Thursday, September 23, 2010

دیروز تمام شد

اگر اینجا روز به روزِ من است، باید بداند که دیروز، روز خوبی نبود. دیروز من له شدم زیر بار. چند بار خواستم بنویسم تمام دقایق یک روزم رو. بنویسم که من چطور تکه تکه و ریز ریز میشم بین ده ها موضوع. موضوعاتی که هیچکدوم بنظر نمیان ولی ذهن منو جویده اند. دیروز من حالم خوب نبود. دیروز من یکبار از خدا مرگ خواستم اینقدر که داشتم می مردم. دیروز من یکبار گریه کردم. گریه ای که مثل همیشه کسی نباید ببیند چون از دیدن گریه ام همه ناراحت میشوند. ‏
اگر بگویی چرا، میخواهم فقط جیغ بزنم. بردن و آوردن بچه ها به مدرسه و دکتر و کارهای مدرسه و گرفتن بلیط برای مسافران و بردن و آوردن مادر به کلاس و رسیدگی به مریضی بچه ها و چک کردن هوا که در راه برگشتتون طوفان نیاد و پیدا کردن کفش باله برای فردای موشی و بردن و آوردن روشی به کلاس نقاشی و عوض کردن آیس پک روشی و جواب دادن به تلفن و لباس پوشیدن و نپوشیدن و خوردن و نخوردن و چی خوردن و دوستهاشون و معلمهاشون و بداخلاقی های و ناراحتی های روشی و موشی و مادر و تو و بقیه که نمیتونم از کنار هیچکدومش بگذرم و برای همش باید راه حلی و درمانی پیدا کنم و اینکه همه باید در این خونه خوشحال و خندان باشند و کسی دلخور نباشه، کسی فشارش پایین نیقته، کسی فشارش بالا نره و همه ی حرفهایی که به بچه ها زده میشه، اثر خوبی داشته باشه یا حداقل اثر بدی نداشته باشه و کارها به موقع انجام بشه که معمولا نمیشه. و همه ی اینها در کنار مته ی کار که درست روی شقیقه ام رو هدف گرفته و هر از گاهی، بدون اعلام قبلی روشن میشه و میره فرو. ‏و همه ی اینها هیچ نیستند و زندگیند و من همشون رو دوست دارم در بیشتر وقتها ازشون لذت میبرم.‏ من نمیخواهم که ذره ای از هیچکدام را از دست بدهم.‏من جرات نمیکنم که زبان به شکایت از هیچکدام پیش خدا هم بردارم مبادا که ناشکری از همه نعماتی که به من داده. از درد ودل با خدا چرا باید بترسم. چه تخم ترسی در دلم هست. خدا را هم باید راضی نگه دارم؟ ‏
دیروز نشد که بنویسم همه ی روزم رو. فکر کرده بودم که از تو بخواهم شب که آمدی فقط گوش کنی به داستان یک روزم از صبح تا شب. میخواستم فقط خالی بشم از اون روز. تو آمدی. شبِ دیر. وقتی ماشینت پیچید بسوی خونه، لبم بی اراده خندید. خدا رو شکر کردم که به سلامت برگشتی. آمدنت، شادی آورد. در فرصتی که بود تو گفتی از سفرت و خوب گفتی. تو آمدی. وقتی در کنارت دراز کشیدم و بعد از سه روز وجودت را حس کردم، گرم شدم. بدنم منبسط شد. راحت تر شدم. داستانهای سفر را شنیدم. کمی هم برایت گفتم. اما نه داستان تکه تکه شدنم رو. داستانهایی کوتاه از بچه ها. از موشی و کارهاش. داستانهایی که هر دومون رو خوشحال کرد و خندیدیم. داستان خودم، گریه داشت. فقط گفتم که روز خوبی نداشتم و حالم خوب نبود. گفتم که وقتی هستی، زندگی مزه اش بهتره. ما خوابیدیم و پاشدیم و دوباره روزی دیگه شروع شد. دیروز رفت تا ته نشین بشه. مثل یک قیر تا یک روز دیگه و یک جای دیگه زبونم بهش بخوره و طعم تلخش رو به کامم بریزه. ‏ از دیروز نپرس. از دیروز نگو. دیروز تمام شد.‏
.
.
پ ن: قرار نبود این پست خطاب به تو باشد. شاید چون میخواستم اینها را برایت بگویم اینطوری شد.‏

1 comment:

  1. میفهمم. چون خیلی موقع ها تجربه اش کردم. میفهمم. دقیقا" احساست رو.

    ReplyDelete