Tuesday, September 7, 2010

باز آمد بوی ماه مدرسه

امسال دخترکان هر دو به مدرسه میرن. روشی امروز رفت و موشی فردا. روشی خودش رفت. گفت که برای اولین بار در سال، باید خودش تنهایی مدرسه رو ببینه. می خواد غیر از ده ماه کار کردن چیزهای خوب دیگه ای توش پیدا کنه. امسال چندان نگران همکلاسیها نبود. امسال خیلی بزرگ شده. امسال تابستان یک کار کوچک گرفته بود در آمدی کوچک داشت. انگلیسی درس میداد. دیشب لباسهاش رو امتحان میکرد تا برای امروز آماده باشه. من به قد و بالاش نگاه میکردم. به هیجان و شادیش. من دلم غش می رفت و کیفی مخصوص از نوع اعلای مادرانه در سرتاسر وجودم جریان داشت. دیشب همانطور که به ترکیب لباسهایی که می پوشید نگاه میکردم، فکر کردم به خودمان که باید گونی ای بنام روپوش رو به تن میکردیم و کیسه ی به نام مقنعه رو بر سر. یک پیژامه هم به پامون می کشیدیم. همسن روشی که بودم قهوه ای می پوشیدم. دبیرستان سرمه ای شدیم. چه ظلمی بود، واقعا. گرچه شادی روشی از پوشیدن لباس نیست و ما هم با وجود پوشیدن اون لباس فرم هنوز شاد و خوشحال به مدرسه میرفتیم. اما هنوز ظلم بود وقتی بهش فکر میکنم. ‏
.
موش موشک یک روز دیرتر میره. فردا روز اوست. دیشب دلخور بود که روشی یک روز زودتر به مدرسه میره. ولی او هم لباس هاش رو پوشید و امتحان کرد و برایمان دلبری کرد. دلبری از گروهی بزرگ و قربان صدقه ی فراوان، که خوراک روز و شبش است الان ها با دو مادربزرگ و یک پدر بزرگ. فردا روز مهمیه. اولین روز مدرسه اش. انگار همین دیروز، اولین روز مدرسه ی روشی بود. موشی فردا به همون مدرسه ای میره که روشی در همین سن رفت. اون من و بابایی و روشیِ هشت سال پیش، کجا رفتند و این آدمهای امروز با موشی از کجا آمدند. من در چنین روزهایی، بی اختیار دنبال آدمها و لحظاتی میگردم که جایی در خاطره ها نشسته اند. نمی فهمم چه زود لحظه ها به خاطره ها تبدیل میشن. دلم برای اون روشی کوچولو تنگ میشه و کاش میشد که برم در اون خاطره ها و با آغوش امروزم، روشیِ اون روز رو دوباره بغل کنم. ‏
.
حالا آدم می فهمه چرا پدر بزرگ و مادر بزرگها اینقدر از نوه ها لذت میبرن. نوه ها، خاطره های شیرین رو دوباره براشون ملموس و زنده میکنن. ‏

3 comments:

  1. امروز اولین روز مدرسه ی شازده کوچولو هم بود. منم دلم میخواست دقیقا" شش سال برمیگشنم عقب . با نگاه امروزم شازده کوچولوی اون روزا رو نگاه میکردم.

    ReplyDelete
  2. وای میدونی یاد چی میفتم ؟؟ همشاگردی سلام

    ReplyDelete
  3. زرافه خوش لباسSeptember 8, 2010 at 5:21 AM

    امروز رفتم وبسته لوازم التحرير و لباس ورزش و كيف مدرسه براي عرفان خريدم هنوز خودش نديده ولي در فروشگاه مدرسه بوي كتاب هاي درسي منو برد به سالهاي دور...

    ReplyDelete