Wednesday, September 8, 2010

موش موشکِ من، میره مدرسه

"میرم مدرسه، میرم مدرسه، جیبام پر، فندق و پسته. موش موشک من میخوره غصه که نمیتونه بره مدرسه.‏"
ولی موش موشک من دیگه بزرگ شده و رفته مدرسه. امروز صبح با همین شعر بیدارش کردم و با صدها بوسه از سر تا پاش. بند دوم رو حذف کردم و ادامه دادم "آهای مدرسه، آهای مدرسه، توی کتاباش پره از قصه.... "‏

توی راه که می رفتیم، کمی باد میاومد، دویدیم بطرف مدرسه تا یخ نکنیم. و با هم بلند بلند خوندیم:‏
"‏" سلام مدرسه، سلام مدرسه، موشی اومده، موشی اومده

عزیزم می نویسم تا هیچوقت فراموش نکنم. ‏

رفتی و به معلمت سلام کردی. اسمت رو گفتی. کیف چرخ دارت رو قر و قر کشیدی و در صف ایستادی. گقتی فکر میکردی که میس تامس، پسره. گفتم "چرا؟ اینکه میس داره توی اسمش چرا فکر کردی پسره؟" گقتی "آخه تامسِ قطار، پسره." خوشحال بودی که معلمت بقول خودت دختره. همه بچه ها ایستاده بودند. بعضی ها به پدر و مادرها چسبیده بودند. تو همینطور حرف میزدی. "مامان میشه بریم اونجا لی لی بازی کنیم؟ مامان میشه بریم اون تریل رو امتحان کنیم؟ مامان، چی شد وقتی تو چهار سالت بود؟ همین مدرسه اومدی؟" گفتم "نه عزیزم. من ایران بودم اونموقع" گقتی "اِ. خوب میشد اگه اینجا بودی ها!" میگم "آره. خوب میشد. اونوقت باهم الان میرفتیم کلاس میس تامس" بعد هر دو خندیدیم از تصورش.‏ ‏
چقدر دوست دارم به چشمهات نگاه کنم و در خنده ی تو بخندم. دوست دارم صدای خنده ام در خنده ات گم بشه.‏
ایستادن در صف خیلی طولانی شد تا معلم با تک تک پدر و مادرها صحبت کنه. حوصله ات سر رفت. با دسته کیفت بازی میکردی. یکبار هم افتادی و زانوهات درد گرفت ولی جلوی دیگران خودت رو نگه داشتی. صف رو به آفتاب بود، چشمهای قشنگت اشکی شد. کمی دستت رو جلوی چشمت گرفتی ولی خسته شدی. من آمدم و آفتاب رو برات سایه کردم. معلم آماده شد. گفت "بچه ها وقت رفتنه." وقتِ رفتن، وقتِ عجبیبه. از اون وقتها که داستان زندگی به پاراگرافی جدید میرسه یا شاید فصلی جدید. فصل مدرسه رفتنت آغاز شد، پاره ی تنم. ‏

صف حرکت کرد. دوست داشتی که کیفت را با چرخ بکشی اما در پله ها گیر کرد، معلم گفت که پایین پله ها بگذار و برو، من بعد برایت میارم. گذاشتی اما از آن بالا نگاه میکردی. منهم نگاه میکردم. فهمیدم که کیفت را میخواهی و دلت برایش میزند. به معلم گفتم که اگر میشود کیف را به او بدهم. اجازه داد و من کیف را به دستت دادم. خوشحال شدی و گفتی "مَمونم مامان". ایستادم تا آخرین لحظه که دور شدی. ‏

پشت به مدرسه کردم و آمدم. اشک هم که همیشه همدم این لحظه هاست تا کمی از آتش درونم را به گونه ام جاری کند. از شیرینیِ بزرگ شدنت. از تلخیِ دور شدنت. از شادی دیدن قدمهای محکمی که بسوی آینده بر می داری. آینده ای که از آن توست . تو. فرشته ی کوچک خانه ی ما. ‏

4 comments:

  1. Ishala be salamati va khoshi Parisa joon,
    delam baratun tang shode bud.
    Boos

    ReplyDelete
  2. هر فصل جدیدی که توی زندگی اینا شروع میشه قلب آدم تاپ تاپ میکنه تا بالاخره بتونه باهاش کنار بیاد.

    ReplyDelete
  3. مريم-مامان آواSeptember 9, 2010 at 9:07 AM

    رفتم تو روياي روزي كه آوا ميره مدرسه...خدا رو شكر كن كه مدرسه رفتن موشي همراه با پيچيدنش تو مقنعه نيست پريسا جان

    ReplyDelete
  4. سلام نلی جون. امیدوارم که خوب و خوش باشی. :)

    مریم جون، خدا رو شکر میکنم بخاطرش.‏

    ReplyDelete