Monday, March 28, 2016

 بهترین نسخه ای بود که میشه برای آدمیزاد در این زندگی شلوغ و پلوغ و پر مشغله پیچید. ساده و موثر. وقتی فکرش رو کردم دیدم که رییسم که دو پست قبل در موردش نوشتم، نمونه ی عینی این ویژگی هاست. همین شد که بیشتر به این جملات ایمان آوردم. نوشتمش روی یک تکه کاغذ سبز و چسباندم به یخچال. این دنیا خیلی جالبه. درست بعد از اون روز که نوشتم "همانا بر منست که نمونه ی دیگری از این آدم باشم" خوردم به این نسخه. انگار که کاینات گفت: "اینهم راهش. بسم الله

.نوشته از شریل ریچاردسون* بود


This simple prescription is the making of a soulful life. It really is.


Slow Down.
Stay Present.
Do one thing at a time,
With Love.

* Cheryl Richardson

Thursday, March 24, 2016

مارگوت بیگل چه درست گفت و شاملو چه زیبا ترجمه کرد و خواند که "از تنهایی، مگریز، به تنهایی مگریز، گهگاه آن را بجوی و تحمل کن. و به آرامش خاطر مجالی ده‏"
اگر زندگیت شلوغه و فرصتی برای تنهایی فیزیکی نیست، مجبوری که وقتیهایی را در ذهنت تنها باشی. آدم های دور و بر، هر چقدر که عزیزند و هرچقدر که عاشقشون هستی، وقتهایی هست که باید نباشند. برای من که همیشه دور و برم از عزیزانم شلوغه، تنها بودن مثل برهنه شدنه. اینقدر که همیشه تنیده ام به همه مسایل و روزمره هاشون. اما خوب میفهمم که به اون برهنه شدن هرچقدر هم ناراحت بنظر بیاد احتیاج دارم تا خودم را پیدا کنم.

 بعضی وقتها سوار هواپیمای تک نفره میشم و برای خودم در آسماان پرواز میکنم و اون وقتها، هیچ کس را سوار نمیکنم. عجب ذهن آدم ابزار توانمندیه و اگر افسارش رو در دست داشته باشی، باهاش خیلی کارها میشه کرد. اشکالات وقتی شروع میشه که اون افسار ما رو بدستش بگیره.

Wednesday, March 23, 2016

آدم هایی هستند که هر وقت بهشون نزدیک بشی، برای تو آغوشی باز میکنند و فضایی بهت میدن. فضایی که در اون احساس امنیت بکنی، پذیرفته باشی همونطور که هستی، نقد و کنایه ای نیست، گوشی باز برای شنیدنت هست، باز از اون نوعی که هیچ قضاوت و پبشداوری نداره، دستی که نه اونقدر نزدیکه که لهت میکنه و  نه اونقدر باز که رهات کنه و نگاهی با مهربانی و پشتیبانی. احتیاچ نداری کس خاصی باشی یا کار خاصی بکنی که این رفتار رو باهات بکنن. اینها مثل خورشید هستند. همیشه به همه می تابند....

این آدم ها کم هستند. یعنی شانس اینکه یکی از اینها رو در زندگیت از نزدیک ملاقات کنی زیاد نیست. شانس اینکه باهاشون ارتباط نزدیک داشته باشه دیگه کمتر. من از اون خیلی خوش شانس ها بودم که با یکی از این آدم ها همکار شدم. میدونم که این اتفاق خوب مسبولیت هم آورده. به خودم میگم که تو که الگویی داری، خودت هم نمونه  شو. نسخه ای دیگری شو و تو هم مهربانی را، اینچنین درخشان، بتابان.

من میدانم و خدای من که چقدر از نعمت داشتن این همراه و معلم خوب سپاسگزارم و براش دعا میکنم

Tuesday, March 22, 2016

به گفتگوی جالبی از اپرا* و دیپاک** گوش میکردم در مورد سبک شدن جسم و جان و تغییر از سنگینی به سبکی. اینکه باید سبکبار و سبک بال باشیم. هر چه سبک تر، بهتر. بعد یادم اومد که چند میلیون بار به خودم گفتند و به دیگران گفتند و شنیدم که سبک نباش. سنگین باش. دختر باید سنگین باشه. آدم باید سنگین باشه. و این سنگینی مثل یک وزنه ی ده تنی چنان نشسته روی مغز و قلبم که تکان دادنش کار حضرت فیله. اصلا خودش حضرت فیله. وقتی که فکر میکنم سنگین باش رو هیچوقت به    دخترهایم نگفتم، خوشحال میشم.خدا رو شکر اصلا نمیدونن سنگین باش یعنی چی."خودت باش." این چیزیه که امیدوارم یاد گرفته باشند. چیری که خودم هر روز در حال یاد گرفتنش هستم- شاگرد اکابر.

اما خوبیش اینه که در همون گفتگو، اپرا و دیپاک میگفنتد که برای رها شدن از این بارهای اضافه، لازم نیست کلنجار بریم و زور بزنیم. اصلا هر چقدر هم زور بزنی چطور این وزنه ی ده تنی رو تکون بدی. عمرا بشه. برای رها شدن از اینها، کافیه که آگاهی وهشیاری رو بالا ببری که هزاران راه داره. اصلِ اساسش هم هست  ول کردن ذهن و وِروِره ی گذشته و آینده اش که دایم مزاحم هستند. بودن در لحظه، در اکنون. در هر روز و هر لحظه دوباره متولد شدن. درستِ درست نگاه کنی، در هر حال بدی، یا اثر از گذشته هست، یا آینده. شک نکن. مدتهاست که نگاه میکنم به خودم و اطرافیانم. غیر از این نیست. از دست گذشته و آینده رها کنی خودت رو، مثل چشمه ی جوشانی در هر لحظه. میدونم که آسون نیست مخصوصا با اون ده تنی فابریک که در ما نهادند.

ولی شدنیه. باور کن.

*Oprah Winfrey

**Deepak Chopra

Friday, March 18, 2016

 .اینها لاله های ما هستند که هفته ی پیش، تن زیبایشان را از خاک بیرون آورده اند



با اینکه اتفاقی هر ساله است، هیچ وقت تکراری نیست. هر بار دیدنشان برای من مثل دیدن یک معجزه است. طیبعت بدون هیچ هیاهو، هر صبح به ما از بیدار شدن می گوید و هر بهار از نو شدن. جهان با تغییر و نو شدن، با خشکیدن و سبز شدن، با خوابیدن و بیدار شدن است که اینچنین زیبا و شگفت انگیز باقی مانده. باشد که ما هم به راحتی و همراه هستی، تغییر کنیم و تازه شویم

در بین پیام های نوروزی که امسال خواندم و دیدم، این را که از طرف دکترنسترن ادیب راد بود، بیشتر دوست داشتم


"گر چه یادمان می رود که عشق تنها بهانه ی زندگی ست،

اما نوروز زیبا و ماندگار، دلیلی است که هر سال این فکر را به خاطرمان می آورد. 

پس نوروزتان مبارک که سالتان را سرشار از عشق کند."




سال نو، بهار نو، خجسته و شادان باد!




Thursday, March 17, 2016

عصر ماشین رو برداشته بود و با دوستش رفته بودن به کتابقروشی. ساعت نزدیک ده شده بود و هتوز نیومده بود. نه و نیم تکست زده بودم که در چه حالی و جواب داده بود که هنوز در چپترز* هستیم. یواش یواش میاییم. رشته ی فکر های شب و بارون و دیر شده و اینها رو که مثل مگس شروع کردن به ویز ویز،  پروندم از سرم. کانال راجرز که موسیقی ایرانی پخش میکنه رو روشن کردم و شروع کردم کارهام رو توی اشپزخونه انجام دادن. بابایی اومد و گفت روشی نیومده، دیر کرده.
. گفتم که چپترز ده تعطیل میشه و اون هم قبل از ده و نیم میاد. سخت نگیر.

کارهام تموم شده بود و روی مبل نسشته بودم که اومد. رضا صادقی و پاشایی یک ترانه ی دوتایی از بهار میخوندن.ساعت  ده و ربع بود. اومد با همون برق شادی که در چشمهاش هست وقتی با کتاب برمیگرده. لازم نبود که خودش بگه ولی گفت که کتاب خریدم. گفت من یک مشکل دارم وقتی میرم به چپترز. میخوام همه چیز رو بخرم و نمیتونم خودم رو کنترل کنم. گفتم خوب میشناسم این مشکل رو. گفت لباس میخوام بخرم، برای ده دلار از خریدن اونی که خوشم میاد صرفنظر میکنم. ولی امروز چهل و پنج دلار برای کتاب دادم و عین خیالم نیست. گفتم الحق که فرزند خلفی.می گفتم و دلم غنج میزد از دیدن این دختر جوان رعنا با موهای افشانش که عاشق کتابه.

گفت میخواستم فقط اودیسه را بگیرم، ولی بعد فکر کردم که قبیلش رو هم بگیرم دیگه. پرسیدم: ایلیاد؟ همون که مال هومره؟ گفت آره. تو میدونیشون؟ گفتم زمانی خیلی دور وقتی همسن تو بودم، کتابهایی بود که دوست داشتم بخونم. نشد که بخوندم. شنیده بودم که هومر مثل فردوسی ماست و ایلیاد و اودیسه شبیه شاهنامه. این دو اسم ایلیاد و اودیسه دو اسم اپیک و خاص در ذهنم بودند که هیچوقت به واقعیت نپیوستن تا امروز که کتابهاش رو خریدی.  کتابها رو بدست گرفتم و لمس کردم.

کمی دیگر او رفت با کتابهاش که روی صندلی راحتیش ولو بشه و بره توی دنیای ایلیاد و اودیسه و من روی مبل ماندم غرق در افسون زندگی و حیات. تصور کردم دحتری نوجوان که ایلیاد و اودیسه را شنیده و بهش فکر میکنه. دخترکی که حباب فکری  از سرش در میاد که روش نوشته، ایلیاد و اودیسه و توش همه ی تخیلاتیه که از این کتاب حماسی داره. حباب رها میشه در کاینات. در رویای من دخترک بزرگ میشه و بزرگ میشه و ازدواج میکنه و مادر میشه و دخترک دیگری از دلش بیرون میاد. این دخترها همینطور هر دو میبالند و بزرگتر میشن تا یک روز دختر دوم، دحتر جوان، حبابی در دست میاد پیش دختر اول که امروز زنی کامل شده. حباب رو بهش نشون میده و زن کامل میخونه، ایلیاد و ادیسه.


نفسی عمیق میکشم در جادوی زندگی و جورعجیبی که من و روشی و ایلیاد و اودیسه و هومر و فردوسی و کتاب و ...همه در اون بهم متصلیم. پر میشم از سپاس برای این فیلم کوتاهی که چشمم گذشت. فیلمی که من تهیه کننده، بازیگر و ببینده اش هستم. 
همان زندگی ام. زندگی من. زندگی تو. زندگی.

chapters*

Wednesday, March 16, 2016

منیرو روانی پور را در فیس بوک میخواندم که از نوشتن میگفت که باید بنویسیم که خاطرات را بنویسیم. درد ها و شادی ها و درس ها و لحظه ها را بنویسیم تا فراموش نشوند.

دیپاک چوپرا را شنیدم که میگفت بنویسیم از فکرها و سوال ها و جواب ها تا خودمان بهتر بدانیم و بقیه هم و همه با هم بزرگ 
شویم.

دیشب موشی خواست که برایش کمی از کارهای بامزه ایی که در بچگی میکرده بگم و من جز یک خاطره، هیچ چیزی دست به نقد یاد نیاوردم. بعدیادم آمد به وبلاگ و گفتم من وبلاگ داشتم و دارم که در روزهای کوچکی تو زیاد می نوشتمش. در انجا خیلی چیزها از تو هست. اصرار کرد که کمی بخوانیم ازش. آمدیم سراغ وبلاگ گرد و خاک گرفته ام و رفتیم به سال 2008 که موشی دو ساله بود. ورق زدیم و خواندیم پست هایی که از موشی بود. چه کیف کردیم و خندیدم. چه خوشحال شدم که اینها را نوشته بودم. ثبتش کرده بودم.

صبح برای بابایی گفتم این پاراگراف آخر رو و گفتم که کاش باز هم بنویسم ولی کسی دیگر نمیخواند. گفت بنویس که بماند، نه اینکه کسی بخواند. کسی نخواندنش رو دوست ندارم راستش. ولی ماندنش را میخواهم.


این شد که نوشتم.