Friday, September 19, 2008

از اين در واز اون در

روشی رو که مدرسه گذاشتم و اومدم، در راه تا شرکت فکر ميکردم که چی بنويسم و از چی بگم. در روزهای گذشته چند مطلب در مورد مهاجرت خوندم دوست دارم در موردش بنويسم. ولی، نه! هيچکدوم در ذهنم جمع نشد. اما از فکر کردن به اين موضوعات و ياد آوری چيزهايی که خونده بودم، موضوعی به ذهنم رسيد که خوشم اومد. يکی اشاره کرده بود به اينکه بودن يا نبودن خانواده ی درجه ی يک و دو در کشور مقصد مهاجرت، اثر مهمی در موفقيت خانواده ی مهاجر داره. با توجه به تجربه ی خودم، فکر ميکردم به جهات مختلف اين موضوع و اون نکته ی جالبی که به فکرم رسيد اين بود که در اين دنيای ما، همه چيز دو رو داره. دو وجه متناقض، دو روی سکه. هيچ چيزی نيست که يکسويه باشه. فقط خوبی داشته باشه يا فقط بدی. و شايد دليل همه ی اختلافات هم اينه که هر کس اززاويه ای به هر موضوع نگاه ميکنه و برای همين نتايج متفاوتند. (همان حکايت فيل در تاريکی)ه
اما هرچی از موضوعات دنيايی فاصله بگيريم و بريم بسوی معنويت، بسوی خدا، فاصله ی اين دو قطب کمتر ميشه. مخروطی در ذهنم ايجاد شد که رأسش خداست و از اونجا هر چی فاصله بگيريم اين تضاد بيشتر ميشه. ما البته چاره ای نداريم. در زمان تولد از اون رأس، ميافتيم روی قاعده ی هرم و حيات ما در داخل اين هرم جريان داره. اما برای اينکه بين دو انتهای قطرهای قاعده يا روی محيط دايره اش يا روی شيب يالها، سرگردون نشيم، بايد سرمون رو هر از گاهی بالا بگيريم و به رأس هرم نگاه کنيم. اونوقت يادمون مياد که اين فضايی که درش قرار داريم، در جايی يکی ميشه و در اين سرگردونی، نقطه ی ثابتی هست.ه
****
نميدونم چرا وقتی روزم رو زير و رو ميکنم تا چيزی را برای وبلاگ انتخاب کنم، هميشه موضوعاتی در رابطه با بچه ها مياد بيرون. مثل کتابهايی که نقش برجسته دارن و وقتی هر صفحه رو باز ميکنی، با وجود نوشته ها و تصوير های مختلف، ناخودآگاه، نگاهت به سمت اون تصوير برجسته ميره.ه
****
خوب اينهم يکی از اون بالايی ها که صبح يادم اومد. ديروز که رفته بودم دنبال روشی، داشت سيبش رو گاز مي زد و ميخورد. دختری سرش رو از پنجره ی سرويسی که دم مدرسه بود، بيرون آورد و ازش پرسيد "سيبت شيرينه؟" روشی هم گفت "نه، ترشه" من ازش پرسيدم که "اين کی بود" گفت "نميدونم" گقتم "مال مدرسه ی خودتون بود؟" گفت "نه" گفتم "چرا اينو پرسيد؟" گفت "نميدونم" گفتم " شايد سيب دوست داشته و دلش خواسته بود" روشی گفت " مامان، نميدونم. اون فقط يک سؤال کرد و من جواب دادم. همين"
و من با خودم فکر کردم که اون به چه سادگی سؤال کرد، اين به چه سادگی جواب داد. اين موضوع ساده چرا اينقدر برای من پيچيده شد؟
****
اين شعر سعدی رو هم برای اولين بار در کتاب فارسی روشی ديدم و خوشم اومد
نگويند از سر بازيچه حرفی ---- کزان پندی نگيرد صاحب هوش
وگر صد باب حکمت پيش نادان ---- بخوانی، آيدش بازيچه در گوش
****
يکی گفته بود که حتما برای پستهاتون ليبل بگذارين. منهم ميخوام شروع کنم ليبل بگذارم و به تدريج ليبل پستهای قبلی رو هم کامل کنم. حالا بقول خانم شين، آخه من ليبل اين پست رو چی بذارم؟

1 comment:

  1. دیدین بعضی از عرفا با یه کلمه که می‌شنیدند کل دنیاشون به هم می‌ریخت و از خود بی‌خود می‌شدن؟ حالا بلا نسبت عرفا، اما این داستان سیب دختر گل شما حسابی منو ریخت به هم. فکر کنم یه رساله بشه درباره‌اش نوشت.

    ReplyDelete