Wednesday, September 29, 2010

*‏من آمده ام، وای وای، من آمده ام

هنوز فکر میکنم اونی که تو پست قبلی نوشتم، درسته. کسی هم جز خودم اینو نمیفهمه. درست یا غلطی این نظریه هم کلا چیزی رو عوض نمیکنه و همونطور که توی کامنت هم نوشتم، تصمیم ندارم، فکرم رو روش متمرکز کنم. چیزی به فکرم اومد و در اون لحظه که نوشتم، کاملا در وجودم، باز شده بود. اصلا از نظریه ام خیلی هم خوشم اومده بود وقتی مینوشتم.‏ حالا تشعشعاتش منفی بوده رو دیگه کاریش نمیشه کرد.‏
در نوسانات زیادی هستم. برای حفظ تعادلم، باید دستهام رو باز نگه دارم. مثل اینکه روی لبه راه میرم. معلق نشدم البته، فکر نکنم که بشم. کله پا شدم هم دوباره بلند میشم. چیز خاصی نیست که بخوام بگم. گاهی آدم با خودش و دنیا و مافیها مشکل داره و این نشونه ی اینه که باید به خودت برسی و به بقیه گیر ندی که گره رو محکمتر میکنه و باز کردنش رو سخت تر. برنامه هایی هم دارم. ببینم چی میشه. همینجوری ولش نکردم. اشتباه یا درست، اومدم دیگه. راه برگشت هم که نیست. قصد برگشت هم ندارم. باید راهم رو برم و میخوام که خوب برم. ‏
به قول مرحوم نادر ابراهیمی، "در عین ترس از پیمودن طول شب باز نماندیم و درقلب مرگ از خندیدن با صدای بلند و اینچنین بود که خندانِ خندان به صبح رسیدیم." ‏چقدر من این عبارت رو برای خودم نوشتم و خوندم در طول سالها، خدا میدونه.‏
.
.
عنوان رو که یادتون میاد؟ خانوم گوگوش خونده بود. صحبت از اومدن و نیومدن شد، یاد این ترانه افتادم.‏ *

9 comments:

  1. من اگر بخوام دوباره زندگی کنم، اونطور که الان فکر میکنم درسته، باید مشخصات اولیه ام رو عوض میکردم.
    . از این بحث های فلسفی ات خیلی لذت می برم.

    ReplyDelete
  2. راستی چند سال پیش این عنوان "من آمده ام ...." را برای تبلیغ آبمیوه سن ایچ روی بیلبورد بزرگراه نوشته بودند. نمی دونم اونموقع ایران بودی یا نه.
    جمله تاثیرگذاریه

    ReplyDelete
  3. مرسی زرافه جان. به این میگن نگاه مثبت. :)‏
    نه. من تبلیغ سن ایچ رو ندیدم. اگر به اندازه سن ایچ هم فایده داشته باشم خوبه.‏
    :))

    ReplyDelete
  4. مريم مامان آواSeptember 30, 2010 at 8:18 AM

    نادر ابراهيمي....آخ چه حيف شد اين بشر

    ReplyDelete
  5. روحش شاد. واقعا زود رفت.‏

    ReplyDelete
  6. "در عین ترس از پیمودن طول شب باز نماندیم و درقلب مرگ از خندیدن با صدای بلند و اینچنین بود که خندانِ خندان به صبح رسیدیم"
    خیلی قشنگ بود.....
    امیدوارم شما هم خندان خندان از این شب که نه شاید یک کسوف کوچوکو که تو چند روز آخر "روز به روزتان همراه زندگی" رخ داده بگذرین و باز مثل قبل از خورشید برایمان بنویسید و یا از ماهی در دل شب..!
    خندان خندان....
    (هر چند هم شب و هم کسوف و هم حتی شاید ترس دوست داشتنی اند و شاید لازم ....خندان خندان از آن ها بگذریم و بعد ها در سایه ی امنیت و زیر خورشید به آنها لبخند بزنیم و خورشید را بهتر حس کنیم)

    ReplyDelete
  7. بعد از عمری تونستم بیام اینجا و یهو همه پستها را با هم خوندم. بعد هی با هر پستیت اشکم گرفت. البته فکر نکنی که اشکم دم مشکمه ها. از نوشته هات لذت می برم. هی با خودم می گم که چه خوب که من تو دنیای مجازی سر راه پریسا قرار گرفتم و چه خوب که این فرصت هست که نوشته هاش را بخونم.ه

    بعد هم این که چه زود می گذره. روشی و موشی چه بزرگ شدند ماشاالله!ه

    ReplyDelete
  8. دل به دل راه داره بانو جان!‏

    ممنونم خلیل.‏

    ReplyDelete
  9. منم خیلی وقتا این حس رو دارم. راه رفتن روی یه طناب باریک. ولی متاسفانه این جور موقع ها میشم ته گیر دادن.

    ReplyDelete