Friday, October 8, 2010

شیر و جادوگر

هفته ی گذشته، روزی، شاهد گفتگوی پر هیجان و انرژی روشی بودم با یکی از دوستام، که کتاب های روز رو زیاد می خونه. دیدم که روشی چقدر خوشحال بود که داره باهاش در مورد کاراکترهای داستانهایی حرف میزنه که هر دو میدونن. درحالیکه لذت میبردم از نوع حضور و شرکتش در این گفتگو، به دوستم غبطه خوردم و دلم خواست که منهم این کتابها رو خونده بودم و جایی در این گفتگو داشتم. ‏
.
صبح یکی از روزهای این هفته ی مرخصی بود، فکر کنم سه شنبه. زود بیدار میشدم ، زودتر از اون که عجله داشته باشم (به خودم قول دادم در این هفته، عجله وشتاب نداشته باشم و تا امروز که جمعه است، موفق بودم) صبح ها به خودم فرصتی دادم که قبل از بیدار شدنِ خونه، روی دوپام، بیدار باشم و کمی با خودم و روزم، قبل از شروع، خلوت کنم. نگاهی به کتابخونه ی روشی کردم و به فکرم رسید که یکی از سری داستانهاش رو بخونم. وقت داشتم که قبل از بیدار کردن بچه ها شروع کنم. رفتم سراغ هری پاتر که جزو محبوب ترین هاست. ولی نمی دونستم اسم جلد اول چیه. جلدها شماره نداشتند. چشمم افتاد به "تاریخ نارنیا"*. چند سال پیش یکی از مجموعه های محبوبش بود. یک مجموعه ی چند جلدی. جلد دوم این سری، در ایران به نام شیر و جادوگر ترجمه شد بود و کتابی بود که من در همین سن روشی، شاید صد بار خونده بودمش و بعدها هم بارها و بارها. وقتی دخترک در حال و هوای این کتاب بود، با هم در موردش حرف میزدیم. کمی بعد فیلمش روی پرده اومد و با هم دیدیم. اولین فیلم رو هم از روی هم جلد دوم یعنی "شیر و جادوگر" ساختند. همیشه دوست داشتم که همه داستان رو بدونم و نشده بود. جلد اول رو برداشتم و ورق زدم و چند صفحه ای قبل از بیدار شدن بچه ها خوندم. ‏
.
موشی وقتی بیدار شد، یک صندلی گهواره ای اسباب بازیش رو برداشت و آریلِ اسباب بازی رو توش گذاشت و تاب داد. این صندلیه شکل اون قدیمی هاست که چوبی بودند و توی فیلمها میدیدیم. گفت "مامان من ویش کردم که یکی از اینها داشتیم." منم گفتم "آره منهم این صندلی ها رو خیلی دوست دارم. خاله ام یکی داشت و من همیشه دوست داشتم که یکی داشته باشیم، روش بشینیم و تاب بخوریم." بنظر مسخره میاد ولی یکهو یادم اومد که خودمون یه دونه داریم. البته چرمیه و امروزی ولی تاب میخوره. وقتی مبلها رو میخریدیم، من و روشی اصرار کردیم و بابابی با خریدش موافقت کرد. چطور یادم رفته بود این رو که همین گوشه اتاق ساکت و آروم نشسته. فکرم رو به موشی گفتم. با هم رفتیم دم صندلی. اون گفت که این صندلی با صندلی اسباب بازی چه فرقهایی داره و من برای کشف تفاوتها تشویقش کردم. ولی اصل موضوع این بود که هر دو تاب میخوردند. ‏
.
اینطوری شد که اون روز، وقتی من از ماموریت صبحگاهی مدرسه برگشتم به خونه، قهوه ام رو درست کردم. جلد اول نارنیا رو دستم گرفتم، روی صندلی گهواره ای نشستم و بعد از مدتها (که نمیدونم واحدش هفته بوده یا ماه ولی هر چه بود، اینقدر دور، که یادم نمی اومد کِی ) پشتم رو تکیه دادم و از ساعت نه تا یک بعدازظهر، تاب خوردم، کتاب خوندم و خودم رو سپردم به داستان سرزمین جادویی نارنیا و دختر و پسری که ناخواسته به اونجا رفته بودند. و این دلپذیرترین و آرامش بخش ترین تجربه ای بود که در این هفته داشتم. نشستن و کتاب رو بدست گرفتن، مدت طولانی به هیچ چیز جز خواندن، فکر نکردن. روزهای دیگه هم کتاب رو خوندم. طعم در دست داشتن یک کتاب و استفاده از هر فرصت برای چند صفحه خواندن را هم فراموش کرده بودم. عشقی قدیمی رو دوباره پیدا کردم. عشقی که سالهای زیادی همدم روز و شبم بود. وقتی طعمش رو دوباره چشیدم و به یاد آوردم، خجالت کشیدم از وقتهایی که روشی رو برای رها نکردن کتاب، شماتت کرده بودم. او هم عاشقی دیوانه است برای کتاب. همینطور تجدید دوستی کردم با صندلی ای که خیلی دوستش دارم و مدتها بود، که اگر هم روش نشستم، برای انجام کاری بوده و نه آرامش و لذت از تکان های ظریفش. ‏
.
و باز اینطوری شد که در این هفته، وقتهایی باجادو و داستانِ پری ها و جادوگران زندگی کردم. دیشب که جلد دوم را دست گرفتم، مقدمه ی نویسنده، تکانم داد. برای دختری به نام لوسی بود ولی من آنرا خطاب به خودم خواندم. سی اس لوییس، نویسنده ای که اسمش رو هیچوقت فراموش نکردم (بر خلاف خیلی از اسامی که فراموش کرده ام) ندانست روزی زنی، نوشته اش رو میخواند و می گرید و فکر میکند حتما دلیلی دارد که باید شیر و جادوگر را در این زمان و این سن دوباره بدست بگیرد و به همان زبانی که او نوشت بخواند و بفهمد و برای اولین بار، مقدمه را ببیند. (اگر در آن نسخه ی ترجمه هم این مقدمه بود، من نمی فهمیدم.) این را می توان همان جادو خواند. همان جادویی که می تواند پشت هر در بسته ای در خانه ی ما باشد. ‏

My dear Lucy,
I wrote this story for you, but when I began it I had not realized that girls grow quicker than ‏books. As a result you are already too old for fairy tales, and by the time it is printed and bound you will be older still. But some day you will be old enough to start reading fairy tales again. You can then take it down from some upper shelf, dust it, and tell me what you think of it. I shall probably be too deaf to hear, and too old to understand, a word you say, but I shall still be.
Your affectionate Godfather,
C.S.Lewis
.
سی اس لوییس عزیز، دخترکی بود که این داستان را بارها خواند و در تخیلش زندگی کرد . برای اصلان وقتی بدست جادوگر کشته شد، گریه کرد و وقتی دوباره زنده شد، ذوق کرد و در حین جنگ خوبی و بدی، دلش لرزید. درست گفتی دخترها زود بزرگ میشوند. او خیلی زود بزرگ شد، خودش دخترکی پیدا کرد عاشق تر از او به قصه و داستان. او هم داستان تو را خواند و دوست داشت. با هم فیلمش را دیدند و با هم برای اصلان وقتی که به ظاهر بدست جادوگر مُرد، گریه کردند. زمان باز گذشت و روزی دخترک که دیگر مادر شده بود، سراغ قفسه ی کتابهای دخترک کوچک رفت. کتاب را برداشت و دوباره خواند. او فکر کرد که تو این کتاب را برای او هم نوشتی، هرچند وقتی تو از این دنیا رفتی، او هنوز بدنیا نیامده بود. خواست بگوید که این داستان را هنوز خیلی خیلی خیلی دوست دارد و هنوز هم دوست دارد که دری را باز کند و به دنیای دیگری برود. دنیایی که در آن اصلان هست و خوب، جادوگر هم هست. ‏او مطمین بود که تو در هر دنیایی که هستی، پیامش را می فهمی.‏
.
The Choronicles Of NARNIA *

6 comments:

  1. مریم مامان آواOctober 8, 2010 at 5:35 PM

    چه مقدمه زیبایی...راست میگی دخترها خیلی زود بزرگ میشن

    ReplyDelete
  2. خیلی تکان دهنده بود. من واقعا" احساس کردم چقدر دلم برای اون موقع ها که کتاب میخوندم و توش غرق میشدم تنگ شده.

    ReplyDelete
  3. مامان امیرسامOctober 9, 2010 at 5:14 AM

    جالبه... برای من که همیشه همیطور بوده. یه زمانی خوندن یه کتابی برام مهیا شده که انگار زمانش درست همون موقع بوده.

    ReplyDelete
  4. چقدر خوب که سعی کردی روزهاتو آروم تر کنی بی عجله...چقدر بهش احتیاج دارم
    بعضی وقت ها دختر کوچولوی درونم خیلی خودنمایی میکنه خصوصا وقتی می خوام با آسا بیشتر حال کنم.می دونی عاشق دختر کوچولوی درونم هستم دلم می خواد بیشتر با هم خلوت کنیم حس خیلی خیلی بهتری داره از زندگی نسبت به من . اینارو که نوشته بودی دوباره بیدار شد حس خوبی بهم داد ممنونم ازت

    ReplyDelete
  5. ظاهرا روز خوبی داشتین. خصوصا با این کتاب خوندن. من هم سه چهار سال پیش وسوسه شدم و تمام کتابهای هری پاتر رو خوندم. خلیل هیجان و لذت داشت

    ReplyDelete
  6. این یکی از زیباترین و عمیق‌ترین و قابل حس‌کردن‌ترین نوشته‌ةایی بود که من خونده‌ام. ممنون ازتون و ممنون از حسی که می‌پراکنید

    ReplyDelete