Wednesday, October 3, 2012

زمانی برای باهم بودن

یک چیزهایی به آرومی از رابطه ات حذف میشن و فکر میکنی که مهم نیستن ولی با رفتن اونها یک چیزهایی که مهم هستن هم در رابطه میمیرن. میرن ته دریای زندگی و تو وقت نمیکنی که غواصی کنی، بری اون ته آب و دستی بهشون بکشی. اینقدر که اون بالای آب مشغول بقیه ی زندگی هستی.
مثل چی؟ مثل اینکه ساعت ها حرف بزنی بدون اینکه کسی حرفت رو قطع کنه. هر جا خواستی وایستی و هر جا خواستی راه بری. بتونی توی شبِ تاریک، کنار آب بشینی. هر وقت گرسنه ات شد غذا بخوری. بری یک رستورانی که فقط زوج ها رو توش میشه دید، شام بخوری. اینکه آهنگهایی روکه خودتون دوست دارین گوش کنین. باهاشون با صدای بلند همخوانی کنین. اینکه بتونین یکساعت به صدای سکوت آب و غازها گوش بدین. وقتی می خوابی مطمین باشی که در اتاقت رو کسی باز نمیکنه و صبح سرت رو از همون بالش بر میداری که شب گذاشته بودی.
اینها رو بعد از چهارده سال، برای بیست  چهار ساعت  تجربه کردن، خیلی خوب بود. خیلی. هرچند که بیشتر از نصف این زمان رو در مورد زندگی و بچه ها حرف زدیم.