Monday, May 2, 2016

وقتی سوار هواپیما میشیم، مخصوصا در سفرهای طولانی خیلی برامون مهمه که کی نزدیکمون نشسته. سفر هوایی طولانی مثل یک زندگیه. باید با آدمهای توی هواپیما برای چندین ساعت باشی و هیچ راه فراری نیست. همه با هم در بالا و پایین و توربولانس و ترس بلند شدن و شادی از نشستن روی زمین. کنارمون خالی بود تا اینکه خانواده ای اومدن با یک پسر بیمار، عقب مونده. پسری که شاید بیست ساله بود از نظر اندام ولی بیمار بود. نا ارام بود، صورتش دفرمه بود، آب دهانش آویزان بود، یک دستش معلولیتی داشت. خلاصه همسفری نبود که هیچکس انتخاب کنه. نشست کنار ما. در صندلی کنار راه. بین ما و او کسی نبود. همه چپ چپ نگاش میکردن. من فکر کردم که ماجراهایی در پیش داشته باشیم. فکر کردم اگر کمربندش رو باز کن و به ما حمله کنه چی. ولی سعی کردم که اصلا بهش توجه  و نگاه نکنم تا تحریک نشه. نا آرام بود و در تلاطم. گاهی پاش رو زمین میکوبید. گاهی محکم با دستش روی پاش میکوبید و گاهی صداهای عجیب و غریب در میاورد. پدر و مادرش مرتب مراقب بودند و سعی میکردند آرومش کنن. بهر حال هواپیما راه افتاد و من و همکارم هم تظاهر میکردیم که چنین موجودی در نزدیکمون نیست تا هم خودمون راحت تر باشیم و هم با توجه، اونها رو معذب نکنیم. کمی عقب تر خانواده ای یک پسرک کوچک داشتند. شاید دو ساله. پستونک به دهان. وقتی برای بلند شدن هواپیما مجبور به نشستن روی صندلی، احتمالا در بغل پدر یا مادرش، شده بود، ناراحت بود و گریه میکرد. به خودم گفتم دیگه عالی شد. یک بچه ی گریه ای با یک مریض عقب مونده. متوجه شدم که از گریه پسرک کوچک ، پسرک همسایه ما هم ناآرام میشه و صداهایی از خودش در میاره. انگار از گریه ای اون بچه ناراحت میشد. عجیب بود تا بچه ی کوچک ساکت میشد، اینهم ساکت میشد و تا اون گریه میکنرد این هم به تلاطم می افتاد و به 
خودش می پیچید.

من فکر میکردم به روح این پسر که در یک بدن بیمار گرفتار شده. اینکه بدنش شاید بیست ساله باشه ولی ذهنش در حد همان دو ساله مانده. کمی ور رفتم با تجربه این زندگی و بعد مشغول شدم به اینکه چه رنجی میکشند پدر و مادرش و چه سخته داشتن چنین بچه ای و چه قدر باید برای سلامتی خودمون و بچه هامون شاکر باشیم و این حرفها در یک تریبون ذهن ما در جریان بود.
هواپیما دیگه به وضعیت ثابت رسیده بود، کمربندها باز و مسافرها راه افتادند. مسافر کوچولوی دوساله پستونک به دهان هم.  ما نزدیک ته همواپیما بودیم ومحل گذر تمام آنهایی که دستشویی می رفتند. ادم ها به ردیف ما که می رسیدند و چشمشون که به پسر بیمار میافتاد، بعضی حتی نمیتونستن نگاه کنن و روشون رو برمیگردندن، بعضی با ترحم و بعضی با تنفر نگاه میکردن. نمیدونم که  ایا پسرک چیزی از این نگاهها میفهمید ولی مطمینم که مادرش هر نگاه رو دریافت میکرد و دردی بر دلش اضافه.

پسرک پسنوتک به دهن هم راه اقتاده بود. همه بهش توجه میکردن و انواع نگاه ها و حرکات علاقمند و پر محبت را جمع میکرد و با خود میبرد. همه از دیدنش خوشحال میشدن. پسرک پستونک به دهن به پسر بیمار مثل بقیه نگاه میکرد. او تنها کسی بود که در نگاهش هیچ چیز خاصی نبود. با همان کنجکاوی و شادی  که به همه ی ما نگاه میکرد اول بار به پسر بیمار هم نگاه کرد. اما فقط این نبود. به تدریج احساس میکردم که به او بیشتر علاقمند شده بود. بیشتر جلوی او میایستاد. بهش با احتیاط دست میزد، میخندید و گویا او رو دعوت میکرد که با هم بروند و بازی کنند. من کاملا مسحور این رابطه بودم. پسر کوچولو هیچ معنی به ظاهر پسر بیمار نمیداد. ازش نمی ترسید. پسرک گویا روح دوستش رو میدید. چقدر زلال بود. من کم کم به خودم جرات دادم و پسر بیمار رو نگاه کردم. تصمیمم این بود که مثل پسرک کوچک نگاهش کنم. بدون قضاوت. نگاه کردم. به هر دوشون. ترسناک نبود. شاید غمناک بود. اسیر تنش بود. مثل کسی که به زنجیر بسته باشندش. راحت تر شدم. تازه اونموقع خودم رو تو صندلی رها کردم. در دلم گقتم سلام همسایه. نایس تو میت یو. ممنون همسایه ی کوچولو که با نگاه بی قضاوتت، یادم آوردی که ما همه یکی هستیم در تجریه های متفاوتی از زندگی. ممنون معلم کوچولو.

 بقیه ی سفر رو راحت نشستم و گاهی برای همسفرم و خانواده اش دعا کردم

No comments:

Post a Comment