Thursday, August 19, 2010

تکه ها

وقتی پشت وبلاگ ننوشتن گیر کنی، دوباره نوشتن کار سختی میشه. بعد از مدت طولانی که ننوشتی، اینقدر هم وبلاگ نویسی خوشبختی هستی که بعضی دوستان وبلاگی، سراغت رو هم میگیرن، میخواهی یک چیز درست و حسابی بنویسی. یعنی مثلا فکر میکنم که بعد از دوهفته نمیشه بیایی یک کاره یک جمله بنویسی که به بچه ات چی گفتی و چی شنفتی، بنظر بی مزه میاد. کلی حرف آماده برای گفتن دارم که نمیدونم کدوم رو بنویسم. یک عالمه بادکنهای رنگی به هوا رفت که من نخشون رو رها کردم و لحظه های بالا رفتنشون، فقط با نگاه کردن و شاید تکرارشون در ذهن، سپری شد. چند بار شروع به نوشتن تجربه هایی کردم که هیچ بار به انتها نرسید. ‏
روزها، قبلا هم پر و شلوغ بودند، ولی الان می بینم که در همون شلوغ و پلوغی، سوراخها و منافذی بودند. فضاهایی خالی، زمانهایی قابل استفاده. الان تمام اون خلل و فرج پر شده اند. مهمونها هستند که همون لحظه ها هم حق اونهاست که این همه راه اومدن تا شما رو ببینند. با اینهمه خرج و زحمت. نبودن فضای خالی گاهی نفست رو میگیره ولی به روی دیگه ی سکه که نگاه کنی باید قدرش رو دونست. من میدونم. و زمان چقدر زود میگذره که به همین زودی دو هفته شد. ‏
همجواری با آدمهایی که وجودشون نزدیکه و خودشون دور، چیز عجیبیه. وقتی در کنار کسانی زندگی میکنی، با هم می آمیزین و جلو میرین. مثل تکه های پازل بهم جفت شدین. خوب یا بد. اما وقتی ازهم دورین و بعد از مدتی در کنار هم قرار میگیرین، باید پازل رو تکه تکه پیدا کنی. حرکت های آشنا، رفتار های آشنا، نگاه های آشنا، خنده ها و قهر های آشنا. جالبه. از اون جالبتر می بینی که برداشت و واکنش تو نسبت به رفتار های مشابه چقدر تغییر کرده و در واقع تو تغییر کردی. بزرگ شدی. مثل اینکه با همون دست و قلم و بوم قبلی، داری نقش جدیدی میزنی.‏
.
اینهم از این. دستم گرم شد و زمینه ی نوشتن برام فراهم شد. خوشحالترم الان. ‏
.
اشانتیون: ‏
دیشب بابایی به روشی میگه چی می خواستی به مامانت بگی؟ و با اینکارش غیر مستقیم چیزی رو بهش یادآوری میکنه. او هم بعد از مدتی گیج زدن میگه، آهان مامان تولدت مبارک. من میگم به تولد من که چند ماه مونده. میگه خوب چه فرقی میکنه، من زودتر تبریک گفتم. من میفهمم که چیزی بین پدر و دختر بوده که درست از آب در نیومده. بابایی به روشی میگه من گفتم خلاق باش. اوهم میگه خوب خلاق بودم دیگه به این زودی تبریک گفتم. من میگم چی شده، امسال تولد من افتاده به ماه رمضون؟
.
امسال ماه رمضون به خونه ی ما نیومده. شاید هم دعوت نشده. نمیدونم. هنوز روزها مثل قبله. گاهی بهش فکر میکنم ولی اتصالی بهش ندارم. البته هنوز به نصف هم نرسیده. هنوز وقت هست که تنی به آبش بزنیم.
.
با شلوغتر شدن، دور و ورمون، سریال لاست هم کم سو شده. انگار بابایی کارش بهتر بود که چسبید و تا داغ بود، تمومش کرد. حالا من و روشی، نمی تونیم ولش کنیم. ولی هر شب مثل اینها که مجبورشون کردن میشینیم و یک اپیزود میبینیم. حوصله ام رو هم همچین سر برده. الان اونجاییم که ژولیت اومد پیش کمپی ها. موجود مرموزیه این ژولیت. بابایی ازش خوشش میاد و روشی بدش میاد و من در حالیکه ازش خوشم نمیاد، منتظرم که یک کار خوب غیر منتظره بکنه. چون میدونم بابایی هم حرف الکی نمیزنه و لاست دیده تر از ماست. در ضمن دیشب بالاخره فهمیدم که جک شبیه چیه. یعنی هی فکر میکردم شکل یک چیزی هست ولی پیداش نمیکردم. دیشب فهمیدم. اسب. شبیه اسبه. هم شکلش هم خصوصیاتش.‏
.
روزهای اولی که مسافرها رسیدند و موشی پدربزرگش رو دید، چند بار در مورد پدر من سوال کرد. قبلا میدونست که پدر من فوت کرده اند ولی هیچوقت زیاد در این مورد کنجکاوی نکرده بود. همون شبی که رسیده بودند، موقع خواب براش کتابی در مورد حیوانات وحشی می خوندم. صحبت این بود که حیوونهایی که گوشتخوارند خطرناکند چون برای غذا بقیه جانوران و آدمها رو شکار میکنند. میگه مامان اگه ما رو شکار کنن ما میمیریم؟ گفتم آره. میگه که مامان، من واندِر* میکنم که چه حیوونی بابای تو رو خورد؟ کمی طول کشید تا متوجه منظورش بشم. تا من تلاش میکردم بفهمم چی میگه دوباره گفت چه حیوونی بابای تو رو شکار کرد که بِمُره**. و وقتی که من ریسه رفته بودم از خنده، با تعجب در حالیکه از خنده ی من خنده اش گرفته بود، می پرسید چرا میخندی؟
.
:)
پ ن1: این تکه پاره هایی که نوشتم، هیچکدوم از چیزهایی نبود که فکر کرده بودم، بنویسم. چی میشه که یک فکر یکهو میاد و به نوشته تبدیل میشه، سوال جالبیه. ‏
پ ن2: اشانتیون موشی بعدا به درخواست لاله اضافه شد.‏
wonder *
بمیره **

5 comments:

  1. مريم-مامان اواAugust 19, 2010 at 12:07 PM

    اينجور نوشته ها هميشه صميمي تره .من سراغت برو نگرفتم چون حدس زدم با مهمونهاي ايرانيتون خوشيد

    ReplyDelete
  2. این پستت سرشار از روح زندگی بود. یه حس ناب پر از آرامش و شادی.
    کاش اشانتیونت موشی هم داشت توش

    ReplyDelete
  3. من حست رو درک میکنم. آخه خودمم یه مدت طولانی نمیتونستم چیزی بنویسم.
    در مورد لاست هم باباییم با مامان جونم هر دو فیلم میبینن. اینجوری یه جورایی علاوه بر فیلم دیدن محبتشون هم به هم بیشتر میشه. فرداش با هم در موردش فکر میکنن و صحبت میکنن. و از این جور لاو ترکوندنها.

    ReplyDelete
  4. به من که خیلی چسبید این پست چند تکه. کلاض انگار دارم با دوستای وبلاگیم زندگی می کنم. شدن جزئی از زندگیم و انگار عین سریال های هر روزه باید قسمت های مختلف سریال رو دنبال کنم!

    ReplyDelete