Tuesday, June 29, 2010

میشه یا نمیشه

دیروز در شرکت لبه ی ناخن شستم پریده بود و کج و کوله شده بود. همه ی روز بهم دهن کجی کرد. عادت هم دارم که وقتی کار میکنم و فکر میکنم، شستم رو میمالم به انگشت اشاره. برای همین، کجی رو تمام روز حس کردم. فکر کردم که سوهان و ناخنگیر هم در کیفم ندارم. باید صبر می کردم تا برم خونه و ترتیبش رو بدم. ‏
رفتم خونه و عصر دیروز، به یک چشم بهم زدن، شد صبحِ امروز. در حال رانندگی بودم که چشمم باز به این ناخن لب پریده خورد. اَه. یعنی تو دوباره با این ناخن برگشتی؟ فکر میکنم که چه احمقانه است که من نمیتونم حتی به اندازه ی یک سر ناخن، حواسم رو توی خونه به خودم بدم. در فکرم قر می زنم. شکایت میکنم. دفاع میکنم. برای خودم دل می سوزونم، با خودم دعوا میکنم و مطلبی رو ورز میدم که رسیدم شرکت بنویسم. ‏
مستقر میشم و شروع میکنم به نوشتن. نمیدونم چرا دیروز این سوال به دهنم نرسید. ولی امروز میگم بذار کیفم رو نگاه کنم شاید یک سوهان ناخن داشته باشم. داشتم. پیداش میکنم. ناخنم رو صاف میکنم و تمام. ‏
نوشته های قبلی رو پاک میکنم. این داستان می تونست فقط یک جمله باشه. "لبه ی ناخن شستم پریده بود، فکر می کردم سوهان ناخن نداشته باشم ولی خوشبختانه در کیفم گشتم و پیدا کردم. ناخنم دوباره صاف شد." یا حتی اینطور " لبه ی ناخن شستم پریده بود، فکر می کردم سوهان ناخن نداشته باشم. گشتم و نداشتم. وقت ناهار رفتم تا مغازه ی دم شرکت و یکی خریدم." یا جملات کوتاه دیگه. ‏
فکر میکنم که چقدر پیش میاد که در برخورد با یک موضوع، میگم نمیشه. و بعد در فضای نشدن، دست و پا می زنم که بشه. خوب بابا از اول بگو که میشه و و برو در فضای شدن، که پر از امکان و انتخاب و راهه. همین.‏

Thursday, June 24, 2010

شاواسانا

در کلاس یوگا بودیم و دراز کشیدیم برای شاواسانا. وضعیتی که در انتهای یک سری حرکات یوگا داریم. باید بدون فکر و حرکت در این حالت بمانیم. معلم در حالی که این حرکت را توضیح می داد، گفت اینکه یک نفر چقدر در یوگا پیشرفته است، با شکل انجام حرکات مشخص نمیشه. چون با بدنی نرم و آماده از ورزشهای دیگر هم می توان حرکات یوگا را بخوبی انجام داد. انجام درست شاواساناست که نشاندهنده ی تبحر در یوگاست. اینکه تو بتونی در این مدت، بدون حرکت و بدون فکر بمونی. نکته ی حرفش برام جالب بود. ‏
ادامه داد که رها کردن اندام بدن در این حرکت راحت تر انجام میشه اما اونکه سخت تره و سالها ممارست و در عین حال معرفت احتیاج داره رها کردن فکره. می گفت که فکر همه از دنیاست و مادی.در لحظه ی تولد، ما بدون هیچ فکری بدنیا اومدیم و در لحظه ی مرگ هیچ فکری رو با خودمون همراه نمی بریم. فکر مانند بدن، کاملا دنیاییست. ‏
یاد داستان درویشی افتادم که عطار را بیدار کرد. همان که از عطارِ پرمشغله پرسید اینهمه مشغول دنیایی، چطور میخواهی بمیری؟ و در جواب سوال عطار که تو چطور می میری؟ گفت من همینطور که می بینی. و دراز کشید و مرد و عطار را کرد آن عطاری که می شناسیم. فکر کردم که چه خوبه اگر دنیایم در کیسه ای باشه که بتوانم به راحتی کنار بگذارم و بروم. چه خوبه که این را تمرین کنم. ‏
فکر کردم به عظمت مرگ و عظمت زندگی و اینکه ما در هر لحظه روی لبه ی راه میریم که یک طرفش زندگیه و یک طرفش مرگ. و من باز فکر کردم که همینقدر که زندگیم را دوست دارم، مرگم رو هم دوست دارم. ‏
وقتی معلم به آرومی ما رو هدایت کرد تا از شاواسانا خارج بشیم، بدنم سنگین بود و خودم سبک تر بودم انگار. فاصله ای بود بین من و بدنم و گونه ام از اشک خیس بود. ‏

Tuesday, June 22, 2010

بارون بارونه، چمن ها خیس میشه*‏

از روزهای ابری و بارونی هیچوقت خیلی خوشم نمی اومده. بارون نم نم رو دوست دارم. ولی اینکه دارم رانندگی میکنم، سیل از آسمون بیاد و برف پاک کن هم نتونه شیشه رو پاک کنه، از در خونه تا در ماشین، دوقدم برم و خیس آب بشم، معمولا دهنم رو کج میکنه و ابروهام رو توهم. ‏
هفته ی پیش، همه ی چمن های خونه رو عوض کردیم. چمن های تازه آب میخوان. خیلی زیاد. بهمون گفتن که برای دو هفته، روزی دو ساعت صبح و دو ساعت شب باید بهشون آب حسابی بدیم. جوری که زیرشون گل بشه. یک روز دیرتر فهمیدیم که روزی دوساعت که گفتن یعنی، هر نقطه از چمن دو ساعت و باز یعنی شبانه روز آبیاری چمن های جلوی خونه. روز اولی که نوزادها رو تحویل گرفتیم، به اندازه ی کافی آب نرسوندیم. خیلی هاشون زرد و خشک شدن. از روز دوم شروع کردیم. تفریبا همه ی روز آب دادیم. بی خیال مصرف آب. فقط میخواهیم بچه هامون رو زنده نگه داریم. یواش یواش بعضی جاهای زرد شده سبز شدن. هنوز هم زرد داریم. این چند روز آفتابی بود و گرم. چمن ها تاب آفتاب ندارن. روزهای گذشته، همش برای آسمون ابری دعا کردم و بارون زیاد. از همون سیل آسا ها که چمن ها رو سیراب کنه از آب. حتی شنبه که مهمون داشتیم، گِل و شِل کفشِ مهمون ها هم برام مشکلی نبود. گاهی ابرها توی آسمون می چرخیدن ولی خبری از بارون نبود. و من هی میگفتم ببارین بابا ببارین، چمن هامون تشنه اند. ‏
این چند روز چفدر فکر کردم به کشاورزهایی که محصولشون، سرمایه ی زندگیشون ،بارون می خواد و هر بار نگاه به آسمون کردم، فکر کردم که چشم انتظار بارون بودن برای اونها، چه انتظار سختیه. ‏ یاد قصه ی آهوی گردن دراز می افتادم و میگفتم خوب بود اگر گردنم اونقدر دراز بود که صدام به گوش ابرها می رسید.‏
امروز ابرهای بارونی اومدن. امروز خبری از آفتاب نیست. امروز صبح بارون حسابی اومد و وقتی می اومدم شرکت، جلوم رو نمی دیدم. و اینبار من نه دهنم رو کج و کوله کردم بودم و نه غر میزدم. من ذوق میکردم و می خندیدم و خوشحال بودم. خدا رو شکر میکردم. به چمن ها فکر میکردم که برای اولین بار آب ِآسمانی می خورن و سیراب میشن. ‏
باید یادم باشه که وقتی بار دیگه، روز دیگه و یا سال دیگه از این بارون ها اومد، خوشحال باشم، چون حتما جایی، چمن نوزادی و نگاه منتظری هست که برای اون بارون شادی میکنه. ‏یکی مثل خودِ من.‏
لطفا با همان آهنگ ترانه ی بارون بارونه ی معروف بخونین.‏ *

Sunday, June 20, 2010

ماه و شب

با موشی توی آسمون، دنبال ابرها می گردیم و شکل های مختلف براشون پیدا میکنیم. نازکند و بهم ریخته. از اون قلمبه ها نیستند که راحت بشه یک شکلی براشون پیدا کرد. موشی چند تا شکل اژدها توشون دید. بعد ماه رو می بینم. مثل همیشه ذوق میکنم. به موشی نشونش میدم. میگه "من ماه رو دوست ندارم." میگم "اِ چرا؟" میگه "میخوام برم بکنمش از توی آسمون بیارمش بزارم زیر خاکها که دیگه نباشه." با تعجب بیشتر می پرسم " آخه چرا؟" میگه "خوب نمی خوام شب بشه. من شب رو دوست ندارم. دوست دارم روز باشه و خورشید بیاد." برای اینکه مطمین بشم درست فهمیدم، می پرسم "فکر میکنی اگه ماه نباشه شب نمیاد؟" میگه "آره. "‏
.
حالش رو ندارم که بگم بخاطر ماه نیست که شب میاد یا اینکه ماه تاریکی شب رو کمتر میکنه یا اینکه بیا آرزو کنیم ماه نورش بیشتر بشه یا ستاره ها توی آسمون شب بیشتر بشن. با خودم فکر میکنم که آدم بزرگ ها هم از این اشتباه ها میکنن. ماه و ستاره ها رو با شب ربط میدن و چون زورشون به شب نمی رسه میخوان ماه و ستاره ها رو خاک کنن. ‏

Wednesday, June 16, 2010

لایه های مغز

در هارد دیسک بایگانی ها می گشتم. سراغ فایل های وبلاگ قدیمی رفتم و این مطلب رو پیدا کردم. حداقل مال سه سال پیشه. در اینترنت برنامه ای از دکتر هلاکویی رو در مورد ذهن شنیده بودم و خیلی از مطالبش خوشم اومده بود. نمیدونم چطور شده بود که همت کردم و چند بار گوش کردم، نت برداشتم، سرهمش کردم و گذاشتم توی وبلاگ فدیمی برای دوستان. عین حرفهای خودش نیست. یک جورایی تیتر وار حرفهاش رو تعریف کردم. امروز که خوندمش، فکر کردم بد نیست اینجا هم بگذارمش. اگرچه تهش یکهویی تموم شده و کاریش هم نمی تونم بکنم. طولانیه ولی در حد اطلاعات عمومی، مطلبی رو کامل میکنه و از همه مهم تر بنظر من، از نظر علمی ثابت میکنه که ما قطعا ميتونيم اونی که ميخواهيم باشيم. فقط بايد خودمون رو بشناسيم و با این ابزارِ آگاهی اونطوری که درسته بسازیمش. ‏
.
.
.
مغز سه لایه داره. طی چند صد ميليون سال لايه ی اول مغز در انسان رشد کرده که همه ی فعاليتهای حياتی ما بهش مرتبطه و ابزار کارش حسه* . اين لايه از طريق حواس فراوان، از جمله حواس پنجگانه، ارتباط انسان رو با جهان برقرار ميکنه. تصميم گيری هاش بر اساس اصل درد يا لذته. يعنی از درد فرار ميکنه و دنبال لذت ميره. در اين راستا هم از مکانيزم جنگ و گريز استفاده ميکنه. اگر شد بجنگ، اگر نشد فرار کن. اين لايه بين انسان و حيوانات مشترکه. خوب اين همان تعريف انسانهای اوليه ی غارنشينه که طبيعتا رفتارشون به حيوانات هم خيلی شبيه بوده. ‏
لايه ی دوم، کاملا متفاوت با لايه ی اوله. يعنی نوع و شکل و عملکرد سلولهاش فرق ميکنه. اين لايه، لايه ی احساسی و عاطفيه و اساسا کارش بايگانيه. در اين راستا دوتا کار انجام ميده.يکی اينکه مطالب رو که مياد ضبط ميکنه و گروه بندی ميکنه. مثلا يکی مياد و با من دعوا ميکنه. اين لايه، ماجرا رو ثبت ميکنه.کار دومش اينه که احساس و حال مربوط به اون تجربه رو هم نگه ميداره. پس در مورد قبل، بغل اون تجربه مينويسه، تحقير شدم. مکانيزم تصميم گيريش، عمل و عکس العمله. اين لايه در انسان خيلی رشد کرده. در بعضی از حيوانات هم رشد کرده مثل سگ و گربه و بعضی از پرندگان ولی مثلا در خزندگان اصلا رشد نکرده. اين قسمت از مغز رو اگر در حيوونی فلج کنن، جنبه ی احساسی عاطفيش فراموش ميشه و با بچه اش مثل يک تکه سنگ رفتار ميکنه در حاليکه در حالت عادی اگر هر دو گرسنه باشن، خودش نميخوره و به بچه اش ميده. ‏
لايه ی سوم چند ميليون ساليه که پيدا شده و لايه های بالاترش شايد حدود سيصد هزار سال. اين لايه اصولا کار رو در داخل انجام ميده. نه حسی و انعکاسيه مثل لايه ی اول و نه در ارتباط با خارج مثل لايه ی دوم. اين لايه اطلاعات رو ميگيره و به قسمتهای مختلفش ميده و ازش نتيجه ای ميسازه که مربوط به گذشته نيست. مربوط به حاله. تفکر و تعقل ماحصل فعاليت اين لايه است که همه داريمش ولی بايد اونو بکار بگيريم و رشد بديم تا فعال بشه.
اين سه لايه ی مغز،از هم مستقل هستن و ميتونن با هم و حتی عليه هم کار کنن. ‏
مجموعه ی کارکردهای مغز را ميگن ذهن** . حس، احساس، تفکر و تعقل، حافظه، تخيل، آرزو، برنامه ريزی و ... همه بخشهايی از ذهن هستن. حس، مشخصا محصول لايه ی اول، احساس لايه ی دوم و مابقی لايه ی سوم. ‏
با توضيحات داده شده، بايد متوجه شده باشين که حس و احساس رو همه دارن ولی بقيه رو؟ معلوم نيست. ‏به نظر دکتر هلاکويی حداقل شصت درصد مردم دنيا عقل ندارن ! ‏
ما سيستم حسی رو داريم. طبيعتا اگر اون بهم بريزه، همه چيز رو بهم ميزنه. مثل کسانی که مشکل مغزی دارن و تغييرات شيميايی در مغزشون درست نيست. خوب اين که سر جای خودش. ‏ لايه ی دوم برميگرده به حوادث و اتفاقات و اينکه اونها رو چه جوری تعبير و تفسير کرده باشيم. اين قسمت، کاملا پا در گلِ گذشته داره و معمولا به واقعيت امروز ربطی نداره. بسياری از اين بخش در هشت سال اول زندگی کامل ميشه. و به اين ترتيب بسياری از برداشتهای ما نسبت به مسايل مال هشت سال اول زندگي ماست که تمام عمر ازش استفاده ميکنيم. در واقع ُيک بچه ی حداکثر هشت ساله برای موضوعات ما تصميم ميگيره. ‏لايه ی سوم اگر به اندازه ی کافی رشد بکنه، ميتونه دوتای ديگه رو کنترل کنه، بجز در موارد اضطراری مثل خطرات جدی که معمولا از کار ميافته و لايه ی اول فوری تصميم ميگيره. لايه ی سوم ابزار و امکانات داره و دانايی و توانايی داره. از قيد و بند ديروز و فردا رهاست. اين لايه مثل يک راننده ی وارد پشت فرمون ميشينه و رانندگی ميکنه در حاليکه احساس ما رو هل ميده تا جلو ببره. ‏
دکتر هلاکويی ميگفت "حتی عشق که والاترين رابطه ی احساسی و عاطفيه، بايد از لايه ی سوم بياد. ما ممکنه از کسی خوشمون بياد، اما مهمه بدونيم که اين خوش اومدن از کجاست. اگر دوستش دارم چون زيباست، از حس مياد و تمايل به لذت. اگر دوستش دارم چون مامانم ميگه خوبه، از احساس مياد چون مامانم در کودکی هميشه درست ميگفته. اگر دوستش دارم چون ميشناسمش، از عقل مياد. احساسات خوب و پايدار بايد از عقل بياد. کسی که عقل نداره، هرگز نميتونه عاشق باشه. عشق احساس و هيجانيست که از شناخت و آگاهی همراه با چالشی و مبارزه ای مياد و ما رو در نهايت به جايی ميرسونه که شادی ديگری به اندازه ی شادی من و خوشبختی او به اندازه ی خوشبختی من مهم ميشه. افکار بايد احساسات و عواطف رو بسازن و نظرمون درباره ی هر موضوعی بايد از عقل بياد." ‏
عقل دو زمينه ی ديگر هم داره که یکیش اخلاقه واون یکی پيش بينی و برنامه ريزی. پس دوباره کسی که عقل نداره، اخلاق هم نداره. پس اخلاق اکتسابی نيست و اخلاقِ زورکی و دستوری، يکجايی بالاخره ميلنگه. لايه ی ميانه در مورد آينده با اضطراب و نگرانی نگاه ميکنه يا با بيخيالی. ولی لايه ی بالا با پيش بينی و پيشگيری و آمادگی. ‏
احساسات هميشه ميتونن ما رو تحت تاثير قرار بدن ولی ما بايد بتونيم تشخيصشون بديم و با عقل کنترلشون کنيم. مثلا اگر آدمی حرف عوضی به من زد که من ناراحت شدم، وقتی احساس ميدون رو بدست ميگيره،هی ميگه اون به من توهين کرده، من ناراحت شدم و اون يک جمله گاهی يک روز و حتی گاهی سالها آدم رو اذيت ميکنه. اما اگر عقل بياد وسط، اول اون احساس ناراحتی رو ميشناسه، قبولش ميکنه و ميزاره که لايه دوم بايگانيش بکنه. بعد ميگه که اون که اين حرف رو زده مشکل داره، اونه که دهنش کثيف شده پس من اهميت نميدم. ‏
sense *
mind **

Saturday, June 12, 2010

یاد

با ماشین در یکی از خیابان های اصلی، از جلوی میدانکی که محل اجتماعات و مناسبتهاست رد شدیم. عده ای جمع شده بودند. ایرانی هایی بودند و برای اعتراض. مثل یک نوار تند از ذهنم گذشت. این روز در سال پیش، شنبه نبود. جمعه بود. مرخصی گرفته بودیم. راه افتادیم. 350 کیلومتر می راندیم تا حرفی بزنیم. تا کاری بکنیم. تا اثری داشته باشیم. تا فرقی ایجاد کنیم. در راه چه خوش بودیم و پر انرژی. جاده پر بود از ایرانی. بعضی ها با اتوبوس آمده بودند. جلوی سفارت غلغله بود. ایرانی ها همه با هم، مهربان، شاد، متحد. چیزی که تا بحال ندیده بودیم. در صف طولانی یکساعتی ایستادیم. چون بچه داشتیم، گفتند خارج از نوبت می توانیم رای بدهیم. رفتیم. رای دادیم. چه پر امید بودیم. چه مطمین بودیم. رفتیم و در شهر گشتیم. بعدازظهر که برگشتیم به پارکینگ، هنوز مردم رای می دادند... ‏
.
سالی گذشت...‏
.
قلبم سنگین شد و چشمم خیس. نه خیس، اشک بود که سرازیر شد و بغضی ترکید. برای مادرم. که زخمی و بیمار است ولی استوار و کهنه کار. تاب میآورد، این جفا را. میدانم. ‏

Thursday, June 10, 2010

خوشگله


بهش نگاه میکنم و ازش می پرسم، "خوشگله، چی توی دلم بکارم که مثل تو باشه. وقتی از سرمای زمستون، شاخه هاش خشک شد، تا بهار نوازشش کرد، بغل اون خشکیده ها، جوانه بزنه. از هر بندش، غنچه در بیاد و گل بده. اینقدر قشنگ باشه. روی لبها لبخند بنشونه. به همه طرف گسترده بشه.

راستی خودت هم به اندازه ی ما، از گلهات کیف میکنی؟ بگو من چه جوری ازت تشکر کنم؟ هان؟"

Monday, June 7, 2010

فقط یک نگاه متفاوت

پروژه مون در یک بیمارستان خوب پیش نمیره. مشکلات متغیری داره. چند روز همه چیز خوبه و یکهو قاراشمیش میشه. تا بحال هم خیلی تلاش کردیم. من از همه بیشتر. چون کار اصلی نرم افزارش با من بوده. دو روز خوب بوده و دوباره کارخراب شده. اشکال کار هم ما نبودیم ولی بقیه ی عوامل نقششون غیر مستقیمه و نرم افزار ما، اولین جاییه که انگشتها به طرفش نشانه میره. دو هفته پیش، موضوع در بیمارستان بالا گرفته بود. جلسه ای در این مورد جمعه برگزار میشد که مدیران هم دعوت شده بودند. هم مدیران بیمارستان و هم مدیران شرکت. این خوب نبود. همه می دونستیم. حس من از همه بدتر بود. برای اولین بار داشتم جایی می رفتم، نه برای تشویق و قدردانی، بلکه برای بررسی دلایل خاتمه نیافتن پروژه. سایتی که در نیم سال گذشته خیلی برای کارشون تلاش کرده بودم. ‏
در راه که میرفتیم، رییسم پرسید که آیا هیجانزده هستم از دیدن این سایت؟ گفتم استرس دارم نه هیجان و همان دلیل بالا رو براش گفتم. که دوست نداشتم اولین بار، برای چنین جلسه ای برم. جلسه ی محاکمه در حضور مدیران که چرا پروژه هنوز تمام نشده. گفت: من اصلا اینجور نگاه نمیکنم. در راه پیاده سازی این پروژه، مشکلاتی هست و هدف ما اینه که این مشکلات حل بشه. ما داریم میریم تا مشکلاتی رو که هست با آدم های جدیدی در میون بگذاریم. آدمهایی که قدرت اجرایی بیشتری در بیمارستان دارند و به ما کمک موثرتری برای رفع پیچیدگی ها میکنند. ‏ ما در واقع فرصتی پیدا کردیم که کارمون رو ارایه کنیم.‏
و من همینطور که بهش نگاه میکردم، از خودم پرسیدم که چطور این آدم، همیشه و در هر لحظه، هرچقدر سخت، میتونه دریچه و پنجره ای باز کنه بسوی امید و آرامش و انرژی مثبتی رو مثل عطری خوش بو، در هوا پخش کنه. و من یکبار دیگه از خدا تشکر کردم برای اینکه فرصت آشنایی و کار کردن با این آدم رو به من داد. ‏و به خودم گفتم هنوز خیلی چیزها هست که باید ازش یاد بگیرم.‏
.
.
پ ن: جلسه خیلی خوب برگزار شد و برنامه ریزی برای وارد کردن، همان عوامل ناپیدای مشکل هم انجام شد. امیدوارم که تا پایان ماه، پرونده ی این پروژه بسته شده باشه. ‏

Thursday, June 3, 2010

شب

خودم مادرم. فکر میکنم به مادری که بچه ی سه ساله اش رو قراره شش سال نبینه. به جرم بیگناهی. بچه ای که باید راه سه تا نه سالگی رو بدون مادر طی کنه. و به این رنج فکر میکنم ...‏...‏
.
گاهی چنان در این شب تب کرده ی عبوس
پای زمان به قیر فرو می رود که مرد اندیشه میکند
شب را گذار نیست
اما به چشم های تو ای چشمه ی امید
شب پایدار نیست. ‏
.
همین. ‏
.
.
پ ن: شاید این شعر هوشنگ ابتهاج رو قبلا نوشته باشم. شاید باز هم بنویسم. همیشه در لحظات نا امیدی، به دادم می رسه. ‏

Tuesday, June 1, 2010

پراکنده

روز ها و لحظه پُرند از موضوع و ماجرا. روزها و لحظه ها چه زود می گذرند. به تاریخ آخرین پستم نگاه میکنم و می بینم به راحتی عدد فاصله ام بیشتر میشه. ‏نخ بادبادک نوشتن گاهی از دست آدم در میره. هی دنبالش می دوی و دستش به نوکش می رسه، کمی تو دستت نگه می داری و دوباره فرار میکنه و میره. ‏
.
امروز سه شنبه است. من شنبه، سه روز پیش، کیف پولم رو گم کردم با همه کارت ها و مدارک و دار و ندارم. بعد از ظهر پلیس زنگ زد و گفت که خانمی پیداش کرده و به پلیس داده. دست نخورده. از اون همه استرس و فشار و ناراحتی که مثل آمپول پنیسیلین، یکهو بهم تزریق شد و دو روزی طول کشید تا یواش یواش اثراتش از بین رفت، فقط همین دو خط موند که بنویسم. و تشکری که هنوز از یابنده نکردم. یعنی نمیدونم چه جوری تشکر کنم. برام سخت شده. آدمی که ندیدمش ولی اسمش گوشه ذهنم نشسته. جودی. اتفاقا دارم کتاب بابا لنگ دراز را هم می خونم و هر شب کمی میرم به دنیای یک جودی دیگه، جودی آبوت.برای همین وقتی به یابنده ی کیف پولم فکر میکنم یک دختر جوون و شیطون بنظرم میاد. ‏
.
امروز رُز رونده اولین غنچه اش باز شد. پر از غنچه است. هر بار که از جلوی در رد میشم، تصور میکنم روزی رو که همه غنچه هاش باز میشه و دیواری از گل برامون درست میکنه. ‏
.
امروز اولین روز از آخرین ماه مدرسه است. یک سال تحصیلی دیگه هم داره تمام میشه. روشی بزرگتر شده. امسال خیلی بزرگ شد. غنچه های نوجوانی دخترکم داره مثل رز های باغچه باز میشه و من بدون اینکه بهشون زل بزنم و معذبش کنم، یواشکی نگاهشون میکنم و از دیدنشون و از بوییدنشون پر میشم از احساس های مختلف. ‏