Wednesday, July 6, 2016

من و روشی با هم بودیم. میخواستیم از پارکینگ ساختمانی با گردش به چپ بیاییم بیرون. خیابون شلوغ بود و ماشین ها با سرعت می رفتن. مجالی برای چرخیدن نبود. ایستاده بودم. بدون عجله تا چراغ های بالا و پایینمون قرمز بشن. خیابون رو و گردش به چپش رو خوب می شناختم و میدونستم ظرف یکی دو دقیقه این اتفاق میافته.

  روشی گفت چرخیدن اینجا خیلی سخته.  بهش گفتم که اینطور نمیمونه. صبر میکنم تا خلوت بشه. ده، بیست ثانیه ای بعد خلوت شد. با آرامش و بدون اضطراب پیچیدم. گفت اونوقت که اونقدر شلوغ بود آدم فکر نمیکنه که اینقدر خلوت هم بشه.  گفتم وقتی تازه کاری در این راه، شلوغی رو که میبینی فکر میکنی تا ابد همینطور میمونه و استرس میگیری که چطور برم و شاید هم دل رو به دریا بزنی و بپری اون وسط، چون نمیخواهی تا ابد اونجا بمونی. وقتی ده ها بار اینچا پیچیده باشی 
میدونی که بعد شلوغی، خلوتی هم هست.

یک کم بعد گفتم که زندگی هم همینطوره. وقتی شلوغ و بهم خورده میشه، فکر میکنی که همیشه همونجور میمونه. یواش یواش یاد گذفتم که همه چیز دایم در گذره و هیچ چیزی یک جور نمیمونه. 

گفت: مامان خیلی عمیق شد. گفتم: عین واقعیته. همیشه همه چیز این دنیا، ما و روزگار در 
تغییره.

دیگه میدونه که این حرف ها نصیحت نیست. چون واقعا نیست. میدونه که من با خودم بلند حرف میزنم. میدونه که من دنبال شناختن خودم و دنیام هستم، نه دنبال اموختن چیزی به او. این حال خوبیه و این رابطه ی راحتیه. و من از بودنم، از بودنش، از وقتهای با هم بودنمان چه خوشحالم و برایشان قدردان.  

No comments:

Post a Comment