Thursday, September 9, 2010

گمگشتگی ها

نه اینکه ناشکر باشم. نه اینکه قدر آدمهای دور وبرم رو ندونم. نه اینکه بخوام مویی از سرشون کم بشه یا لحظه ای لبخند از لبشون بره. نه اینکه حداقل روزی چند بار بخاطر همه چیزهایی که دارم و کارهایی که میکنم و میتونم بکنم، راضی و خوشحال نشم. با این وجود، بعضی وقتها دلم میخواد هیچ صدایی نشنوم. نه اینکه سکوت فقط منظورم باشه. میخواهم تهی بشم از موضوع. از فکر. از مسیله. هیچ ورودی نداشته باشم. گاهی وقتها به خستگی فکر میکنم که از نخوابیدن نیست. یک خستگی اون تهِ ته. ‏
کاشکی یک گوشه ای در این خونه داشتم که روزی یک بار حداقل، سهمم بود و باید میرفتم توش و می نشستم. نه خودم این زمان رو از خودم دریغ میکردم و نه کسی این حریم رو می شکست. حالا که می نویسم، و همزمان فکر میکنم که چطور، می بینم که سجاده ی نمازم چه خوب جایی بود. همون وضو گرفتن و آماده شدن برای نشستن پنج دقیقه ای توش. همون سه بار حضور در جایی که برات مقدسه، میتونست کافی باشه. باید دوباره پیدایش کنم. تمیزش کنم. باید دوباره در سجاده ی نمازم بشینم وببینم با این رسم کجایم. چند دقیقه در دل بگویم که کیست و کیستم. کسی که مثل هیچکس نیست. کسی که همان سکوت است. همان آرامش است. همان بی موضوعیست. باید نمازم را دوباره طرح کنم. باید نمازم را باز بخوانم. مهم نیست که چه کسانی تعریفش کردند و چه کسانی می خوانندش و بعد از خواندنش چه میکنند. نماز من، مالِ من است و برای خودم. کسی قانون برایش نمیگذارد. واسطه نمی خواهد. قاضی و قاری نمی خواهد. نماز من، نماز مسجد و کلیسا نیست. باید قرار ملاقات روزانه ام را دوباره بگذارم. در این عشق کسی سهمی ندارد، حقی ندارد. دلم برایش تنگ شده.‏ دلم برای خودم هم تنگ شده. خودم با او‏.‏ فقط او. که دیگران هم اگر دوست داشتنیند، از جلوه ی اوست.‏

8 comments:

  1. مريم-مامان آواSeptember 9, 2010 at 4:18 PM

    فوق العاده بود پريسا جان...نمي دوني چقدر حالم عوض شد

    ReplyDelete
  2. زرافه خوش لباسSeptember 14, 2010 at 4:59 AM

    كسي كه مثل هيچكس نيست...
    تعبيرت رو دوست داشتم.

    ReplyDelete
  3. سلام
    خیلی قشنگ مینویسن....
    اونقدر که آدم هوس میکنه در اوان جوانی در 21 سالگی تمام آرزوهاش برای خودش رو فراموش کنه و الان برای بچه هاش آرزو کنه!
    و در مورد نماز هم ساعت ها بحث با دوستانم هرگر نمیتواند به اثر گذاری این چند خط نوشته ی شما باشد.....ه
    چرا که اصل فلسفه ی نماز همین است!ه
    ممنون که مینویسین....ه
    شاد بشود از این استعداد در جایی فراتر از یک وبلاگ هم استفاده برد ...والته شاید هم نه!ه

    ReplyDelete
  4. سلام خلیل.‏ ممنون.‏
    کاش وقتی بیست ویکساله بودم هم مینوشتم.‏ اگر می نوشتم، بهتر بیست و یکسالگیم رو می شناختم. حالا تو از بیست و یکسالگیت بنویس.‏

    ReplyDelete
  5. سلام
    نوشتن برام سخته اونقدر سخت که ....ه
    میدونم چقدر برام خوبه ولی فرار میکنم!ه
    مثل آمپول شاید .....حالا از درد بمیرم هم فرار میکنم ازش!ه
    نمیدونم چرا....ه
    اما چه فایده ای داشت که الان 21 سالگیتان رو بیشتر میشناختید؟!ه

    ReplyDelete
  6. خلیل
    نوشتن کمک میکرد که خودم رو، احساسم رو، بهتر بشناسم. وقتی چیزی از آدم بیرون میاد، میتونی بهش نگاه کنی و بشناسیش. اگر خودم رو بهتر می شناختم، قدمهای بهتری در زندگیم بر میداشتم. اگر نوشته بودم، در امروزم اثر مستقیمی نداشت، جز اینکه خوندنش لذت داشت و میتونستم خودم رو مفایسه کنم با بیست سال پیشم.‏
    اگر نوشتن در وبلاگ هم برات سخته، فقط بنویس. برای هیچکس.‏

    ReplyDelete
  7. salam
    ....
    ممنون
    منظورتون رو میفهمم و میدونم نوشتن چقدر خوبه اما اگه برام سخته به دلیل وسواسم به دلیل....
    ولی سعی میکنم از چند روز دیگه که بر میگردم دانشگاه یه وبلاگ جدید بزنم و بنویسم.....
    من با نوشتن نا آشنا نیستم !من فقط با نوشتن قهرم...یه قهر ساختگی !وگرنه از 15 سالگی 3 سال تو وبلاگ مینویشتم و دفتری که فقط برای خودم بود ...
    اما هم اون وبلاگ حذف شد و هم اون دفتر سوخت و فکر میکنم اون احمقانه ترین کاری بوده که کردم ....:(
    آره از رفتن به دانشگاه شروع میکنم و خوشحال میشم اولین مخاطب وبلاگم شما باشین
    ممنون

    ReplyDelete
  8. موفق باشی!‏

    ReplyDelete