Wednesday, September 22, 2010

تلگرافی

صبح موشی رو بیدار کردم. با چشمهای بسته میگه
‏-‏ امروز کی میاد؟ ‏‏‏
‏- منظورت چیه که کی میاد؟
‏- امروز بابا میاد؟
‏- آره
‏- چند میاد؟
‏- منظورت چیه که چند میاد؟
‏- ساعتِ چند میاد؟
‏- شب میاد. ساعتش رو نمیدونم. ‏
‏- شب چَنده؟ ‏
‏- گفتم که نمیدونم چه ساعتی میاد. ‏
چشمهاش رو باز کرده و جوری که انگار از من ناامید شده باشه نگاه میکنه و میگه
‏- منظورم اینه که چند ساعت شب میشه. ‏
.
.
پ ن: بابایی یک مسافرت سه روزه رفته با پدربزرگ و مادربزرگ. ‏

4 comments:

  1. نازی!! سفیدبرفی هم هر روز سراغ باباشو میگیره از من. فکر کن باید به بچه بگم دو هفته دیگه باباش میاد...

    ReplyDelete
  2. مريم مامان آواSeptember 23, 2010 at 5:04 AM

    دلتنگي دختركانه

    ReplyDelete
  3. من خيلي وقتهاكه اينجارو مي خونم دلم براي يكبار ديدن صورت گلهات پر مي كشه :(

    ReplyDelete
  4. ممنونم از محبتت منصوره جان. فرارم براینه که اینجا عکس نگذارم. اون عکس گوشه البته صورتشون نیست ولی بهرحال عکسیه دیگه.‏

    ReplyDelete