Tuesday, May 10, 2016

روزهایی هستند که دردناکم. همه ی تنم درد میکنه. تکه هایم بهم مربوط نیستند. با هم کار نمیکنند. این روزها رو باید از زندگی مرخصی گرفت. زیر آفتاب یا پتو چمباتمه زد یا مثل لاک پشت رفت توی لاک و تعطیل شد. مرخصی فقط برای روزهایی نیست که کار داری و مسافرت میری و مریض میشی و اینطور چیزها. باید روزهایی مثل امروز رو هم مرخصی گرفت از زندگی. عین این که میگن وقتی الکل خوردی رانندگی نکن، وقتی هم که نمیتونی فرمون زندگی رو محکم دستت بگیری، زور نزن که زندگی کنی.

این روزها رو باید پذیرفت. خودش رو، دردناکیش رو، باطل شدنش رو. این روزها نباید حرف های جدی بزنی، چون آخرش به ناراحتی میرسه. نباید از خودت توفعی داشته باشی، چون از خودت ناامید میشی. فقط باش، همونطور که هستی. بدون غر و شکایت و مفاومت. دنده رو بذار روی اوتو پایلوت.

****


این حال دیروزم بود که روی بوک مارک ریز ریز نوشتم، وقتی نشسته بودم در گالری استخر برای کلاس موشی و میدونستم که برخلاف روزهای دیگه، در اون یکساعت هیچ کار مفیدی ازم برم نمیومد. می نویسمش اینجا که روزی دیگه، خوندنش به دردم میخوره.

1 comment:

  1. that's most of my day, but I cannot get off from work, specially from being a mother.they always looking at me and waiting, there is one except me for them....

    ReplyDelete