Friday, May 20, 2016

یک روز طولانی همراه با سردرد، موضوعات مختلف پشت هم. همه رو با وجود سردرد، به کمک مسکن، پشت سر گزاشته بودم. بعد از شام هم کمی دوام آوردم ولی ساعت نه دیگه سر درد داشت برنده میشد و از پا درم میاورد. آماده ی خواب شدم. خیلی زود بود برای من. موشی هنوز کارهای خوابش رو انجام نداده بود و مشغول دم جنبانی در خونه بود. اومد سراغ من تا چیزی بگه. بهش گفتم که من دیگه هیچ کار یا حرف مفیدی ازم بر نمیاد و دارم میخوابم. خودش بقیه ی کارهاش رو انجام بده و اگر کمکی لازم داشت از دیگران بگیره. پرسید کجای سرت درد میکنه. گفتم همه جاش. واقعا همه جاش درد میکرد. گفت من یک  بوس میکنم و میرم. بوس کرد و رفت. کمی بعد دوباره برگشت. من چشمم رو باز نکردم تا اینکه فکر کنه خوابم و حرفی نزنه. حرفی نزد. فهمیدم که تلفنم رو برداشت و کمی تایپ کرد.  فکر کردم شاید داره ایمیلی میزنه و نمیدونستم که چرا با تلفن من. ولی خودم رو نگه داشتم و هیچ عکس العملی نکردم. وقتی رفت به آرومی لای چشمم رو  باز 
کردم و دیدم این نوت رو تایپ کرده، روی صفحه باز گذاشته کنار من و رفته.


No comments:

Post a Comment