهنم که فلان کارو بکنم، پَرِش میدم. فقط آروم بگیر. فکر کردن به چنین فردایی لذتبخشه. نمیدونم دستم که بهش برسه باهاش چکار کنم. ‏
.
.
پ ن: موشی خوابیده و روشی توی اتاقش نقاشی میکشه. اومدم پیشش. اونقدر در نفاشیش غرق بود که چیزی نگفتم و فقط لپ تاپم رو گذاشتم روی پام و مشغول نوشتن وبلاگ شدم. نقاشیش تمام شد. به من نشون داد و کمی راجع بهش حرف زدیم. بعد گفت "مامان، خوشحالم که تو اینجایی" ‏
یعنی میشه در حال نوشتنِ روز به روز باشی و اینو ننویسی؟

Wednesday, September 29, 2010

*‏من آمده ام، وای وای، من آمده ام

هنوز فکر میکنم اونی که تو پست قبلی نوشتم، درسته. کسی هم جز خودم اینو نمیفهمه. درست یا غلطی این نظریه هم کلا چیزی رو عوض نمیکنه و همونطور که توی کامنت هم نوشتم، تصمیم ندارم، فکرم رو روش متمرکز کنم. چیزی به فکرم اومد و در اون لحظه که نوشتم، کاملا در وجودم، باز شده بود. اصلا از نظریه ام خیلی هم خوشم اومده بود وقتی مینوشتم.‏ حالا تشعشعاتش منفی بوده رو دیگه کاریش نمیشه کرد.‏
در نوسانات زیادی هستم. برای حفظ تعادلم، باید دستهام رو باز نگه دارم. مثل اینکه روی لبه راه میرم. معلق نشدم البته، فکر نکنم که بشم. کله پا شدم هم دوباره بلند میشم. چیز خاصی نیست که بخوام بگم. گاهی آدم با خودش و دنیا و مافیها مشکل داره و این نشونه ی اینه که باید به خودت برسی و به بقیه گیر ندی که گره رو محکمتر میکنه و باز کردنش رو سخت تر. برنامه هایی هم دارم. ببینم چی میشه. همینجوری ولش نکردم. اشتباه یا درست، اومدم دیگه. راه برگشت هم که نیست. قصد برگشت هم ندارم. باید راهم رو برم و میخوام که خوب برم. ‏
به قول مرحوم نادر ابراهیمی، "در عین ترس از پیمودن طول شب باز نماندیم و درقلب مرگ از خندیدن با صدای بلند و اینچنین بود که خندانِ خندان به صبح رسیدیم." ‏چقدر من این عبارت رو برای خودم نوشتم و خوندم در طول سالها، خدا میدونه.‏
.
.
عنوان رو که یادتون میاد؟ خانوم گوگوش خونده بود. صحبت از اومدن و نیومدن شد، یاد این ترانه افتادم.‏ *

Sunday, September 26, 2010

اشتباهِ اول

در تختخواب و در انتظار خواب، فکر میکردم به لاست و دوباره زندگی کردنِ گذشته. بعد فکر کردم که اگر میشد به عقب برگردم و همین زندگی را دوباره طی کنم، چه کارهایی را میکردم یا نمی کردم. خلاف جهت زمان حرکت کردم و از امروزم عقب رفتم و فکر کردم. بعد دیدم نه این اشتباهه باید برگردم از اول و در جهت زمان بیام جلو. به بچگی و دبستان و مدرسه و اینها فکر کردم که در همه ی اونها اساسا تصمیم خاصی نگرفته بودم. چنان چیزی نبود در دست من که بخوام عوضش کنم. بعد میشد دبیرستان و انتخاب رشته و دانشگاه. دیدم اونها رو هم میتونم دوباره تکرار کنم. خیلی وقتها فکر کرده بودم که مثلا میرفتم رشته ادبیات در دبیرستان یا در دانشگاه علوم انسانی میخوندم. ولی دیشب راضی بودم با همونها که انتخاب کردم و حال عوض کردنشون رو نداشتم. در واقع از دانشگاه بود که می خواستم خیلی چیزها رو عوض کنم. همه جاهایی رو هم که دوست نداشتم، ازش راضی نبودم و می خواستم جور دیگری زندگیش کنم، به نقاط ثابت زندگیم برمیگشت که از اول بودند. اصلا با آمدنم تعریف شده بودند. فهمیدم که نه، اشکال اساسی تر از این حرفهاست. من اگر بخوام دوباره زندگی کنم، اونطور که الان فکر میکنم درسته، باید مشخصات اولیه ام رو عوض میکردم. فهمیدم که اومدنم به این دنیا در کل اشتباه بود. ‏واقعا اگر نیامده بودم، برای همه، خیلی بهتر بود. جدی میگم.‏ ‏

Friday, September 24, 2010

Big Idea

دیروز جلسه مدرسه ی موشی بوده. کلاس پیش دبستانیِ یک. اینجا دو سال پیش دبستانی دارند و بعد کلاس اول میرن. معلم برگه ای به ما داد که اهداف دوره ی آموزش پیش دبستانی رو مشخص میکنه. امروز چند بار تک تکشون رو خوندم و بهشون فکر کردم. میبینم که در هر رشته ای هدف اینه که بچه ها خودشون و دنیاشون رو بشناسند و پی به ارتباط و اتصالی که به دیگران و دنیا دارند ببرند. ریاضی، علوم، زبان، هنر، همه ابزاری هستند در این راستا. زبان، ابزاری برای برقراری ارتباط موثر. از وقتی رفتم دبستان تا از دانشگاه فارغ التحصیل شدم، نوزده، بیست سالی درس خوندم. هنوز در برقراری ارتباط موثر مشکل دارم. درک قوی از شخصیت و حس خوب رو که بذار و برو. ریاضی و علوم، بیشتر کوهی از فرمول و کاغذ و کتاب. در دوران تحصیل، ما فقط بایدها و نبایدها را یاد گرفتیم. ما درسمون رو مثل نون خشک گاز زدیم. به ما روح هیچ چیزی را یاد ندادند. روحی که در ما، در طبیعت، در دنیا در جریانه. چه حس خوبی دارم از خوندن این اهداف و از صمیم قلب برای بچه هامون و معلمهاشون آرزوی موفقیت میکنم. ‏

SOCIAL DEVELOPMENT:
Big Idea: Children are connected to others and contribute to their world.
EMOTIONAL DEVELOPMENT:
Big Idea: Children have strong sense of identity and well-being.
LANGUAGE:
Big Idea: Children are effective communicators.
MATHEMATICS:
Big Idea: Young children have a conceptual understanding of mathematics and of mathematical thinking and reasoning.
SCIENCE & TECHNOLOGY:
Big Idea: Children are curious and connect prior knowledge to new contexts in order to understand the world around them.
HEALTH & PHYSICAL ACTIVITY:
Big Idea: Children make healthy choices and develop physical skills.
THE ARTS
Big Idea: Young children have an innate openness to artistic activities.

پ ن: تعجب میکنم از پدر و مادرهای ایرانی که اینجا میان و همش شکایت میکننند از کارِ خونه نداشتن بچه ها و سختگیری نکردن مدارس و دربدر دنبال دیسیپلین میگردند. ‏

Thursday, September 23, 2010

دیروز تمام شد

اگر اینجا روز به روزِ من است، باید بداند که دیروز، روز خوبی نبود. دیروز من له شدم زیر بار. چند بار خواستم بنویسم تمام دقایق یک روزم رو. بنویسم که من چطور تکه تکه و ریز ریز میشم بین ده ها موضوع. موضوعاتی که هیچکدوم بنظر نمیان ولی ذهن منو جویده اند. دیروز من حالم خوب نبود. دیروز من یکبار از خدا مرگ خواستم اینقدر که داشتم می مردم. دیروز من یکبار گریه کردم. گریه ای که مثل همیشه کسی نباید ببیند چون از دیدن گریه ام همه ناراحت میشوند. ‏
اگر بگویی چرا، میخواهم فقط جیغ بزنم. بردن و آوردن بچه ها به مدرسه و دکتر و کارهای مدرسه و گرفتن بلیط برای مسافران و بردن و آوردن مادر به کلاس و رسیدگی به مریضی بچه ها و چک کردن هوا که در راه برگشتتون طوفان نیاد و پیدا کردن کفش باله برای فردای موشی و بردن و آوردن روشی به کلاس نقاشی و عوض کردن آیس پک روشی و جواب دادن به تلفن و لباس پوشیدن و نپوشیدن و خوردن و نخوردن و چی خوردن و دوستهاشون و معلمهاشون و بداخلاقی های و ناراحتی های روشی و موشی و مادر و تو و بقیه که نمیتونم از کنار هیچکدومش بگذرم و برای همش باید راه حلی و درمانی پیدا کنم و اینکه همه باید در این خونه خوشحال و خندان باشند و کسی دلخور نباشه، کسی فشارش پایین نیقته، کسی فشارش بالا نره و همه ی حرفهایی که به بچه ها زده میشه، اثر خوبی داشته باشه یا حداقل اثر بدی نداشته باشه و کارها به موقع انجام بشه که معمولا نمیشه. و همه ی اینها در کنار مته ی کار که درست روی شقیقه ام رو هدف گرفته و هر از گاهی، بدون اعلام قبلی روشن میشه و میره فرو. ‏و همه ی اینها هیچ نیستند و زندگیند و من همشون رو دوست دارم در بیشتر وقتها ازشون لذت میبرم.‏ من نمیخواهم که ذره ای از هیچکدام را از دست بدهم.‏من جرات نمیکنم که زبان به شکایت از هیچکدام پیش خدا هم بردارم مبادا که ناشکری از همه نعماتی که به من داده. از درد ودل با خدا چرا باید بترسم. چه تخم ترسی در دلم هست. خدا را هم باید راضی نگه دارم؟ ‏
دیروز نشد که بنویسم همه ی روزم رو. فکر کرده بودم که از تو بخواهم شب که آمدی فقط گوش کنی به داستان یک روزم از صبح تا شب. میخواستم فقط خالی بشم از اون روز. تو آمدی. شبِ دیر. وقتی ماشینت پیچید بسوی خونه، لبم بی اراده خندید. خدا رو شکر کردم که به سلامت برگشتی. آمدنت، شادی آورد. در فرصتی که بود تو گفتی از سفرت و خوب گفتی. تو آمدی. وقتی در کنارت دراز کشیدم و بعد از سه روز وجودت را حس کردم، گرم شدم. بدنم منبسط شد. راحت تر شدم. داستانهای سفر را شنیدم. کمی هم برایت گفتم. اما نه داستان تکه تکه شدنم رو. داستانهایی کوتاه از بچه ها. از موشی و کارهاش. داستانهایی که هر دومون رو خوشحال کرد و خندیدیم. داستان خودم، گریه داشت. فقط گفتم که روز خوبی نداشتم و حالم خوب نبود. گفتم که وقتی هستی، زندگی مزه اش بهتره. ما خوابیدیم و پاشدیم و دوباره روزی دیگه شروع شد. دیروز رفت تا ته نشین بشه. مثل یک قیر تا یک روز دیگه و یک جای دیگه زبونم بهش بخوره و طعم تلخش رو به کامم بریزه. ‏ از دیروز نپرس. از دیروز نگو. دیروز تمام شد.‏
.
.
پ ن: قرار نبود این پست خطاب به تو باشد. شاید چون میخواستم اینها را برایت بگویم اینطوری شد.‏

Wednesday, September 22, 2010

تلگرافی

صبح موشی رو بیدار کردم. با چشمهای بسته میگه
‏-‏ امروز کی میاد؟ ‏‏‏
‏- منظورت چیه که کی میاد؟
‏- امروز بابا میاد؟
‏- آره
‏- چند میاد؟
‏- منظورت چیه که چند میاد؟
‏- ساعتِ چند میاد؟
‏- شب میاد. ساعتش رو نمیدونم. ‏
‏- شب چَنده؟ ‏
‏- گفتم که نمیدونم چه ساعتی میاد. ‏
چشمهاش رو باز کرده و جوری که انگار از من ناامید شده باشه نگاه میکنه و میگه
‏- منظورم اینه که چند ساعت شب میشه. ‏
.
.
پ ن: بابایی یک مسافرت سه روزه رفته با پدربزرگ و مادربزرگ. ‏

Tuesday, September 21, 2010

بشقاب

این دوتا دخترک ما خیلی چیزهاشون با هم فرق میکنه. بعضی چیزهاشون هم مشابهه. یکی از تشابهات جالبی که تازگی توجهمون بهش جلب شد اینه که هر دوشون در سه-چهارسالگی، "بشقاب" رو درست نمی گفتند. کلمات جایگزینشون هم به طرز جالبی شبیه و متفاوتند. وقتی متوجه این موضوع شدیم، فکر کردم که حتما باید ثبتش کنم که یادم نره و کجا بهتر از وبلاگ. ‏
خوب اینهمه مقدمه چینی کردم که بگم :‏
روشی به بشقاب میگفت "بُ ش ب ا ق" موشی به بشقاب میگه "قُ ش ب ا ب" ‏
:)
حالا چی میشه که این دو تا خانم با کروموزم های مشترک، پنج حرف این کلمه رو مخلوط میکنن و خروجی های شبیه ولی متفاوت میدن بیرون، موضوعیه قابل بررسی در علم ژنتیک. ‏
.
.
پ ن: کسی یادش نیست من و بابایی به بشقاب چی میگفتیم. وقتی پرسیدیم از پدربزرگ و مادربزرگ ها، همشون کلی کلمه گفتند از تته پته های ما (که قبلا هم گفته بودند) ولی خاطره ای از بشقاب نبود. حالا باید صبر کنیم ببینیم نوه هامون چی در میارن از این بشقاب. ‏

Monday, September 20, 2010

خداحافظی با دندانهای شیری

آخرین دندون شیریت افتاد. چندین سال طول کشید. از اون روزهای اول که زبونت از جای خالی دندون جلویی در میاومد و لبخندت، خنده داربود. همه دندانهای قبلیت را دکتر کشید. جایگیری دندونهات طوری بود که دندون جدید، دندون شیری رو لق نمی کرد. (شاید هم دندانپزشکت حوصله نداشت صبر کنه) ولی دو تای آخری را خودت کَندی. من به فال نیک میگیرم این رو. اینکه آخریت اتصال هایت رو با دنیای کودکی، خودت کَندی، برایم نشانه ایست برای قدم های محکمی که در حرکت و رشد بر خواهی داشت. توت فِری* بارها، به بالشت سرک کشید. دندان شیری جدا شده را دید و به جایش، هدیه ای، سکه ای، کتابی، چیزی گذاشت. نگاه میکنم به مسیری که رفتی از اولین دندان کنده شده تا آخرین. در اولین ها، در انتظار یک فرشته بودی. به تدریج خودت به ته داستان رسیدی و گفتی توت فری همان مامان و بابا هستند. امروز دیگه در انتظار هدیه نیستی. امروز خودت حساب پولت را داری. کار کرده ای و برای کارِت پول گرفتی. هر چقدر که کم باشد. امروز هدفهایت مشخص ترند.‏
اتصالت با دنیای کودکی خیلی کم شده. نمیدانم چطور شد که خود بخود از کودکی جدا شدی. لازم نشد من به تو گوشزد کنم. در بحران بین کودکی و نوجوانی هم خوب ایستاده ای. داری آماده میشی که سوار بر اسب خودت بشی و بتازی. ‏
عزیزم، چقدر بزرگ شدی و نمیدونی که نگاه کردن به سر تا پای تو وشنیدن صدا و افکارِ بالیده ات چه شوری رو در من بوجود میاره. دوستت دارم عزیزکم و به وجودت افتخار میکنم.‏
.
.
Tooth Fairy *

Friday, September 17, 2010

*در عشق زنده باید

چه خوب بود که بیت اول این غزل شمس* امروز چرخید و چرخید و اومد گوشه ی ذهنم نشست. بهش احتیاج داشتم. انگار کسی رقص کنان می خوندش. "در عشق، زنده، باید. کز مُرده هیچ ناید." هی خوند و خوند و خوند. رفتم و همه ی غزل رو پیدا کردم.در هر بیتش کلی انرژی هست. میتونی با ضرباهنگ و ریتمش حتی برقصی، می تونی مثل پاندول تکون بخوری، می تونی مثل مانترا باهاش مراقبه بکنی. اول بهت عشق تزریق میکنه و با عشق بزرگت میکنه. بعد میگه حالا پا شو برو دنبال زندگیت که رویین تن شدی. "هرگز چنین دلی را غصه فرو نگبرد – غم های عالم او را شادی دل فزاید" ‏ و آخرش میگه، یادت باشه که درعظمت، دریایی هستی و در این دریایی، هیچ نیستی.‏ " تا چون صدف ز دریا بگشاید او دهانی - دریای ما و من را چون قطره در رباید."‏


در عشق زنده باید، کز مُرده هیچ ناید --- دانی که کیست زنده؟ آن کو ز عشق زاید
گرمیِ شیر غُران، تیزیُ تیغ بُران ---- نَریِ جمله نَران، با عشق کُند آید
در راه رهزنانند وین همرهان زنانند ---- پای نگارکرده، این راه را نشاید
طبل غزا برآمد و ز عشق لشکر آمد ---- کو رستم سرآمد تا دست برگشاید
رعدش بغرد از دل، جانش ز ابر قالب ---- چون برق بجهد از تن، یک لحظه‌ای نپاید
هرگز چنین سری را تیغ اجل نبرد ---- کاین سر ز سربلندی بر ساق عرش ساید
هرگز چنین دلی را غصه فرونگیرد ---- غم‌های عالم او را شادی دل فزاید
دریا پِیَش ترش رو، او ابر نوبهارست ---- عالم بدوست شیرین، قاصد ترش نماید
شیرش نخواهد آهو، آهوی اوست یاهو ---- منکر در این چراخور، بسیار ژاژ خاید
در عشق جوی ما را، در ما بجوی او را ---- گاهی مَنَش ستایم، گاه او مرا ستاید
تا چون صدف ز دریا، بگشاید او دهانی ---- دریای ما و من را، چون قطره دررباید

Thursday, September 16, 2010

چاله میدون

این خانمه که میبینی یک لبخند ژوکوند روی لبشه، توی دلش چاله میدونه. یکی هست که خیلی وقتها داره بد وبیراه میگه. هر زمان به یکی. بیشتر از همه به خودش. خودش که نه خودم. حالا بسته به موقعیت، گاهی زیر لب، گاهی با داد و هوار. طرفش هم می تونه هر کسی باشه. گاهی کمک هم میگیره و چند نفری بد وبیراه میگن. برای همینه که من اینقدر مودبم. یکی دیگه اون تو داره برام فحش میده. مثلا نمی خواهی حرفها و داستانهای یکی رو بشنوی. حوصله نداری در جریانشون قرار بگیری. شاید بشه گفت جا و ظرفیت نداشته باشه کله ات براش. حالا اگه گوش کنی به حرفش یکجور تو دلت بد و بیراه می شنوی. گوش هم که نکنی و بهش بفهمونی که نمی خواهی، یک جور دیگه بد وبیراه می شنوی. ظرفیتم خیلی کم شده. ‏زیاد در آستانه ی ترکیدن قرار میگیرم این روزها.‏

از خودم می پرسم، کی میشه عریان بشی. راحت بشی. خودت باشی. شاید اگه بتونی لایه ی رویی رو برداری، این عربده کشهای درونی هم بریزن بیرون. اونها زیر نقاب نشستن. نقاب رو که برداری، نور آفتاب خشکشون میکنه. بعدش شاید همون جواهر درونت که هی زور می زنی مثلش بدرخشی، خودش بدرخشه. زور زدن هم نخواد. هان؟

راستی چرا اینقدر می ترسی از اینکه حرف دلت رو بزنی به آدمهای زندگیت. ‏

‏-همین الان اون قداره کشه داره میگه "خاک برسرت بدبخت! هی بشین اینجا برای خودت تِز بده. من جام محکمتر از این حرفهاست"‏

Tuesday, September 14, 2010

همگی لطفا

آهای پدر و مادرها! لطفا یاد بگیرین که بدون اجازه وارد حریم بچه هاتون نشین. به این حریم احترام بگذارین. در بزنین. اگر درو باز کردن بفرمایین تو. اگر باز نکردن همون بیرون صبر کنین در همون محدوده ی خودتون. (اگر یک وقتی آتش سوزی داشت میشد، خوب درو بشکنین برین تو.) وقتی در مورد چیزی ازتون نظر خواستن، نظر بدین. یادتون باشه که بچه های شما هم چشم و گوش دارن. کمی هم شعور دارن. وقتی چیزی رو که واضحه، دوباره بهشون میگین، یک حرف رو هی تکرار میکنین، آیا به شعور یک آدم توهین نمیکنین؟ یک وقت حوصله ندارن حرف بزنن، حرف نزنین باهاشون. مگه عروسکند که هر وقت دوست داشتین برشون دارین و باهاشون بازی کنین. دلیل نداره همیشه پذیرای شوخی های شما باشن. همیشه پذیرای نصایح شما باشن و از کله ی صبح که چشمشون رو باز میکنن تا آخر شب که رو هم می زارن، دایم در نقش فرزندِ گل و بلبل و همه چی تموم بازی کنن. حق دارن یه وقتهایی عنق باشن. حق دارن که نخوان حرف بزنن. حق دارن گریه کنن. حق دارن دلیل گریه شون رو به شما نگن. والا به خدا هر کی گریه کنه دیوونه نیست. خودتون چند دفعه گریه کردین،عنق شدین، حوصله ی حرف زدن نداشتین؟ بچه هاتون فیلم صامت نیستن که یک ناطق احتیاج داشته باشن. شما نمیتونین از جای اونها به زندگی نگاه کنین. نگاه خودتونو بهشون تحمیل نکنین. بزارین درلحظات زندگیشون، خوب یا بدش، نفس بکشن. نفسِ عمیق. تنفسِ مصنوعی ندین بهشون. لطفا !!!‏
.
سوء تفاهم نشه ها. اول دارم به خودم میگم. گفتم که: همگی لطفا.‏

Monday, September 13, 2010

موشیانه

میخوام موشی رو تشویق کنم که با مامان جون بره حموم. میگم "وقتی بی بی بودی و مامان جون پیش ما بود، یا من میبردمت حموم یا مامان جون." صداش رو ریز و لوس میکنه و میگه "میگه حالا که بزرگ شدم، شَوَت* با تو می خوام برم حموم. آخه تو وارمِست**، گرمِست*** مامانِ دنیایی." ‏

.
مامان جون میگه "پس بیا بجای اون وقتها که شستمت، تو منو بشور." پرده ی حموم رو کنار زده و کمی سبک سنگین کرده و بعد با همون صدای ریز و لوس کرده میگه "نه مامان جون. اگه بیام تو رو بشورم که خودم خراب میشم." ‏

.

من شدم گاو. موشی پشتم سوار شده و دور اتاق می چرخیم. بقول خودش می چرهیم. میگه "مامان پریسا" میگم "جانم" میگه " تو نباید بگی جانم. باید بگی ماااووو"‏. جالبه که گاو شدم ولی هنوز مامانم.‏



این "شَوَت"، "فقط" است در راهِ "فقط" شدن. تا چند وقت پیش "شَفَت" بود. *
Warmet **
گرمترین ***

Friday, September 10, 2010

انبه و تمشک

می دونستم کیک رو به چه مناسبتی گرفتی. رویه اش خوشگل بود. کمی که سرم خلوت شد، سرکی کشیدم به یخچال تا ببینم چه نوع کیکیه. تعجب کرد‏م وقتی دیدم موس کیکِ انبه و تمشک* گرفتی. ترکیبِ عجیب و غریبی بود. ‏
وقتی می خواستیم بخوابیم، در قبض خرید نگاه میکردی . میپرسیدی انبه و تمشک چی بوده دیگه و خودت هم در حیرت بودی که چطور این کیک رو گرفتی؟ میخواستی کیک پنیربگیری.‏
وقتی که خوابیدیم و خوابیدی، فکر کردم، بی حکمت نیست اینکه این کیک رو گرفتی. انبه و تمشک. حکایت من و تو هم، حکایت همون انبه و تمشکه. دو تا چیز متفاوت. دو تا آدم متفاوت. میشه که خوشمزه بشه. و خوبه که در آغاز شانزدهمین سالِ این آمیختن، مخلوطِ این دو طعم رو بچشیم. چه خوبه که با تفاوتهای انبه و تمشک، کیک ما وا نرفت. ‏و امروز آنقدر طعم و مزه هامون با هم قاطی شده که جدا کردنش بنظر غیر ممکن میاد.‏

از زبانِ موشی در اون تبریکِ من درآوردی که با روشی برامون ضبط کرده بودند و مثل همیشه هول بودند و یکهفته زودتر بهمون دادند
"Happy mom and dad happy face married!"
یا از زبانِ روشی
"Happy anniversary!"
در انتظارِ خوردن موس کیکِ انبه و تمشک! ‏



Mango and Raspberry Mousse Cake *
بعدا نوشت: وقتی اقدام به بریدن کیکِ مزبور کردیم، کاشف به عمل اومد که همون کیک پنیر بود فقط لیبل روش اشتباهی بود.‏ قسمت نبود موس کیک انبه و تمشک بخوریم.‏ شما اگه خوردین، به ما بگین چه مزه ایه.‏

Thursday, September 9, 2010

گمگشتگی ها

نه اینکه ناشکر باشم. نه اینکه قدر آدمهای دور وبرم رو ندونم. نه اینکه بخوام مویی از سرشون کم بشه یا لحظه ای لبخند از لبشون بره. نه اینکه حداقل روزی چند بار بخاطر همه چیزهایی که دارم و کارهایی که میکنم و میتونم بکنم، راضی و خوشحال نشم. با این وجود، بعضی وقتها دلم میخواد هیچ صدایی نشنوم. نه اینکه سکوت فقط منظورم باشه. میخواهم تهی بشم از موضوع. از فکر. از مسیله. هیچ ورودی نداشته باشم. گاهی وقتها به خستگی فکر میکنم که از نخوابیدن نیست. یک خستگی اون تهِ ته. ‏
کاشکی یک گوشه ای در این خونه داشتم که روزی یک بار حداقل، سهمم بود و باید میرفتم توش و می نشستم. نه خودم این زمان رو از خودم دریغ میکردم و نه کسی این حریم رو می شکست. حالا که می نویسم، و همزمان فکر میکنم که چطور، می بینم که سجاده ی نمازم چه خوب جایی بود. همون وضو گرفتن و آماده شدن برای نشستن پنج دقیقه ای توش. همون سه بار حضور در جایی که برات مقدسه، میتونست کافی باشه. باید دوباره پیدایش کنم. تمیزش کنم. باید دوباره در سجاده ی نمازم بشینم وببینم با این رسم کجایم. چند دقیقه در دل بگویم که کیست و کیستم. کسی که مثل هیچکس نیست. کسی که همان سکوت است. همان آرامش است. همان بی موضوعیست. باید نمازم را دوباره طرح کنم. باید نمازم را باز بخوانم. مهم نیست که چه کسانی تعریفش کردند و چه کسانی می خوانندش و بعد از خواندنش چه میکنند. نماز من، مالِ من است و برای خودم. کسی قانون برایش نمیگذارد. واسطه نمی خواهد. قاضی و قاری نمی خواهد. نماز من، نماز مسجد و کلیسا نیست. باید قرار ملاقات روزانه ام را دوباره بگذارم. در این عشق کسی سهمی ندارد، حقی ندارد. دلم برایش تنگ شده.‏ دلم برای خودم هم تنگ شده. خودم با او‏.‏ فقط او. که دیگران هم اگر دوست داشتنیند، از جلوه ی اوست.‏

Wednesday, September 8, 2010

موش موشکِ من، میره مدرسه

"میرم مدرسه، میرم مدرسه، جیبام پر، فندق و پسته. موش موشک من میخوره غصه که نمیتونه بره مدرسه.‏"
ولی موش موشک من دیگه بزرگ شده و رفته مدرسه. امروز صبح با همین شعر بیدارش کردم و با صدها بوسه از سر تا پاش. بند دوم رو حذف کردم و ادامه دادم "آهای مدرسه، آهای مدرسه، توی کتاباش پره از قصه.... "‏

توی راه که می رفتیم، کمی باد میاومد، دویدیم بطرف مدرسه تا یخ نکنیم. و با هم بلند بلند خوندیم:‏
"‏" سلام مدرسه، سلام مدرسه، موشی اومده، موشی اومده

عزیزم می نویسم تا هیچوقت فراموش نکنم. ‏

رفتی و به معلمت سلام کردی. اسمت رو گفتی. کیف چرخ دارت رو قر و قر کشیدی و در صف ایستادی. گقتی فکر میکردی که میس تامس، پسره. گفتم "چرا؟ اینکه میس داره توی اسمش چرا فکر کردی پسره؟" گقتی "آخه تامسِ قطار، پسره." خوشحال بودی که معلمت بقول خودت دختره. همه بچه ها ایستاده بودند. بعضی ها به پدر و مادرها چسبیده بودند. تو همینطور حرف میزدی. "مامان میشه بریم اونجا لی لی بازی کنیم؟ مامان میشه بریم اون تریل رو امتحان کنیم؟ مامان، چی شد وقتی تو چهار سالت بود؟ همین مدرسه اومدی؟" گفتم "نه عزیزم. من ایران بودم اونموقع" گقتی "اِ. خوب میشد اگه اینجا بودی ها!" میگم "آره. خوب میشد. اونوقت باهم الان میرفتیم کلاس میس تامس" بعد هر دو خندیدیم از تصورش.‏ ‏
چقدر دوست دارم به چشمهات نگاه کنم و در خنده ی تو بخندم. دوست دارم صدای خنده ام در خنده ات گم بشه.‏
ایستادن در صف خیلی طولانی شد تا معلم با تک تک پدر و مادرها صحبت کنه. حوصله ات سر رفت. با دسته کیفت بازی میکردی. یکبار هم افتادی و زانوهات درد گرفت ولی جلوی دیگران خودت رو نگه داشتی. صف رو به آفتاب بود، چشمهای قشنگت اشکی شد. کمی دستت رو جلوی چشمت گرفتی ولی خسته شدی. من آمدم و آفتاب رو برات سایه کردم. معلم آماده شد. گفت "بچه ها وقت رفتنه." وقتِ رفتن، وقتِ عجبیبه. از اون وقتها که داستان زندگی به پاراگرافی جدید میرسه یا شاید فصلی جدید. فصل مدرسه رفتنت آغاز شد، پاره ی تنم. ‏

صف حرکت کرد. دوست داشتی که کیفت را با چرخ بکشی اما در پله ها گیر کرد، معلم گفت که پایین پله ها بگذار و برو، من بعد برایت میارم. گذاشتی اما از آن بالا نگاه میکردی. منهم نگاه میکردم. فهمیدم که کیفت را میخواهی و دلت برایش میزند. به معلم گفتم که اگر میشود کیف را به او بدهم. اجازه داد و من کیف را به دستت دادم. خوشحال شدی و گفتی "مَمونم مامان". ایستادم تا آخرین لحظه که دور شدی. ‏

پشت به مدرسه کردم و آمدم. اشک هم که همیشه همدم این لحظه هاست تا کمی از آتش درونم را به گونه ام جاری کند. از شیرینیِ بزرگ شدنت. از تلخیِ دور شدنت. از شادی دیدن قدمهای محکمی که بسوی آینده بر می داری. آینده ای که از آن توست . تو. فرشته ی کوچک خانه ی ما. ‏

Tuesday, September 7, 2010

باز آمد بوی ماه مدرسه

امسال دخترکان هر دو به مدرسه میرن. روشی امروز رفت و موشی فردا. روشی خودش رفت. گفت که برای اولین بار در سال، باید خودش تنهایی مدرسه رو ببینه. می خواد غیر از ده ماه کار کردن چیزهای خوب دیگه ای توش پیدا کنه. امسال چندان نگران همکلاسیها نبود. امسال خیلی بزرگ شده. امسال تابستان یک کار کوچک گرفته بود در آمدی کوچک داشت. انگلیسی درس میداد. دیشب لباسهاش رو امتحان میکرد تا برای امروز آماده باشه. من به قد و بالاش نگاه میکردم. به هیجان و شادیش. من دلم غش می رفت و کیفی مخصوص از نوع اعلای مادرانه در سرتاسر وجودم جریان داشت. دیشب همانطور که به ترکیب لباسهایی که می پوشید نگاه میکردم، فکر کردم به خودمان که باید گونی ای بنام روپوش رو به تن میکردیم و کیسه ی به نام مقنعه رو بر سر. یک پیژامه هم به پامون می کشیدیم. همسن روشی که بودم قهوه ای می پوشیدم. دبیرستان سرمه ای شدیم. چه ظلمی بود، واقعا. گرچه شادی روشی از پوشیدن لباس نیست و ما هم با وجود پوشیدن اون لباس فرم هنوز شاد و خوشحال به مدرسه میرفتیم. اما هنوز ظلم بود وقتی بهش فکر میکنم. ‏
.
موش موشک یک روز دیرتر میره. فردا روز اوست. دیشب دلخور بود که روشی یک روز زودتر به مدرسه میره. ولی او هم لباس هاش رو پوشید و امتحان کرد و برایمان دلبری کرد. دلبری از گروهی بزرگ و قربان صدقه ی فراوان، که خوراک روز و شبش است الان ها با دو مادربزرگ و یک پدر بزرگ. فردا روز مهمیه. اولین روز مدرسه اش. انگار همین دیروز، اولین روز مدرسه ی روشی بود. موشی فردا به همون مدرسه ای میره که روشی در همین سن رفت. اون من و بابایی و روشیِ هشت سال پیش، کجا رفتند و این آدمهای امروز با موشی از کجا آمدند. من در چنین روزهایی، بی اختیار دنبال آدمها و لحظاتی میگردم که جایی در خاطره ها نشسته اند. نمی فهمم چه زود لحظه ها به خاطره ها تبدیل میشن. دلم برای اون روشی کوچولو تنگ میشه و کاش میشد که برم در اون خاطره ها و با آغوش امروزم، روشیِ اون روز رو دوباره بغل کنم. ‏
.
حالا آدم می فهمه چرا پدر بزرگ و مادر بزرگها اینقدر از نوه ها لذت میبرن. نوه ها، خاطره های شیرین رو دوباره براشون ملموس و زنده میکنن. ‏

Sunday, September 5, 2010

فشرده سازی آرزوها

در راه برگشت از سفرکی بودیم. برای پر کردن وقت، گفتیم که اگه الان فرشته ای میامد و فرصت برآورده شدن سه آرزو داشتیم، چه آرزوهایی می کردیم. قرار شد هر کس سه آرزویش را بگه. مامان جون گفت آرزوی اولش سلامتیست برای خودش و شوهر و بچه ها و عروس و نوه ها و مادرشون. آرزوی دوم اینکه پسر دوم کار خوب و همسر خوب پیدا کند. من گفتم "اینکه نشد. شما در آرزوی اول نُه آرزو کردین و در آرزوی دوم دو آرزو. نه. فرشته اینجوری قبول نمیکنه." روشی گفت "مامان حون ناراحت نباش. من الان درست میکنم آرزوهات رو." بعد گفت "آرزوی اول میتونه این باشه. دارویی که همه ی مریضی ها رو خوب کنه. اینجوری هر کس مریض شد از اون دارو بهش میدین و خوب میشه. آرزوی دوم هم میتونه یک کیک باشه که هر کس اونو بخوره، زندگیش همون جوری بشه که میخواد." ‏
بعد نوبت آرزوهای خودش شد. گفت: "آرزوی اولم اینه که که یک لپ تاپ مخصوص داشته باشم که همه ی فیلم ها و کتابها و موزیک هایی که دوست دارم روش باشه. آرزوی دومم یک تخت خوابه که وقتی گرممه، خنک بشه و هر وقت سردمه، گرم بشه. آرزوی سوم هم اینکه یک جی پی اس داشته باشم که هر چیزی رو گم کردم پیدا کنه." ‏
:)
آمین

Sunday, August 29, 2010

خواهرانه

من برای شرکت کار مهمی داشتم و از بچه ها خواهش کردم که من رو آزاد بگذارن. روشی سنگ تموم گذاشته. همه ی روز رو با موشی مشغول بوده و دل به دلش داده. می خواد بره دستشویی و موشی میگه "نه .نباید بری باید بمونی توی اتاق من." روشی میگه "‏‏ببین موشی این خوب نیست داری به من وابسته میشی ها!"‏

Thursday, August 26, 2010

در این سکوت حقیقت ما نهفته است *

اون وقتهایی که توی دلت داری بد وبیراه میگی و روی صورتت یک لبخند نشسته و داری به حرف طرفت گوش میکنی و سر تکون میدی، فکر کن اگه یک دوربین تو و بیرونت رو با هم نشون می داد، چه چیز تنفرآوری می شدی تو. حتی اگر بعدش هم فکر کنی همون رفتارت درست بوده و خودت از نتیجه اش راضی باشی، بقیه هم راضی و همه چیز گل وبلبل. اما خدا چی؟ خدا هم راضی؟ فکر نکنم چون حتما دوربین های خدایی درون و بیرونِ لحظاتِ ما رو با هم ضبط میکنن و وقتی که مُردیم از همین فیلمها بهمون نشون میدن. ‏فیلم های بینهایت بُعدی‏.‏ فکر کنم روز قیامت، آدمها از ریا بیشتر خجالت بکشن تا خودِ کار بد.‏
.
بدیش اینه که بعضی وقتها با یکی از همین دوربین ها به خودم نگاه میکنم. ‏بینهایت بُعدی که نه، ولی تو و بیرونمو همزمان میتونم ببینم. خوبیش اینه که اینجور وقتها، لکه های روی دلم رو هم می بینم. هربار که لکه به چشمم بخوره و یک دستمال روش بکشم، کمرنگتر میشه.‏
.
گاهی دلم میخواد زیاد حرف نزنم با آدمها. اصلا حرف نزنم. روزه ی سکوت بگیرم. کجا بود، در یکی از وبلاگ گردی ها خوندم که یکی گفت ماه رمضون روزه ی سکوت میگیره و همین روزه بیشتر از هر کاری، جلوی گناهش رو میگیره. ‏
.
دلم میخواد ساده تر و محدود تر بودم تا در اون محدوده ی ساده و کوچک، تکلیف همه چیز روشن بود. کاشکی حداقل چند روز در سال اینو تجربه میکردم، مثلا می رفتم در یک صومعه یا مسجد و یک هفته فقط خودم بودم و خدای خودم. خدای خودم ها نه خدای راهب یا مسجدی ها.‏
.
.
سکوت سرشار از ناگفته هاست از مارگوت بیگل *

Wednesday, August 25, 2010

کُشتن یک صورت

با بابایی، روشی رو از کلاس نقاشی برداشتیم. می پرسیم چطور بود کلاس. میگه بد نبود. میدونم این جواب، برای کلاس نقاشی که خیلی دوستش داره، یعنی خوب نبود. ‏
می پرسم "چرا خوب نبود؟" ‏
میگه "آخه صورت هایی که من می کشم، معلمم خوشش نمیاد، صورتهایی که اون میکشه من خوشم نمیاد." ‏
میگم "پس سلیقه هاتون فرق میکنه. این که اشکالی نداره." ‏
میگه "نه. اون میگه مال من غلطه و درستش میکنه." ‏
میگیم "خوب؟ معلم برای همینه که اشکال کار رو بگه" ‏
میگه "امروز من یک صورت کشیدم، معلمم همش رو عوض کرد، همه ی تکه های صورت رو. هیچ چیزی از اونی که من کشیده بودم نموند. وقتی درست کردنش تموم شد، از اون صورتی که روی دفترم بود بدم می اومد. اون دختری که من کشیده بودم رفته بود و یک دختر دیگه شده بود." ‏
اینو با لحنی میگفت که انگار از کشته شدن اون دختر داره حرف می زنه.‏
گفتم "میفهمم چی میگی. شاید اون صورت جدید از نظر اصول درست شده بوده ولی دیگه اون حالتی رو که تو میخواستی نداشته. میخواستی به معلمت بگی موضوع رو. اون نقاشه، حتما متوجه میشه" ‏
گفت "چیزی نگفتم ولی وقتی حواسش نبود، اون صفحه ی دفترم رو کندم، انداختم توی سطل آشغال."‏
.
.
.
پ ن: با خودم فکر میکنم که آیا شبیه همین اتفاق با صورت های واقعی و در پروسه ی زیباتر کردنشون، پیش نمیاد. آقای دکتر، مثل خانم معلم نقاشی، همه ی صورت رو درست میکنه. مگه غیر از اینه؟

Tuesday, August 24, 2010

یکپارچه غر

نمیدونم طبیعت انتقام چی رو هر ماه از زنها میگیره. چرا باید ماهیانه اینطور جسم و روحت بهم بریزه. انتقام بارور نشدن هر تخمک در هر ماه رو باید بدیم ما؟ آخه اگه قرار بود همه تخمک ها بارور بشن که الان آدم از در و دیوار دنیا بالا می رفت. ‏
.
حالا اینها که از مادرِ طبیعت بود و به سمت مادری کاریش نمیشه کرد. از اون بدتر اینه که به آدمها هم نباید راجع بهش حرف بزنی. دردت رو هم باید بخوری و کلافگیت از زمین و زمون و آدم و عالم رو هم باید مچاله کنی بشینی روش. حق نداری بلند بگی چته. ‏
.
زن بودن، والا کار سختیه. همین بودنش به خودی خود. حالا چه جوری بودنش که داستان دیگه ایه. ‏

Monday, August 23, 2010

حقِ خودکشی

یکی از دوستهامون دچار افسردگی شدید شده و در بیمارستان بستریه. بدلیل همون بیماریش حاضر نیست داروهاش رو بخوره. تا دارو نخوره حالش خوب نمیشه. نمیخواد کسی رو ببینه. غذا درست نمی خوره. دکتر اجازه نداره دارو رو بدون موافقت مریض بهش بده. همینجور توی بیمارستان مونده و حالش بدتر میشه. برای اینکه بیمارستان بدون اجازه ی مریض دارویی رو بهش بده، باید پرونده تشکیل بشه. در دادگاه، وکیل از درخواست پزشک و خانواده ی مریض دفاع کنه تا قاضی، حق دارو نخوردن و خوب نشدن و بعبارتی حق خودکشی رو از یک آدمی بگیره. بعد بقیه بتوننن نجاتش بدن. حالا این پروسه قانونی هم با سرعت لاک پشتی انجام کارها در اینجا، معلوم نیست چقدر طول بکشه. ‏
.
راستش کمی خل میشم هربار که راجع بهش فکر میکنم. ‏
.
این روز و شبهای رمضون، اگر با خدا،خودمونی تر شدین، این دوست ما رو فراموش نکنین. شاید چند تا فرشته، امید و نوید زندگی رو با صدایی آسمونی به گوشش‏ بخونن‏، به زندگی باز دعوتش کنن و یادش بیارن که‏ چشمِ خانواده ای بهشه.‏

Thursday, August 19, 2010

تکه ها

وقتی پشت وبلاگ ننوشتن گیر کنی، دوباره نوشتن کار سختی میشه. بعد از مدت طولانی که ننوشتی، اینقدر هم وبلاگ نویسی خوشبختی هستی که بعضی دوستان وبلاگی، سراغت رو هم میگیرن، میخواهی یک چیز درست و حسابی بنویسی. یعنی مثلا فکر میکنم که بعد از دوهفته نمیشه بیایی یک کاره یک جمله بنویسی که به بچه ات چی گفتی و چی شنفتی، بنظر بی مزه میاد. کلی حرف آماده برای گفتن دارم که نمیدونم کدوم رو بنویسم. یک عالمه بادکنهای رنگی به هوا رفت که من نخشون رو رها کردم و لحظه های بالا رفتنشون، فقط با نگاه کردن و شاید تکرارشون در ذهن، سپری شد. چند بار شروع به نوشتن تجربه هایی کردم که هیچ بار به انتها نرسید. ‏
روزها، قبلا هم پر و شلوغ بودند، ولی الان می بینم که در همون شلوغ و پلوغی، سوراخها و منافذی بودند. فضاهایی خالی، زمانهایی قابل استفاده. الان تمام اون خلل و فرج پر شده اند. مهمونها هستند که همون لحظه ها هم حق اونهاست که این همه راه اومدن تا شما رو ببینند. با اینهمه خرج و زحمت. نبودن فضای خالی گاهی نفست رو میگیره ولی به روی دیگه ی سکه که نگاه کنی باید قدرش رو دونست. من میدونم. و زمان چقدر زود میگذره که به همین زودی دو هفته شد. ‏
همجواری با آدمهایی که وجودشون نزدیکه و خودشون دور، چیز عجیبیه. وقتی در کنار کسانی زندگی میکنی، با هم می آمیزین و جلو میرین. مثل تکه های پازل بهم جفت شدین. خوب یا بد. اما وقتی ازهم دورین و بعد از مدتی در کنار هم قرار میگیرین، باید پازل رو تکه تکه پیدا کنی. حرکت های آشنا، رفتار های آشنا، نگاه های آشنا، خنده ها و قهر های آشنا. جالبه. از اون جالبتر می بینی که برداشت و واکنش تو نسبت به رفتار های مشابه چقدر تغییر کرده و در واقع تو تغییر کردی. بزرگ شدی. مثل اینکه با همون دست و قلم و بوم قبلی، داری نقش جدیدی میزنی.‏
.
اینهم از این. دستم گرم شد و زمینه ی نوشتن برام فراهم شد. خوشحالترم الان. ‏
.
اشانتیون: ‏
دیشب بابایی به روشی میگه چی می خواستی به مامانت بگی؟ و با اینکارش غیر مستقیم چیزی رو بهش یادآوری میکنه. او هم بعد از مدتی گیج زدن میگه، آهان مامان تولدت مبارک. من میگم به تولد من که چند ماه مونده. میگه خوب چه فرقی میکنه، من زودتر تبریک گفتم. من میفهمم که چیزی بین پدر و دختر بوده که درست از آب در نیومده. بابایی به روشی میگه من گفتم خلاق باش. اوهم میگه خوب خلاق بودم دیگه به این زودی تبریک گفتم. من میگم چی شده، امسال تولد من افتاده به ماه رمضون؟
.
امسال ماه رمضون به خونه ی ما نیومده. شاید هم دعوت نشده. نمیدونم. هنوز روزها مثل قبله. گاهی بهش فکر میکنم ولی اتصالی بهش ندارم. البته هنوز به نصف هم نرسیده. هنوز وقت هست که تنی به آبش بزنیم.
.
با شلوغتر شدن، دور و ورمون، سریال لاست هم کم سو شده. انگار بابایی کارش بهتر بود که چسبید و تا داغ بود، تمومش کرد. حالا من و روشی، نمی تونیم ولش کنیم. ولی هر شب مثل اینها که مجبورشون کردن میشینیم و یک اپیزود میبینیم. حوصله ام رو هم همچین سر برده. الان اونجاییم که ژولیت اومد پیش کمپی ها. موجود مرموزیه این ژولیت. بابایی ازش خوشش میاد و روشی بدش میاد و من در حالیکه ازش خوشم نمیاد، منتظرم که یک کار خوب غیر منتظره بکنه. چون میدونم بابایی هم حرف الکی نمیزنه و لاست دیده تر از ماست. در ضمن دیشب بالاخره فهمیدم که جک شبیه چیه. یعنی هی فکر میکردم شکل یک چیزی هست ولی پیداش نمیکردم. دیشب فهمیدم. اسب. شبیه اسبه. هم شکلش هم خصوصیاتش.‏
.
روزهای اولی که مسافرها رسیدند و موشی پدربزرگش رو دید، چند بار در مورد پدر من سوال کرد. قبلا میدونست که پدر من فوت کرده اند ولی هیچوقت زیاد در این مورد کنجکاوی نکرده بود. همون شبی که رسیده بودند، موقع خواب براش کتابی در مورد حیوانات وحشی می خوندم. صحبت این بود که حیوونهایی که گوشتخوارند خطرناکند چون برای غذا بقیه جانوران و آدمها رو شکار میکنند. میگه مامان اگه ما رو شکار کنن ما میمیریم؟ گفتم آره. میگه که مامان، من واندِر* میکنم که چه حیوونی بابای تو رو خورد؟ کمی طول کشید تا متوجه منظورش بشم. تا من تلاش میکردم بفهمم چی میگه دوباره گفت چه حیوونی بابای تو رو شکار کرد که بِمُره**. و وقتی که من ریسه رفته بودم از خنده، با تعجب در حالیکه از خنده ی من خنده اش گرفته بود، می پرسید چرا میخندی؟
.
:)
پ ن1: این تکه پاره هایی که نوشتم، هیچکدوم از چیزهایی نبود که فکر کرده بودم، بنویسم. چی میشه که یک فکر یکهو میاد و به نوشته تبدیل میشه، سوال جالبیه. ‏
پ ن2: اشانتیون موشی بعدا به درخواست لاله اضافه شد.‏
wonder *
بمیره **

Monday, August 9, 2010

رگبار

عین همین آسمون بالای سرمون که پر از ابرهای قلمبه قلمبه است و بعد از دو سه تا رگبار هم هنوز باز نشده، سینه و نفسم سنگینه و کلافه ام. ‏
کلافه از کاری هستم که از چهارشنبه پیش، گیر کرده و عین حناق رو سینه ام نشسته. در تمام عمر کاریم هیچ پروژه ای اینقدر نشیب و فراز نداشته. سه روز تعطیل بودم و بهش فکر نکردم و امروز هم که روز اول هفته است، اصلا پیش نرفته. ‏
از خبر مریضی و کمای یکی از آشناها که حالش خوب نیست، کسلم. با وجود باز کردنم زبانم به امید، امیدوار نیستم به بهبودیش واز این حس، بدحالم. ‏
کسلم از اینکه نمیتونم حرفم رو به نزدیکترینم اونطور که در دلم هست بگم. اونچه که در دلم هست، اونجور که هست به زبونم جاری نمیشه. اونی هم که به زبون میرسه، اونقدر خوب و قوی نیست که کلیدش در قهر و اخمش رو باز کنه به روی گرمی و مهربونی توش. ‏
.
عزیزم، نمیدونم چه جوری بگم که توی خاک دلم، ناراحتی و دلخوری از آدمها ریشه نمیگیره. خودت که خوب میدونی. دل من چرکین نمیمونه. دل چرکینی از دیگران، عین خوره منو میخوره. وقتی کسی از من ناراحت شده باشه، من دلگیرم. دلم بهش وصله. دلگیری خودم، بعد از مدتی میره. ولی تصویر دلگیری او برای همیشه رو قلبم نقش می بنده. گله مندی از جفای اون، دیر یا زود، کم رنگ میشه. ولی سایه ی آدمی که از من ناراحته، روی دلم می میمونه. من نمیتونم آدم ها رو پاک کنم از دلم. لازم نیست که کار خوبی برای من بکنن تا برن توی لیست خوبها. برای من همه خوبن، همینکه هستن. هر چه که در من هست در همه هم هست. تعداد آدمهایی که از زندگیم حذف کردم، کمه. ولی فقط ارتباط ظاهریم باهاشون قطع شده. خیلی وقتها بهشون فکر میکنم. هنوز از خودم میپرسم که چکار باید میکردم تا اون آدمها نرن و هنوز باشن در دنیای من. چطور فرصتی پیدا بشه تا از دلشون در بیارم. من نمیتونم. نمیتونم. تو میگی خودت رو به خریت میزنی. نه. من فقط ایمان دارم به اون خدایی که در درون همه ما هست و اونچیزی که ماها رو بهم وصل میکنه. من یقین دارم که بارونی بیاد، همه شفاف و سفید میشیم. من میگم از کوتاهی کسی در برابر من، از کم لطفیش، من کم نمیشم. من از کوتاهی و نامهربونی و کم لطفیِ خودم کم میشم. و این چیزی نیست که به زبون بیارم. چیزیه که حس میکنم. نه من نمیتونم روی آدمها خط بزنم. من نمی تونم آدمها رو رها میکنم. اگر هم اسمشون رو از دفترچه ام روزمره ام پاک کنم، جای دیگه ای می نویسم. من باز بهشون نگاه میکنم. من هنوز از شادیشون ذوق میکنم، با غمشون گریه میکنم، دلم براشون تنگ میشه و براشون دعا میکنم. من نمیتونم نخها و گره هایی که در طول زمان های باهم بودن بافته میشه، پاره کنم و دور بندازم. دوست دارم درِ دنیای کوچکم برای همه باز باشه و همه رو توش دعوت کنم. همه ی اینها بخاطر دیگران نیست، بخاطر خودمه. خودم.‏ اگر مرضه بگو درمونش چیه.‏
..

کور را خواهم گفتم : چه تماشا دارد باغ
هر چه دشنام از لب خواهم برچید
هر چه دیوار از جا خواهم برکند
رهزنان را خواهم گفت : کاروانی آمد بارش لبخند
ابر را پاره خواهم کرد
من گره خواهم زد چشمان را با خورشید ، دل ها را با عشق ،سایه ها را با آب ،شاخه ها را با باد
و به هم خواهم پیوست،خواب کودک را با زمزمه زنجره ها
بادبادک ها به هوا خواهم برد
گلدان ها آب خواهم داد ... ‏
خواهم آمد ،سر هر دیواری میخکی خواهم کاشت
پای هر پنجره ای شعری خواهم خواند
هر کلاغی را کاجی خواهم داد
مار را خواهم گفت : چه شکوهی دارد غوک
آشتی خواهم داد
آشنا خواهم کرد
راه خواهم رفت
نور خواهم خورد
دوست خواهم داشت
.
.
من سهراب نیستم که اینها رو گفت. ولی سهراب رو دوست دارم و همه ی این کارهایی رو که گفت. و میدونم که وقتی سر هر دیواری میخکی میکاشت، کاری به زنگار دل صاحبخانه نداشت. او از کاشتن میخک، زنده میشد. ‏
.
.
باز رگبار گرفت. چه خوبه این رگبار برای چمن هامون. ‏

Thursday, August 5, 2010

مسافر

وقتی مسافری داری که از ایران میاد، از همون روز قبل از سفر که داره آماده میشه، تا وقتی که دستت بهش برسه، یک چیزی حدود دو روز کامل، لحظه به لحظه تو فکرش هستی. هی چک میکنی، کی از تهران بلند شد، کی نشست آمستردام، کی دوباره بلند شد، کی میشینه تورنتو. چهل و هشت ساعت، تو داری زندگیت معمولیت رو میکین و یک قسمتی از تو با هواپیماها بلند میشه و با هواپیماها فرود میاد. از گمرک و بازدید و ترانزیت رد میشه. دیگه رسیدنشون نزدیک شده.در راه فرودگاهی. به هواپیماهایی که به سمت فرودگاه میرن و از تو خیلی تندتر حرکت میکنن نگاه میکنی و میگی این تو هستن یا نه. میرسی به فرودگاه و غرق میشی در این موج انرژی و هیجان منتظرانی که انتظارشون داره به پایان میرسه. مسافرها همینطور میان و چشمهاشون همه طرف میگرده دنبال آشناشون. گاهی نگاه های آشنا تلاقی پیدا میکنه. گاهی یکی زودتر اون یکی رو میبینه و دستی با شادی بلند میشه. بهم میرسین و هر دو راحت شدین. اوف. یک پروژه ی بزرگ تموم شده. از دو روز قبل که نه. بگو از دو ماه قبل. از شروع دعوتنامه دادن تا در آغوش گرفتنشون. مسیری طولانی پر از انتظار و امید و ناامیدی . ‏

باید اهل غربت باشی تا حال و هوای بوییدن آشنا رو بفهمی. ‏

Tuesday, August 3, 2010

شالیزار

حامله که بودم، وقتی شبها از دانشگاه بر میگشتم شعرهای محمد نوری رو میخوندم. در اتوبوس و تاکسی که بودم، بیصدا زمزمه میکردم. وقتی پیاده میشدم و مسیری رو راه میرفتم، بلندتر میخوندم. برای خودم، خیلی هاش رو زمزمه می کردم. که از عشق بود، از امید، ناامیدی، انتظار. برای دخترک درونم، ترانه ی شالیزار رو بیشتر میخواندم. این ترانه لبریز بود از سبزی و آرامش. وقتی میخوندم، حس میکردم که باهم داریم در یک وسعت سبز راه می ریم و پرواز می کنیم. همراه شالیزار به مهتاب نگاه میکنیم و به استقبال طلوع خورشید مینشینیم.‏

شکفته غنچه ی مهتاب، تو بهشت شالیزاران
سنبله می رقصد به ناز، با سرود شالیکاران
شالیزار سبز و بیدار، پیرهن عروس پوشیده
عطر خاک، عطر مهتاب عطر تازه ی امیده، ‏
لای لایی،لای لایی، شالیزار امید مایی
لای لایی، لای لایی، شالیزار نور خدایی
کم کَمَک مهتاب شالی، می ره تا سحر بیایه
شالیزار در انتظار؛ تا که خورشید در بیایه
شالیزار سبز و بیدار، پیرهن عروس پوشیده
عطر خاک، عطر مهتاب،عطر تازه ی امیده
لای لایی،لای لایی، شالیزار امید مایی
لای لایی، لای لایی، شالیزار نور خدایی

روشی که به دنیا آمد، با همین ترانه می خوابید. لالایی که براش میخوندم همین ترانه بود. در بندی که لای لایی رو می خوندم، اسم خودش رو جای کلمه ی شالیزار میگذاشتم. هنوز هم گاهی ازم میخواد که براش این ترانه رو بخونم. برای موشی هم همین لالایی رو میخوندم و میخونم. حالا در یک بند شالیزار رو با اسم روشی عوض میکنم و در یک بند با اسم موشی. ‏
فقط با لالایی بچه هایم نیست که صدای محمد نوری عجین شده، با بیشتر قدمهای جوانی که در کوه برداشته ام، با بسیاری از لحظاتی که دلم برای ایران، برای وطن تپیده، صدای او همراه است. و اگرچه این حنجره دیگر نیست که در زمانه ی ما بدمد، ولی این صدا تا ابد خواهد ماند. می دانم که روشی اگر حتی نتواند شعر این ترانه را بخواند، آهنگش را برای فرزندش زمزمه خواهد کرد. ‏

یادش، همواره گرامی و روح بزرگش شاد!

Wednesday, July 28, 2010

شربت

تب داره و باید شربت بخوره. مثل ابر بهار اشک میریزه که شربت نمی خورم. من فقط با خودم تکرار میکنم که "می خوره. می خوره" و از این شاخ به اون شاخ می پرم تا بدون زور شربت از گلوش بره پایین. همینجور حرف میزنیم و زبون میریزیم. مادر و روشی و من. میگه روشی اول بخوره. یک قاشق هم شربت استامینوفن به روشی بیچاره میدیم محض رضای خواهرش، بخوره. عروسک ها هم ردیف میشینن تا شربت خوردن موشی رو ببینی و یاد بگیرن. به یکیشون شربت میدیم. مثلا نمیخوره. نصیحتش میکنیم و بعد میگیم نگاه کن ببین موشی چطوری میخوره. همینطور که گوله گوله اشک میریزه، دهنش رو باز میکنه. خدا رو شکر میکنم. وقتی قاشق خالی از دهنش در میاد، باز شکر میکنم. وقتی دهنش رو میبنده، یکبار دیگه. وقتی قورت میده، نفسم کمی بالا میاد و وقتی دوباره حرف میزنه یا گریه میکنه و مطمین میشم که نمیخواد تف کنه یا بالا بیاره، نفس راحت میکشم و شکر آخر رو به جا میارم. با این حساب، در هر قاشق شربت یک نعمت موجود است و بر این نعمت، پنج شکر واجب. ‏
کمی بعد بهش میگم آخه عزیزم چرا اینقدر گریه میکنی برای خوردن این شربت خوشمزه که خودت میدونی باید بخوری. میگه "میدونی مامان، من دوست ندارم این شربتو بخورم. برای همین گریه میکنم." دوباره میگه. "وقتی کاری رو دوست ندارم بکنم و تو میگی باید، من گریه میکنم دیگه." ‏

Monday, July 26, 2010

Mad

در این روزهایی که ننوشتنم. خیلی درگیر شده ذهنم با خودم و دنیا. بعضی هاش حل و فصل شد، همونطور که در فکرم برای وبلاگ می نوشتم. کسرهای گنده ای رو توی وبلاگ نوشتم با عددهای بد شکل در صورت و مخرج. همون که نوشتمشون، مقسوم علیه های مشترک پیدا شدند و کسر ساده شد. نمیدونم بهتر شد یا بدتر که از اون گرفت و گیرهام ننوشتم. اما مطمینم که اگر وبلاگی نداشتم و شوق نوشتن از لحظه هام چه تلخ و چه شیرین، چه ساده و چه پیچیده، اگر این پنجره به زندگیم باز نبود، این دریچه برای اینکه صدام رو رو توش ول کنم، شاید هنوز درگیر بودم. ‏

.
از موشی عصبانی بودم از کار خیلی بدی که کرده بود. دوستش یک سنگ برداشته بود و روی ماشینمون رو نقاشی کرده بود. گفته بود که این گچه. دختر ما هم، شادمان و پابکوبان در تزیین ماشین، همکاری کرده بود. شوکه شدیم وقتی ماشین رو دیدیم. فکر میکردند کارشون جالبه و تشویق هم باید بشن. دعواش نکردم، داد سرش نزدم، فقط بهش گفتم اینقدر از دستش ناراحتم که ممکنه دعواش کنم. بهش گفتم که نمی تونم باهاش زیاد حرف بزنم. گفتم با این دوستش که موارد تخریبی زیاد داشته، دیگه نمی تونه بازی کنه. بهش گفتم که از من چیزی نخواد و بره توی اتاقش. رفت و بعد از مدتی نقاشی زیر رو برام آورد و گفت "این تویی که الان به من مَد* شدی" ‏

Mad *


Wednesday, July 21, 2010

کَل کَل

روشی رفته حموم و با موهای خیس اومده نشسته روی مبلی که درست جلوی پنکه است. با وجود اینکه می دونم خوشش نمیاد، میگم "جلوی پنکه بشینی، سرت سرما میخوره." جمله ام رو تکرار میکنم "ممکنه سرت سرما بخوره" باز طاقت نمیارم و میگم " احتمال زیاد سرما میخوره." گوشه ی لبهاش و دماغش رو می بره بالا، می فهمم که اشکالات درست شده. میگم "البته خودت می دونی" با دلخوری، بلند میشه. پاهاش رو تاپ تاپ می کوبه روی زمین و میاد کنار من روی مبل می شینه. به نشانی دلخوری، سرش رو رو به اون طرف نگه میداره که یعنی من با تو کاری ندارم. ‏
چند دقیقه بعد میگه "میدونی که سرما خوردگی از سرما درست نمیشه؟ از ویروس بوجود میاد. ویروس نداشته باشی، سرما نمی خوری." ‏
میگم "درسته" ‏
بلند میشه و دوباره تاپ تاپ پاهاش رو به زمین می کوبه و می ره روی همون مبل جلوی پنکه میشینه. ‏
میگم "بد نیست بدونی که وقتی بدنت سرد بشه، اگر ویروس سرما خوردگی در بدنت باشه، فعال میشه. پس اگر ویروس داشته باشی و بدنت یخ کنه، فرصت بهش میدی که فعال بشه." ‏
باز بلند میشه و با تاپ تاپ بر میگرده پیش من میشینه. ‏
میگه:" فعلا اینجا میشینم تا فکر دیگه ای پیدا کنم." ‏
.
حالا ما در طول روز چند تا از این کَل کَل ها داشته باشیم خوبه؟ فکر میکنم که کَل کَل کردن بخشی از هستی نوجوانهاست. برای خانواده هایی که بچه ی نوجوان دارن، نبوغ و خلاقیت و مهارت و دانش بشری و صبر و حوصله آرزو می کنم تا از کَل کَل ها سربلند بیرون بیان.‏

Monday, July 19, 2010

خاله سوسکه و پای بلوری

در کلاس یوگا هستم. پاهام رو دراز کردم. انگشتهای پام رو از هم باز کردم و کشیدم، اونطوری که هوا از بینشون بگذره. سینه پام رو جلو دادم و انگشتها رو بطرف خودم آوردم. حضور خوبی در این حالت دارم و از کشش پام خوشم میاد. از دیدن انگشتهای پام، خوشحالم. لذت بردن از اعضای بدنم رو خیلی وقت نیست که می چشم. لذت نگاه کردنشون، تایید زیباییشون. تشکر از بودنشون و سلامتیشون. با یوگا بود که بتدریج حضورشون رو حس کردم. توشون نفس کشیدم و لمسشون کردم. ثانیه هایی که انگار مثل بدنم کش میان و طولانی میشن. در بین همین نفس ها و تمرکزم روی پنجه و انگشتهای پام بود که دو تا پنجه ی پای سفید و تپلی، میاد جلوی چشمم. همونها که دیروز جلوم بود و روی ناخن های کوچولوش، لاک قرمز می زدم. همون انگشتهایی کوچولوی بهم فشرده ای که به سختی از هم کمی جداشون میکردم تا لاک ناخنها بهم نخوره.‏

یاد عکسهایی افتادم که روز قبل وقتی در ماشین منتظر روشی بودیم، از خودت گرفتی. چقدر دوست داری که با موبایل من عکس بگیری. هر وقتی که پیدا میشه، هر وقت که بیکار باشی و موبایل به چشمت بخوره، می خواهی عکس بگیری. هربار نگاهی به فولدر عکسها بکنم، حداقل بیست تا عکس جدید گرفتی و چقدر خوشحالم که اولین کسی که ازش عکس میگیری، خودت هستی. همان تن و بدن نازنین خودت. همین دستها و پاهای کوچکت. صورتت. از دور عکس میگیری. از نزدیک عکس میگیری. سریع به عکس نگاه می کنی و ذوق میکنی از دیدنش. جلوی دوربین های فروشگاه هم میخکوب میشی و از دیدن حرکات خودت در دوربین ذوق میکنی. وقتی روی تخت بالا و پایین می پری، دوست داری در بسته باشه تا خودت رو در آینه ی پشت در ببینی. چه خوشحالم که خودت رو، بدنت رو دوست داری. امیدوارم چیزی را که من دیر فهمیدم، به تو از روزهای اول یاد داده باشم. که بدنت رو دوست بداری، قدرش را بدانی، زیباییش را ببینی و لذت ببری. عکسهای دیروزت، هنوز روی موبایل هست. وقتی برگردم، از این لحظه و پروازم تا پاهای دوست داشتنی تو، می نویسم. عکسها را هم میگذارم.‏


نزدیکترین عکس

کمی دورتر

حالا شد اون عکسی که میخواستی

و مامان که پاهات رو گرفته تا ببوسه