Wednesday, October 5, 2016

یکی از رابطه های عجیب و بیمارگونه ی بین ما آدمها، اینه که کسی فقط به خودش فکر میکنه و به تو اینقدر فشار میاره تا از پا دربیایی و گریه ات بگیره. بعد میگه گریه نکن که من تحمل گریه ی تو رو ندارم.  که یعنی حتی در اون لحظه هم که تو له شدی، باز حاضر نیست هیچ ناراحتی رو تحمل کنه و رنج دیدن اشکهات رو بکشه. چون خوب خیلی مهمه که اون ناراحت نشه.  مثل اینکه مهم بود خودش رو روی تو خالی کنه. چیزی که مهم نیست اینه که تو ناراحتی. کسی که اهمیت نداره تویی.

من اونی بودم که نباید رنج هام رو نشون بدم. غم هم که داشتم باید شاد بودم. نباید با ناراحتیم کسی رو ناراحت میکردم.  چون من خیلی مهم بودم. این بایدها و نبایدها رو کسی به من نگفته بود. خودم یاد گرفته بودم. شاید برای همین بود که الکی پلکی شاد شدم یا حداقل لبخندی اتوماتیک همیشه روی لبهام بود، انگار که گوشه ها  لبم رو با بالا فیکس شده بود.

مثل امروز، قبلترها خیلی داشتم. الان ها کمتر دارم. انگشت شمار. در راهی که قدم های روزمره ام رو برمیدارم، کمتر سنگ میخورم. اگر هم بخورم کمتر میشکنم. امروز وارد بازی با قانونهای قدیم شدم. طرف هم آدم قدیمی بود. امروز شکستم. کلیشه تکرار شدم. طرف مقابلم که خیلی دوستم داشت، دیدن که هیچ، از پشت تلفن حتی تحمل شنیدن گریه ام رو هم نداشت،

الان که چند ساعت از ماجرا گذشته، لبخند میزنم. از اینطرف صورتم به اونطرف. این لبخند اما خواسته است نه اتوماتیک. این لبخند برای دانستن اینه که آدم ها دور و بری که فکر میکردم کمکم میکنند، نمیکنند. و این یعنی فرصتی ست که باید دست به پای خودم بگذارم و ماهیچه هایی را در بدن خودم قوی تر کنم. لبخندم از آن رضایتی ست که در مخمصه میروم، سنگ میخورم، سرم میشکند، دلم میشکند و گریه میکنم های و های. بعد بلند میشوم، سرم را پانسمان میکنم، دلم را با دستی جادویی می چسبانم به هم، چشمم را از اشک می شویم. بعد نه از گود بازی که زخم خوردم، بلکه از جای تماشاچی، به خودم و بازی نگاه میکنم. انگار فیلمی را نگاه میکنم و میدانم که قرار است چیزی به من بیاموزد. انگار که او که زخم خورد، من نبودم، بدلِ من بود.

دز یکی دو ساعت میفهمم که این گفتگوی ناکام و اون دلشکستگی و گریه برایم چه داشت و چه یادم داد. جالب آنکه از طرف مقابلم هم گله ای ندارم. او همان را گفت که میدانست و همان را کرد  که میتوانست. منهم اگر جای او بودم و پا در کفش او داشتم، همین ها را میگفتم. واقعا حرف هایی گفتنی برایم داشت.
.
عین کیمیاگریست و تبدیل مس به طلا..
.
.
چیز خوبی که یاد گرفتم و مرتب تمرین و یاد آوریش میکنم اینه که بتونم به خودم و زندگیم و موقعیت 
ها، از بالا نگاه کنم. اینکه به یاد داشته باشم، من این تجربه ها نیستم. من فقط تجربه میکنم.
.
.
.
به قول معروف، در این دنیا هستم ولی از این دنیا نیستم.

Saturday, July 23, 2016

مراقبه که میکنم همیشه حواسم میره به موضوعات زندگی، ریز و درشت. متوجهش که میشم بر میگردم به مانترا با کمی نارضایتی از اینکه تمرکزم رو از دست دادم. حتی کمی شرمندگی که بعد از اینهمه سال هنوز نمیتونم ده یا پونزده دقیقه تمرکز کنم. خوبی حال مراقبه اینه که ای حال های نارضایتی و همه ی حال های بد، زود ناپدید میشن وقتی تو در حال و در مانترا غوطه ور میشی.


کتابی از ملیکا چوپرا* میخونم که ماجرای زندگیشه. زنی مثل من که میخواد مادر و همسر و شهروند و متخصص خوبی باشه و به جسم و روحش هم رسیدگی کنه. عجیب باهاش همخوانی دارم و میخونمش انگار که دارم زندگی خودم رو میخونم.

از تجربه ی مراقبه اش میگفت و  منحرف شدنش از مانترا به افکار. میگفت که تا متوجه میشه که فکرش رفته دنبال روزمره، برمیگرده به مانترا. تا اینجاش مثل من بود. ولی فرق مهمی داشت. گفت "این رفت و برگشت بین فکر و تمرکز، نشونه ی شکست نیست. این رفتن به فکر و برگشتن آگاهانه به مانترا دو فایده داره. اول اینکه به من کمک میکنه تا شاهد افکار باشم. دوم اینکه تمرینه برای آرام کردن ذهن و ماندن در سکون."

امروز مراقبه میکردم. مثل همیشه رفتم به فکرهام. متوجه شدم. نگاهشون کردن مثل حلقه های دود که از سیگار بیرون اومدن. با تصمیم و با شادمانی (نه نارضایتی) برگشتم به مانترا.

یک به یک یاد گرفتن و تغییر کردن، روز به روز نو شدن و زندگی کردن، همه ی کاریست که ما باید بکنیم و میتونیم بکنیم.


Living With Intent by Malika Chopra*

Wednesday, July 13, 2016

صبح که بساط کار را مرتب میکردم، کاملا مصمم بودم که بر کارم سوار و متمرکز باشم. سر یو اس بی موس* از دستم افتاد.  صدای زمین خوردنش اومد و بعد من هرچه گشتم پیدایش نکردم. نباید دور رفته بود. هجوم  افکار غر و شکایت از گم شدن یو اس بی ماوس و اشکال پیدا شدن در ابزار کارم رو تار و مار کردم. به تنفس آرام و با تمرکز ادامه دادم و یو اس بی را با مهربانی صدا کردم. با همون لحنی که وقتی دنبال بچه ات در قایم موشک میگردی و میدونی جایی همین دور و ورهاست.
زیر تخت، روی پازل بزرگی که چند ماه پیش تمامش کردیم و هنوز قاب نشده، پیداش کردم. دستم رو 
دراز کردم و برش داشتم. با خوشحالی در مشتم گرفتم و لمسش کردم. پیدایت کردم.

چقدر خاک روی پازل نشسته بود. به لایه های خاک نگاه کردم. پازل نفس نمیکشید. درختها و آبشار و رودخانه ی  جاری، زیر خاک مدفون شده. اصلا فکرش رو هم نکن. نه. وقت ندارم که تمیزش کنم. 
خیلی کار دارم.
پازل انگار صدایم میکرد. دلم میگفت مگه چقدر وقت میگیره. برای پازل هم وقتی بگذار.

به دلم گوش کردم و ذهنم خاموش شد. وقتی قد بلند کنی، خودش خاموش میشود فوری. 

پازل رو از زیر تخت بیرون کشیدم. پازل بزرگی  که برای هر تکه اش گاهی چند ساعت با بابایی وقت گذاشته بودیم. یک پازل جیگ سا* با قطعات کوچک. باور نمیکردیم که تمام شود و راستش یکی دوبار ناامید از تمام شدنش هم شدیم. روزی که تمام شد، حال بدنیا آوردن یک نوزاد رو داشت. مثل اینکه خلقش کرده بودیم.
با دست خاکش رو گرفتم و نوازشش کردم. همیشه از نوازش پازل خوشم میامده. یک کپه خاک و غبار رویش جمع شده بود.  پازل برق افتاد  و تمیز شد. آب آبشار دوباره جاری شد به رودخانه و پرنده ها در آسمانش پرواز کردن.

دستم را که میشستم، حس خوبی داشتم. حسی ناب. حسِ بودن. لمس لحظه ها. بودن در لحظه ها. لحظه هایی که من را به یو اس بی موس، به پازل، متصل میکند. قایم موشک بازی با یو اس بی  و شنیدن صدای پازل. لحظه های یکی شدن با حال، با همه، با هستی. در این وقت ها،  وز وز ذهن خاموش است. چیزی که هست فقط بودن است. همین بودنی که سرچشمه ی حال خوبست.

* usb mouse
* jigsaw puzzle 

Thursday, July 7, 2016

به آخرهای کتاب "قدرت اکنون" از اکهارت تولی رسیدم. دیشب که داشتم میخوندمش، ورق زدم تا بیینم چند صفحه مونده.  در فصل آخر در مورد تسلیم حرف میزنه. آخرین جمله، آخرین سوال این بود:" از کجا بفهمم که به مرحله تسلیم رسیدم؟" جواب این بود "وقتی که دیگه این سوال رو نداشته باشی."

به سکوت فکر کردم. و بعد به یاد این شعر سعدی افتادم که
ای مرغ سحر عشق ز پروانه بیاموز
کان سوخته را جان شد و آواز نیامد
این مدعیان در طلبش بی خبرانند
کان را که خبر شد خبری باز نیامد
(همانطور که شجریان میخواندش)

و باز به سکوت فکر کردم تا خوابیدم.

خواب دیدم که نشسته بودم و منتظرش بودم که بیاید. به دیدارش رفته بودم. گفته بود که میاید. من حضورش را حس میکردم ولی جسمش نبود. در آن انتظار و حال، هنوز همین شعر با من بود. و چیزی انگار به من الهام  میشد. چیزی در مورد نوشتن.دعوتی به نوشتن.

چشمم را که از خواب به زندگی باز کردم، قلبم به تندی میزد. من آرام بودم اما. حس بودنش با من مانده بود و الهام به نوشتنش. قلبم میگفت که به او متصل شده بودم. او با من بود. هنوز هم که بیش از نیمی از روز رفته، همون حس باقیست.


چیزهای زیادی هست. خیلی چیزها.

Wednesday, July 6, 2016

من و روشی با هم بودیم. میخواستیم از پارکینگ ساختمانی با گردش به چپ بیاییم بیرون. خیابون شلوغ بود و ماشین ها با سرعت می رفتن. مجالی برای چرخیدن نبود. ایستاده بودم. بدون عجله تا چراغ های بالا و پایینمون قرمز بشن. خیابون رو و گردش به چپش رو خوب می شناختم و میدونستم ظرف یکی دو دقیقه این اتفاق میافته.

  روشی گفت چرخیدن اینجا خیلی سخته.  بهش گفتم که اینطور نمیمونه. صبر میکنم تا خلوت بشه. ده، بیست ثانیه ای بعد خلوت شد. با آرامش و بدون اضطراب پیچیدم. گفت اونوقت که اونقدر شلوغ بود آدم فکر نمیکنه که اینقدر خلوت هم بشه.  گفتم وقتی تازه کاری در این راه، شلوغی رو که میبینی فکر میکنی تا ابد همینطور میمونه و استرس میگیری که چطور برم و شاید هم دل رو به دریا بزنی و بپری اون وسط، چون نمیخواهی تا ابد اونجا بمونی. وقتی ده ها بار اینچا پیچیده باشی 
میدونی که بعد شلوغی، خلوتی هم هست.

یک کم بعد گفتم که زندگی هم همینطوره. وقتی شلوغ و بهم خورده میشه، فکر میکنی که همیشه همونجور میمونه. یواش یواش یاد گذفتم که همه چیز دایم در گذره و هیچ چیزی یک جور نمیمونه. 

گفت: مامان خیلی عمیق شد. گفتم: عین واقعیته. همیشه همه چیز این دنیا، ما و روزگار در 
تغییره.

دیگه میدونه که این حرف ها نصیحت نیست. چون واقعا نیست. میدونه که من با خودم بلند حرف میزنم. میدونه که من دنبال شناختن خودم و دنیام هستم، نه دنبال اموختن چیزی به او. این حال خوبیه و این رابطه ی راحتیه. و من از بودنم، از بودنش، از وقتهای با هم بودنمان چه خوشحالم و برایشان قدردان.  

Monday, June 6, 2016

آخرین جلسه ی کلاس شنای موشی بود و مثل روال همیشه به بچه ها اجازه میدن که نیمه ی دوم کلاس یرن بازی رو سرسره های ته استخر. یکیش متوسطه و اون یکی بزرگ. خودشون انتخاب میکنن که به کدوم برن. کتابم رو میبندم و میایستم تا موشی رو ببینم. توی صف سرسره ی بزرگه. نگاهش میکنم تا نوبتش بشه و سر خوردن و شادیش رو میبینم.

یادم میاد روزهایی رو که روشی کوچک بود، حداقل سه سالی کوچکتر از الان موشی. همین استخر همینجا من و یابایی ایستاده بودیم تظاره گر سرسره بازی جلسه ی آخر کلاسش. روشی میترسید و نمیخواست بره و ما از اون بالا با اشاره و علامت سعی میکردیم تشویقش کنیم که بره. به زور علامت ها و اشاره های ما رفت توی صف ولی نوبتش که شد ترسید. سر نخورد و برگشت. و ما چقدر حرص خوردیم و عصبانی شدیم انگار که دنیا آخر شده و همه ی آینده ی بچه خراب شده. هی با بچه های کوچکتر مقایسه میکردیم که بدون ترس سر میخورن و میگفتیم که چرا میترسه.

بزرگ شدنش و تمام کردن دوره شنا و نجات غریقی و همه ی اینها از جلوی چشمم مثل یک فیلم گذشت. دبستن و راهنمایی و دبیرستان هم. از این سرسره ها سر خورد هیچ، از هر سرسره ی ذیگری هم سر میخورد. در سرسره ها و رولر کوستر های درس و مدرسه هم چه ترسید و چه نترسید، بالا و  پایین رفت و با سلامت به زمین رسید. چقدر اون ناراحت شدن ما خنده دار و حتی  بیشتر گریه آور بود.

چه راهی رو با هم اومدیم ای عزیز دلم. چقدر  تغییر کردیم و بزرگ شدیم. گفتم بزرگ، عجیب که دستم توانا نیست در نوشتن از یزرگ شدنت و دانشگاه رفتنت. باید بنویسم اما یکی از همین روزها نوبت عاشفانه ی دیگریست برایت.

انگشتم که لای کتاب "قدرت اکنون" دردش گرفت و یادم آورد که از گذشته و همه ی اشنتباه ها و تاسف ها و ایکاش ها و چراهاش بیرون بیام. نفس عمیقی میکشم و برمیگردم به همون جا و موشی که از پایین داره بهم اشاره میکنه که برگه ی نتیجه اش رو گرفته و قبول شده.


راستی کی گفت که زمان اینقدر زود بگذره؟ فراموش کن زمان رو.

Wednesday, June 1, 2016

اول ماه، روز خوبیه برای نوشتن. بدون اینکه بدونی از چی می خواهی بنویسی. اول ماه جون شد. مثل هر روز بدنبال دلیلی برای رضایت و خوشحالی هستم. دیشب موشی حرفهایی بهم زد که میتونم برای همه ی عمرم مزه مزه کنم و خوشحال باشم. آدمیزاد به روز پنج بار یادآوری، بگو نماز، بگو مراقبه یا هر چی اجتیاج داره. روزی پنج بار نه، دستکم یکبار رو باید با خودت بشینی و جی پی اس رو سِت کنی.

حرف آنیتا مورجانی رو به موشی گفتم و او با چشمهای قشنگش بلعید. گفتم "خودت رو دوست داشته باش، جوری که انگار زندگیت بهش وابسته است.مثل نفس کشیدن"  داشت تعریف میکرد از وقتهایی که از خودش بدش میاد و اونوقتها بدون اینکه بخواد کارهای بدتری میکنه که بیشتر از خودش بدش میاد. موندم که چطور میتونه اینطور خودش روبه این وضوح تحلیل کنه. بهش گفتم که  هرچی که میشه، هر اتفاقی که بیقته، هر کسی هر کاری بهت بکنه یا تو بکنی، هرچی، هر چی، اولین حرفی که به خودت میزنی باید این باشه "با وجود اینکه این اتفاق افتاده (عین اتفاق رو بگو)، من خودم رو قبول میکنم و دوست دارم." اگر میتونی برو توی دستشویی و جایی که آینه هست، به چشمهات نگاه کن و اینو بگو. اگر میتونی با صدای بلند بگو. اگر نه توی دلت. تا خودت رو دوست  نداشته باشی، هیچ چیز خوبی ازت در نمیاد. 
(خلاصه ی نیم ساعت گفتگو رو در این دو جمله نوشتم. :))

بهش میگم که میدونی، من هم این چیزهای رو تازه یاد گرفتم و تمرین میکنم. ما با هم بزرگ میشیم.  هر دو شاگرد کلاس زندگی هستیم. 

Wednesday, May 25, 2016

در صغحه فیس بوک دوستم که برای سالگرد فوت مادرش نوشته بود، تصویر گلی رو دیدم که براش قرستاده بودند و این یاد داشت روش بود. حرفی که در این یادداشت بود، از دیروز در ذهنم برجسته شده:

"لحظه ها را گذراندیم که به خوشبختی برسیم. دریغا که خوشبختی همان لحظات بود."

لحظه ها و به عبارت دیگه "حال" تنها چیزیه که باید روش تمرکز کنیم. تنها دارایی ماست. چقدر واضح و روشنه و چقدر ازش  دوریم. در حال خوندن کتاب اکهارت تولی* در مورد "اکنون" هستم، با سرعت مورچه البته. و خوندنش رو پیشنهاد میکنم. از اونجا دارم یاد میگیرم که منظور واقعی وقت و زمان که همیشه به ما گفتند قدرش رو بدون، طلاست، حالا و اکنونه. ‏

بنظرم که نباید به زمان تمرکز کرد، چون زمان ما رو بیشتر میبره به گذشته و آینده. هرچه بیشتر به گذشته و اینده توجه کنیم، از حال بیشتر غافلیم. تمرین میکنم که در هر لحظه، به اون دم توجه کنم و لاغیر. هر وقت که میبینم از حال خارج شدم، بهترین درمان، توجه به تنفس و پر و خالی شدن ریه هامه. فعالیت آروم و دلنشینی که بدنم، خودم، در هرلحظه در حال انجام دادنش هستیم و فقط توجه بهش میتونه نوک پرگارم رو دوباره بذاره روی مرکز درست – حال.

اسم "حال"و "اکنون" که بیاد، این جمله ی معروف ترجیع بندشه،‏

“Yesterday is history, tomorrow is a mystery, today is a gift of God, which is why we call it the present.”
حال نه تنها هدیه ی حداست، تو بگو خود خداست. همون که من هستم و ما هستیم و او هست. همون که یکی هست و هیچ نیست جز او. در حال میشه گم شد، میشه غرق شد.‏



“The power of now” by Eckhart Tolle

Friday, May 20, 2016

یک روز طولانی همراه با سردرد، موضوعات مختلف پشت هم. همه رو با وجود سردرد، به کمک مسکن، پشت سر گزاشته بودم. بعد از شام هم کمی دوام آوردم ولی ساعت نه دیگه سر درد داشت برنده میشد و از پا درم میاورد. آماده ی خواب شدم. خیلی زود بود برای من. موشی هنوز کارهای خوابش رو انجام نداده بود و مشغول دم جنبانی در خونه بود. اومد سراغ من تا چیزی بگه. بهش گفتم که من دیگه هیچ کار یا حرف مفیدی ازم بر نمیاد و دارم میخوابم. خودش بقیه ی کارهاش رو انجام بده و اگر کمکی لازم داشت از دیگران بگیره. پرسید کجای سرت درد میکنه. گفتم همه جاش. واقعا همه جاش درد میکرد. گفت من یک  بوس میکنم و میرم. بوس کرد و رفت. کمی بعد دوباره برگشت. من چشمم رو باز نکردم تا اینکه فکر کنه خوابم و حرفی نزنه. حرفی نزد. فهمیدم که تلفنم رو برداشت و کمی تایپ کرد.  فکر کردم شاید داره ایمیلی میزنه و نمیدونستم که چرا با تلفن من. ولی خودم رو نگه داشتم و هیچ عکس العملی نکردم. وقتی رفت به آرومی لای چشمم رو  باز 
کردم و دیدم این نوت رو تایپ کرده، روی صفحه باز گذاشته کنار من و رفته.


Sunday, May 15, 2016

شرح بسیار ساده ای از زندگی از پورتیا نلسون*. توضیح احتیاج نداره. چقدر آشناست. بعد از خوندنش راحت میتونیم اندازه گیری کنیم که به کدوم فصل از کتاب زندگی یا به کدوم کلاس در  مدرسه ی  زندگی رسیدیم. کسی رو میشناسم که هشتاد سال عمر کرد و از فصل دوم جلوتر نرفت.

فصل اول
توی خیابون راه میرم. یک چاله ی یزرگ توی راهم هست. میفتم توش. نمیدونم چکار کنم. ناامیدم. میگم تقصیر من نیست. تقصیر بقیه است. بیچاره میشم تا بالخره ازش بیرون میام.

فصل دوم
توی همون خیابون راه میرم. یک چاله ی یزرگ توی راهم هست. تظاهر میکنم که ندیدمش. میفتم توش.  باورم نمیشه که باز توی همون چاله افتادم. اما هنوز تقصیر من نیست. تقصیر بقیه است. اینبار هم طول میکشه تا ازش بیرون بیام.

فصل سوم
توی همون خیابون راه میرم. یک چاله ی یزرگ توی راهم هست. می بینمش. باز میفتم توش. انگار عادتم شده. ایندفعه چشمام بازه و میدونم چی شده. میدونم که خودم مسیولش هستم. زود ازش بیرون میام.

فصل چهارم
توی همون خیابون راه میرم. یک چاله ی یزرگ توی راهم هست. از کنارش رد میشم. توش نمیفتم.

فصل پنجم
راه جدیدی پیدا میکنم و در خیابون دیگری راه میرم.


Portia Nelson  - There is a hole in my sidewalk *

Thursday, May 12, 2016

شکوفه های گیلای های پارک تورنتو، هر سال یکی از دیدنی های زیبای این شهر در اوایل ماه می بودند. امسال جابجایی از زمستان به بهار درست انجام نشد. هوا چندین بار سرد و گرم شد. در خبرها شنیدیم که این سرد و گرم شدن باعث شده که درختهای گیلاس امسال شکوفه نکنن. بعضی از درختها شکوفه داده اند ولی بیشترشون مرحله شکوفه دادن را رد کردن و صاف به برگ رسیدن. برای همین، امسال بجای دریای شکوفه که دیدنش نفس آدم رو میگرفت، 
نقطه به نقطه درختهایی با شکوفه هستند. اونقدر کم، که سایت پارک، هر روز میشمردشون.

امروز که در خیابون راه میرفتم و به همه شکوفه ها و جوانه ها و لاله ها و گلهای تازه از خاک سر برآورده نگاه میکردم فکر میکردم به اون درختها. اینکه چطور بعضی هاشون با وجود همه سرد و گرمی ها، هنوز راه خودشون رو رفتن و شکوفه دادن. کاش میشد باهاشون حرف زد و ازشون پرسید. سر سختی بود یا تسلیم یا ذکاوت که گل کرد؟ ما هر سال به دیدنشون نمیریم. چند باری رفتیم. امسال اما باید رفت. دوست دارم که این درختها را از نزدیک ببینم و بهشون سلام کنم. لمسشون کنم. شاید جواب سوالم رو گرفتم.

اگر سهراب بود، حتما میتونست جواب این سوال رو بگیره:

 "من به آغاز زمین نزدیکم
نبض گل‌ها را می‌گیرم
آشنا هستم با، سرنوشت تر آب ، عادت سبز درخت..."

Tuesday, May 10, 2016

روزهایی هستند که دردناکم. همه ی تنم درد میکنه. تکه هایم بهم مربوط نیستند. با هم کار نمیکنند. این روزها رو باید از زندگی مرخصی گرفت. زیر آفتاب یا پتو چمباتمه زد یا مثل لاک پشت رفت توی لاک و تعطیل شد. مرخصی فقط برای روزهایی نیست که کار داری و مسافرت میری و مریض میشی و اینطور چیزها. باید روزهایی مثل امروز رو هم مرخصی گرفت از زندگی. عین این که میگن وقتی الکل خوردی رانندگی نکن، وقتی هم که نمیتونی فرمون زندگی رو محکم دستت بگیری، زور نزن که زندگی کنی.

این روزها رو باید پذیرفت. خودش رو، دردناکیش رو، باطل شدنش رو. این روزها نباید حرف های جدی بزنی، چون آخرش به ناراحتی میرسه. نباید از خودت توفعی داشته باشی، چون از خودت ناامید میشی. فقط باش، همونطور که هستی. بدون غر و شکایت و مفاومت. دنده رو بذار روی اوتو پایلوت.

****


این حال دیروزم بود که روی بوک مارک ریز ریز نوشتم، وقتی نشسته بودم در گالری استخر برای کلاس موشی و میدونستم که برخلاف روزهای دیگه، در اون یکساعت هیچ کار مفیدی ازم برم نمیومد. می نویسمش اینجا که روزی دیگه، خوندنش به دردم میخوره.

Wednesday, May 4, 2016

با دخترکان به گپ و گفتگو مشغولیم. آخ که چه دوست دارم این وقت ها رو و چنان می بلعمش که 
انگار آخرین لحظه ی زندگیمه. عاشق اینم که بشینم و به حرف زدن های این دو تا گوش کنم.

روشیِ خسته از بمباران درس و کار و امتحان میگه، فقط منتظرم که آخر ماه جون برسه و مدرسه برای همیشه تموم  بشه.

موشی با چه حسرتی نگاه میکنه و میگه، وای کی میشه که من برم دبیرستان. چققققدر مونده تا اون موقع.

بعد هر دو به من نگاه میکنن که با یک لبخند گنده دارم نگاهشون میکنم. میپرسن مامان تو منتظر چی هستی؟

من میگم، هیچی. من منتظر هیچی نیستم. همه چی خودش میاد و میره. خیلی هم زود. نه من منتظر هیچی نیستم.


و بعد بازهم گوش میکنم به حرفهای این دو تا  گنجشک و تحلیل هاشون از زمان و اینکه کلا حرف منو نمیفهمن. جالبه که من نقهمیدنشون رو چه خوب می فهمم. 

Monday, May 2, 2016

وقتی سوار هواپیما میشیم، مخصوصا در سفرهای طولانی خیلی برامون مهمه که کی نزدیکمون نشسته. سفر هوایی طولانی مثل یک زندگیه. باید با آدمهای توی هواپیما برای چندین ساعت باشی و هیچ راه فراری نیست. همه با هم در بالا و پایین و توربولانس و ترس بلند شدن و شادی از نشستن روی زمین. کنارمون خالی بود تا اینکه خانواده ای اومدن با یک پسر بیمار، عقب مونده. پسری که شاید بیست ساله بود از نظر اندام ولی بیمار بود. نا ارام بود، صورتش دفرمه بود، آب دهانش آویزان بود، یک دستش معلولیتی داشت. خلاصه همسفری نبود که هیچکس انتخاب کنه. نشست کنار ما. در صندلی کنار راه. بین ما و او کسی نبود. همه چپ چپ نگاش میکردن. من فکر کردم که ماجراهایی در پیش داشته باشیم. فکر کردم اگر کمربندش رو باز کن و به ما حمله کنه چی. ولی سعی کردم که اصلا بهش توجه  و نگاه نکنم تا تحریک نشه. نا آرام بود و در تلاطم. گاهی پاش رو زمین میکوبید. گاهی محکم با دستش روی پاش میکوبید و گاهی صداهای عجیب و غریب در میاورد. پدر و مادرش مرتب مراقب بودند و سعی میکردند آرومش کنن. بهر حال هواپیما راه افتاد و من و همکارم هم تظاهر میکردیم که چنین موجودی در نزدیکمون نیست تا هم خودمون راحت تر باشیم و هم با توجه، اونها رو معذب نکنیم. کمی عقب تر خانواده ای یک پسرک کوچک داشتند. شاید دو ساله. پستونک به دهان. وقتی برای بلند شدن هواپیما مجبور به نشستن روی صندلی، احتمالا در بغل پدر یا مادرش، شده بود، ناراحت بود و گریه میکرد. به خودم گفتم دیگه عالی شد. یک بچه ی گریه ای با یک مریض عقب مونده. متوجه شدم که از گریه پسرک کوچک ، پسرک همسایه ما هم ناآرام میشه و صداهایی از خودش در میاره. انگار از گریه ای اون بچه ناراحت میشد. عجیب بود تا بچه ی کوچک ساکت میشد، اینهم ساکت میشد و تا اون گریه میکنرد این هم به تلاطم می افتاد و به 
خودش می پیچید.

من فکر میکردم به روح این پسر که در یک بدن بیمار گرفتار شده. اینکه بدنش شاید بیست ساله باشه ولی ذهنش در حد همان دو ساله مانده. کمی ور رفتم با تجربه این زندگی و بعد مشغول شدم به اینکه چه رنجی میکشند پدر و مادرش و چه سخته داشتن چنین بچه ای و چه قدر باید برای سلامتی خودمون و بچه هامون شاکر باشیم و این حرفها در یک تریبون ذهن ما در جریان بود.
هواپیما دیگه به وضعیت ثابت رسیده بود، کمربندها باز و مسافرها راه افتادند. مسافر کوچولوی دوساله پستونک به دهان هم.  ما نزدیک ته همواپیما بودیم ومحل گذر تمام آنهایی که دستشویی می رفتند. ادم ها به ردیف ما که می رسیدند و چشمشون که به پسر بیمار میافتاد، بعضی حتی نمیتونستن نگاه کنن و روشون رو برمیگردندن، بعضی با ترحم و بعضی با تنفر نگاه میکردن. نمیدونم که  ایا پسرک چیزی از این نگاهها میفهمید ولی مطمینم که مادرش هر نگاه رو دریافت میکرد و دردی بر دلش اضافه.

پسرک پسنوتک به دهن هم راه اقتاده بود. همه بهش توجه میکردن و انواع نگاه ها و حرکات علاقمند و پر محبت را جمع میکرد و با خود میبرد. همه از دیدنش خوشحال میشدن. پسرک پستونک به دهن به پسر بیمار مثل بقیه نگاه میکرد. او تنها کسی بود که در نگاهش هیچ چیز خاصی نبود. با همان کنجکاوی و شادی  که به همه ی ما نگاه میکرد اول بار به پسر بیمار هم نگاه کرد. اما فقط این نبود. به تدریج احساس میکردم که به او بیشتر علاقمند شده بود. بیشتر جلوی او میایستاد. بهش با احتیاط دست میزد، میخندید و گویا او رو دعوت میکرد که با هم بروند و بازی کنند. من کاملا مسحور این رابطه بودم. پسر کوچولو هیچ معنی به ظاهر پسر بیمار نمیداد. ازش نمی ترسید. پسرک گویا روح دوستش رو میدید. چقدر زلال بود. من کم کم به خودم جرات دادم و پسر بیمار رو نگاه کردم. تصمیمم این بود که مثل پسرک کوچک نگاهش کنم. بدون قضاوت. نگاه کردم. به هر دوشون. ترسناک نبود. شاید غمناک بود. اسیر تنش بود. مثل کسی که به زنجیر بسته باشندش. راحت تر شدم. تازه اونموقع خودم رو تو صندلی رها کردم. در دلم گقتم سلام همسایه. نایس تو میت یو. ممنون همسایه ی کوچولو که با نگاه بی قضاوتت، یادم آوردی که ما همه یکی هستیم در تجریه های متفاوتی از زندگی. ممنون معلم کوچولو.

 بقیه ی سفر رو راحت نشستم و گاهی برای همسفرم و خانواده اش دعا کردم

Sunday, April 3, 2016

موشی باید آزمایش خون می داد. من گفتم که شنبه میریم. اصرار داشت که شنبه ی بعدی بریم. میشد که هفته ی بعد هم بریم. عجله ای نبود ولی دلیلی هم برای به تاخیر انداختن نبود. می دونستم که فقط داره عقب میندازه چون نمیخواد اینکارو انجام بده. ازش خواستم که دلیلش رو بگه. دلایلش رو گفت و من برای همه اش یک جواب دندان شکن داشتم. حرف زدم و حرف زدم و حرف زدم. آخ که بعضی وقتها چقدر حرف میزنم. براش توضیح دادم که کاری رو که دوست نداری ولی میدونی که باید انجام بدی، هر چه زودتر بکنی بهتره. زودتر راحت میشی. گفتم برای این آزمایش عجله ای نیست. تصمیم با خودته ولی بنظر من تصمیم درست اینه که این شنبه بری.

کمی سکوت کرد. بعد با بغض گفت باشه همین شنبه میرم. رسیده بودیم به مقصد. برگشتم و به چشم هاش نگاه کردم و پرسیدم تصمبم خوبی گرفتی. ولی چرا اینقدر ناراحتی؟  چیزی نگفت. خوشبختانه ساکت شده بودم و میتونستم گوش کنم. شاید چون تصمیم بهتر رو گرفته بود و به نتیجه ی دلخواهم رسیده بودم.  ازش خواستم که بهم بگه چرا ناراحته. ازش پرسیدم که ایا تونستم چیزی رو که میخواستم بهش بگم؟ اینکه دلم میخواد که راحت تر باشه، اینکه تجربه های خودم رو فقط برای این میگم که اون اذیت نشه.

اینجا فهمیدم که رفتم در اون کلیشه تنقر آور پدر و مادر ها که خودم هر وقت شنونده اش بودم بدم اومده – "من اینها رو برای خودت میگم و خوبیت رو میخوام و اینا...."
این شد که گفتم، من هیچوقت فکرنمبکنم هرچه فکر میکنم درسته.  تجربه های من هم شاید عینا برای تو اتفاق نیفته. من تجربه ام رو به تو میگم چون تجربه با ارزشه. ولی تو این انتخاب رو داری که ازش استفاده کنی. انتخاب کنی که خودت تجربه کنی. و اینکه هیچ گارانتی نیست که تجربه ی تو 
هم عین من باشه.

راحت شدم. راحت شد. بار رو از شونه اش برداشتم.

گفتم که نمیخواستم ناراحتش کنم و خواهش کردم اگر میتونه بگه که دقیقا چی ناراحتش کرده.
گفت، من تو رو خیلی دوست دارم. حرف هات رو دوست دارم. بعضی وقتها برام خیلی سخته کاری رو که تو میگی بهتره بکنم. اون وقت اگر اونو انجام ندم، احساس گناه میکنم. دیگه خوشحال نیستم. همش خودم رو مقصر میدونم اگر کاری رو که تو گفتی نکنم.

وحشت کردم از بلایی که به سرش میاورم. گقتم: آخرین چیزی که من میخوام اینه که تو یا خودم احساس گنها بکنیم. این خیلی بده، انرژی آدم رو میگیره. خواهش میکنم که حواست باشه، هر وقت احساس گناه کردی یک چیزی اشتباهه.  حتما با من حرف یزن در موردش. توی احساس گناه نمون.

گفت من دوست دارم مثل تو باشم.

و من با قلبی که سخت فشرده شده و بغض و اشکی که با موفقیت نگهش داشتم گفتم، عزیزم، نو مثل من هیچوقت نیستی و نباید باشی. مثل هیچکس هم نباش. تو مثل خودت هستی و مثل خودت بودن بهترین چیزه. ازش معذرت خواستم که باعث ناراحتیش شدم.

با اون چشمهای قشنگش حرف ها رو می بلعید و من می فهمیدم که قلبهامون بهم وصله.

گفتم میشه به من یک کمک بکنی؟
گفت باشه
گفتم بیا جامون رو عوض کنیم. تو بشو من و به من بگو اگر جای من بودی و میخواستی تجربه ات رو به من بگی بدون اینکه من احساس گناه بکنم، چطور میگفتی.
قبول کرد. جامون رو عوض کردیم و من حرف های او رو زدم که نمیخوام این هفته برم و هفته بعد بهتره به این دلیل و اون دلیل.
گفت باشه اشکالی نداره. هفته بعد بریم. ولی اگر من بودم همین هفته میرفتم.
گفتم همین؟
گفت همین.
گفتم پس تو که نگفتی چرا همین هفته میرفتی.
گفت اگر تو می پرسیدی چرا، اونوقت من می گفتم که من دوست دارم کار سخت رو زودتر بکنم و راحت بشم.
.
.
ازش تشکر کردم که کمک کرد جور دیگه ای نگاه کردن رو هم یاد بگیرم

.
چقدر زیادی حرف زده بودم. آسیب زده بودم. چه خوب که ترمز کردم. چه خوب که نگاه کردم. چه خوب که یاد میگیرم. باید باد بگیرم. دیگه خودم رو کتک نمیزنم برای این اشتباه. این اشتباه دری دیگر را بین دلهامون باز کرد. و هر دو قدمی جلوتر رفته بودیم
.
.
زندگی خوب است. 
.
.

ما همون شنبه ی اول رفتیم و آزمایش خون رو دادیم.

Monday, March 28, 2016

 بهترین نسخه ای بود که میشه برای آدمیزاد در این زندگی شلوغ و پلوغ و پر مشغله پیچید. ساده و موثر. وقتی فکرش رو کردم دیدم که رییسم که دو پست قبل در موردش نوشتم، نمونه ی عینی این ویژگی هاست. همین شد که بیشتر به این جملات ایمان آوردم. نوشتمش روی یک تکه کاغذ سبز و چسباندم به یخچال. این دنیا خیلی جالبه. درست بعد از اون روز که نوشتم "همانا بر منست که نمونه ی دیگری از این آدم باشم" خوردم به این نسخه. انگار که کاینات گفت: "اینهم راهش. بسم الله

.نوشته از شریل ریچاردسون* بود


This simple prescription is the making of a soulful life. It really is.


Slow Down.
Stay Present.
Do one thing at a time,
With Love.

* Cheryl Richardson

Thursday, March 24, 2016

مارگوت بیگل چه درست گفت و شاملو چه زیبا ترجمه کرد و خواند که "از تنهایی، مگریز، به تنهایی مگریز، گهگاه آن را بجوی و تحمل کن. و به آرامش خاطر مجالی ده‏"
اگر زندگیت شلوغه و فرصتی برای تنهایی فیزیکی نیست، مجبوری که وقتیهایی را در ذهنت تنها باشی. آدم های دور و بر، هر چقدر که عزیزند و هرچقدر که عاشقشون هستی، وقتهایی هست که باید نباشند. برای من که همیشه دور و برم از عزیزانم شلوغه، تنها بودن مثل برهنه شدنه. اینقدر که همیشه تنیده ام به همه مسایل و روزمره هاشون. اما خوب میفهمم که به اون برهنه شدن هرچقدر هم ناراحت بنظر بیاد احتیاج دارم تا خودم را پیدا کنم.

 بعضی وقتها سوار هواپیمای تک نفره میشم و برای خودم در آسماان پرواز میکنم و اون وقتها، هیچ کس را سوار نمیکنم. عجب ذهن آدم ابزار توانمندیه و اگر افسارش رو در دست داشته باشی، باهاش خیلی کارها میشه کرد. اشکالات وقتی شروع میشه که اون افسار ما رو بدستش بگیره.

Wednesday, March 23, 2016

آدم هایی هستند که هر وقت بهشون نزدیک بشی، برای تو آغوشی باز میکنند و فضایی بهت میدن. فضایی که در اون احساس امنیت بکنی، پذیرفته باشی همونطور که هستی، نقد و کنایه ای نیست، گوشی باز برای شنیدنت هست، باز از اون نوعی که هیچ قضاوت و پبشداوری نداره، دستی که نه اونقدر نزدیکه که لهت میکنه و  نه اونقدر باز که رهات کنه و نگاهی با مهربانی و پشتیبانی. احتیاچ نداری کس خاصی باشی یا کار خاصی بکنی که این رفتار رو باهات بکنن. اینها مثل خورشید هستند. همیشه به همه می تابند....

این آدم ها کم هستند. یعنی شانس اینکه یکی از اینها رو در زندگیت از نزدیک ملاقات کنی زیاد نیست. شانس اینکه باهاشون ارتباط نزدیک داشته باشه دیگه کمتر. من از اون خیلی خوش شانس ها بودم که با یکی از این آدم ها همکار شدم. میدونم که این اتفاق خوب مسبولیت هم آورده. به خودم میگم که تو که الگویی داری، خودت هم نمونه  شو. نسخه ای دیگری شو و تو هم مهربانی را، اینچنین درخشان، بتابان.

من میدانم و خدای من که چقدر از نعمت داشتن این همراه و معلم خوب سپاسگزارم و براش دعا میکنم

Tuesday, March 22, 2016

به گفتگوی جالبی از اپرا* و دیپاک** گوش میکردم در مورد سبک شدن جسم و جان و تغییر از سنگینی به سبکی. اینکه باید سبکبار و سبک بال باشیم. هر چه سبک تر، بهتر. بعد یادم اومد که چند میلیون بار به خودم گفتند و به دیگران گفتند و شنیدم که سبک نباش. سنگین باش. دختر باید سنگین باشه. آدم باید سنگین باشه. و این سنگینی مثل یک وزنه ی ده تنی چنان نشسته روی مغز و قلبم که تکان دادنش کار حضرت فیله. اصلا خودش حضرت فیله. وقتی که فکر میکنم سنگین باش رو هیچوقت به    دخترهایم نگفتم، خوشحال میشم.خدا رو شکر اصلا نمیدونن سنگین باش یعنی چی."خودت باش." این چیزیه که امیدوارم یاد گرفته باشند. چیری که خودم هر روز در حال یاد گرفتنش هستم- شاگرد اکابر.

اما خوبیش اینه که در همون گفتگو، اپرا و دیپاک میگفنتد که برای رها شدن از این بارهای اضافه، لازم نیست کلنجار بریم و زور بزنیم. اصلا هر چقدر هم زور بزنی چطور این وزنه ی ده تنی رو تکون بدی. عمرا بشه. برای رها شدن از اینها، کافیه که آگاهی وهشیاری رو بالا ببری که هزاران راه داره. اصلِ اساسش هم هست  ول کردن ذهن و وِروِره ی گذشته و آینده اش که دایم مزاحم هستند. بودن در لحظه، در اکنون. در هر روز و هر لحظه دوباره متولد شدن. درستِ درست نگاه کنی، در هر حال بدی، یا اثر از گذشته هست، یا آینده. شک نکن. مدتهاست که نگاه میکنم به خودم و اطرافیانم. غیر از این نیست. از دست گذشته و آینده رها کنی خودت رو، مثل چشمه ی جوشانی در هر لحظه. میدونم که آسون نیست مخصوصا با اون ده تنی فابریک که در ما نهادند.

ولی شدنیه. باور کن.

*Oprah Winfrey

**Deepak Chopra

Friday, March 18, 2016

 .اینها لاله های ما هستند که هفته ی پیش، تن زیبایشان را از خاک بیرون آورده اند



با اینکه اتفاقی هر ساله است، هیچ وقت تکراری نیست. هر بار دیدنشان برای من مثل دیدن یک معجزه است. طیبعت بدون هیچ هیاهو، هر صبح به ما از بیدار شدن می گوید و هر بهار از نو شدن. جهان با تغییر و نو شدن، با خشکیدن و سبز شدن، با خوابیدن و بیدار شدن است که اینچنین زیبا و شگفت انگیز باقی مانده. باشد که ما هم به راحتی و همراه هستی، تغییر کنیم و تازه شویم

در بین پیام های نوروزی که امسال خواندم و دیدم، این را که از طرف دکترنسترن ادیب راد بود، بیشتر دوست داشتم


"گر چه یادمان می رود که عشق تنها بهانه ی زندگی ست،

اما نوروز زیبا و ماندگار، دلیلی است که هر سال این فکر را به خاطرمان می آورد. 

پس نوروزتان مبارک که سالتان را سرشار از عشق کند."




سال نو، بهار نو، خجسته و شادان باد!




Thursday, March 17, 2016

عصر ماشین رو برداشته بود و با دوستش رفته بودن به کتابقروشی. ساعت نزدیک ده شده بود و هتوز نیومده بود. نه و نیم تکست زده بودم که در چه حالی و جواب داده بود که هنوز در چپترز* هستیم. یواش یواش میاییم. رشته ی فکر های شب و بارون و دیر شده و اینها رو که مثل مگس شروع کردن به ویز ویز،  پروندم از سرم. کانال راجرز که موسیقی ایرانی پخش میکنه رو روشن کردم و شروع کردم کارهام رو توی اشپزخونه انجام دادن. بابایی اومد و گفت روشی نیومده، دیر کرده.
. گفتم که چپترز ده تعطیل میشه و اون هم قبل از ده و نیم میاد. سخت نگیر.

کارهام تموم شده بود و روی مبل نسشته بودم که اومد. رضا صادقی و پاشایی یک ترانه ی دوتایی از بهار میخوندن.ساعت  ده و ربع بود. اومد با همون برق شادی که در چشمهاش هست وقتی با کتاب برمیگرده. لازم نبود که خودش بگه ولی گفت که کتاب خریدم. گفت من یک مشکل دارم وقتی میرم به چپترز. میخوام همه چیز رو بخرم و نمیتونم خودم رو کنترل کنم. گفتم خوب میشناسم این مشکل رو. گفت لباس میخوام بخرم، برای ده دلار از خریدن اونی که خوشم میاد صرفنظر میکنم. ولی امروز چهل و پنج دلار برای کتاب دادم و عین خیالم نیست. گفتم الحق که فرزند خلفی.می گفتم و دلم غنج میزد از دیدن این دختر جوان رعنا با موهای افشانش که عاشق کتابه.

گفت میخواستم فقط اودیسه را بگیرم، ولی بعد فکر کردم که قبیلش رو هم بگیرم دیگه. پرسیدم: ایلیاد؟ همون که مال هومره؟ گفت آره. تو میدونیشون؟ گفتم زمانی خیلی دور وقتی همسن تو بودم، کتابهایی بود که دوست داشتم بخونم. نشد که بخوندم. شنیده بودم که هومر مثل فردوسی ماست و ایلیاد و اودیسه شبیه شاهنامه. این دو اسم ایلیاد و اودیسه دو اسم اپیک و خاص در ذهنم بودند که هیچوقت به واقعیت نپیوستن تا امروز که کتابهاش رو خریدی.  کتابها رو بدست گرفتم و لمس کردم.

کمی دیگر او رفت با کتابهاش که روی صندلی راحتیش ولو بشه و بره توی دنیای ایلیاد و اودیسه و من روی مبل ماندم غرق در افسون زندگی و حیات. تصور کردم دحتری نوجوان که ایلیاد و اودیسه را شنیده و بهش فکر میکنه. دخترکی که حباب فکری  از سرش در میاد که روش نوشته، ایلیاد و اودیسه و توش همه ی تخیلاتیه که از این کتاب حماسی داره. حباب رها میشه در کاینات. در رویای من دخترک بزرگ میشه و بزرگ میشه و ازدواج میکنه و مادر میشه و دخترک دیگری از دلش بیرون میاد. این دخترها همینطور هر دو میبالند و بزرگتر میشن تا یک روز دختر دوم، دحتر جوان، حبابی در دست میاد پیش دختر اول که امروز زنی کامل شده. حباب رو بهش نشون میده و زن کامل میخونه، ایلیاد و ادیسه.


نفسی عمیق میکشم در جادوی زندگی و جورعجیبی که من و روشی و ایلیاد و اودیسه و هومر و فردوسی و کتاب و ...همه در اون بهم متصلیم. پر میشم از سپاس برای این فیلم کوتاهی که چشمم گذشت. فیلمی که من تهیه کننده، بازیگر و ببینده اش هستم. 
همان زندگی ام. زندگی من. زندگی تو. زندگی.

chapters*

Wednesday, March 16, 2016

منیرو روانی پور را در فیس بوک میخواندم که از نوشتن میگفت که باید بنویسیم که خاطرات را بنویسیم. درد ها و شادی ها و درس ها و لحظه ها را بنویسیم تا فراموش نشوند.

دیپاک چوپرا را شنیدم که میگفت بنویسیم از فکرها و سوال ها و جواب ها تا خودمان بهتر بدانیم و بقیه هم و همه با هم بزرگ 
شویم.

دیشب موشی خواست که برایش کمی از کارهای بامزه ایی که در بچگی میکرده بگم و من جز یک خاطره، هیچ چیزی دست به نقد یاد نیاوردم. بعدیادم آمد به وبلاگ و گفتم من وبلاگ داشتم و دارم که در روزهای کوچکی تو زیاد می نوشتمش. در انجا خیلی چیزها از تو هست. اصرار کرد که کمی بخوانیم ازش. آمدیم سراغ وبلاگ گرد و خاک گرفته ام و رفتیم به سال 2008 که موشی دو ساله بود. ورق زدیم و خواندیم پست هایی که از موشی بود. چه کیف کردیم و خندیدم. چه خوشحال شدم که اینها را نوشته بودم. ثبتش کرده بودم.

صبح برای بابایی گفتم این پاراگراف آخر رو و گفتم که کاش باز هم بنویسم ولی کسی دیگر نمیخواند. گفت بنویس که بماند، نه اینکه کسی بخواند. کسی نخواندنش رو دوست ندارم راستش. ولی ماندنش را میخواهم.


این شد که نوشتم.