Wednesday, September 3, 2008

درس تاريخ

ديروز برنامه ی امتحانهای روشی را از مدرسه گرفتم و از وقتی گوشی رو گذاشتم، هول به دلم افتاد و شروع کردم به برنامه ريزی که هر روز چقدر بايد درس خوند. روشی را که از مدرسه برداشتم، با هم رفتيم خريد و در بين راه راجع به امتحانها صحبت کرديم. البته اون موقع خيلی دلخور نبود و به نظر مشکلی نميومد. اما عصر که متوجه شد بايد هر روز تمام عصر رو درس بخونه، شاکی شد. اينطور کيلو کيلو درس خوندن و يک کتاب رو جلوت گذاشتن و هی خوندن و حفظ کردن براش قابل درک نيست، چون جز در موقع امتحانهای مدرسه ی فارسی تجربه اش نميکنه. تا بحال در مدرسه ی کاندايی، يکی دو مورد پيش اومده که احتياج داشته چيزی رو حفظ کنه. چقدر برای ما اين موضوع عادی بود که بشينيم و تاريخ و جغرافی بخونيم وحفظ کنيم. شايد چون امتحان و نتيجه اش برای ما خيلی مهم بود و شايد حتی بشه گفت مهمترين هدف درس خوندن، گرفتن نمره ی خوب و امتحان بود. در سيستم آموزش اينجا، تا دبيرستان خبری از امتحان نيست. نميدونم بدون امتحان، انگار درس خوندن جدی نيست. اما امتحان هم چه فايده ی اساسی داره، درست نميدونم. ديروز وقتی روشی داشت تلاش ميکرد که اسم رو توی کله اش حفظ کنه، ميگفت، مامان "چه فايده داره که من همه ی اين اسمها رو بدونم" من ميگم "که خوب تاريخه ديگه بايد بدونی" ميگه "آخه من بعدا يادم ميره" و من ميگم که "نه يادت نميره" و در حاليکه روشی داره تلاش ميکنه که عبدالله و عبدالمطلب و ابوطالب رو حفظ کنه، با خودم فکر ميکنم که چقدر کم از تاريخ يادم مونده. معلم تاريخ کلاس سوم دبيرستان رو يادم اومد. برنامه ی کلاس ما اين بود که اول کلاس چند نفر رو صدا ميکرد، که بايد درسهای هفته ی پيش رو تکه تکه و از حفظ تکرار ميکردن و بعد هم درس جديد رو تکه تکه، بچه ها از روی کتاب ميخوندن. هيچ توضيحی هم نداشت که بده. من خودم از اونهايی بودم که هميشه بيست ميگرفتم چون درس رو واو به واو حفظ ميکردم و معلممون خيلی خوشش ميومد. هر چی فکر کردم، يک کلمه هم يادم نيومد. بابايی خيلی از تاريخ ايران رو در ذهنش داره. حتی اسمها رو. ولی همه رو از کتابهايی که خودش دوست داشته و خريده و خونده، ياد گرفته و بخوبی بخاطر سپرده. در اين هير و وير تاريخ خوندن، موشی هم هی مياد و ميپرسه "دَرسِت تموم شد؟" و آخر سر هم مياد و به زور کتاب رو از دست من ميکشه و ميگه "ديگه نخون"ه
سر شام ، روشی ميپرسيد که اسمهای عبدالله و عبدالمطلب و ابوطالب يعنی چی و بابايی داشت معنی اين اسمها رو ميگفت، من فکر ميکردم که کاشکی ميشد تاريخ رو جور ديگری درس داد، جوری که در اون آدمهايی که تاريخ رو ساختن، حس کنی، فقط يک اسم نباشن که در يک تاريخ بدنيا اومدن و در سالهای مختلف کارهايی کردن و در يک تاريخ هم مردن. (البته در تاريخ ايران بيشتر کشته شدن) چه خوب بود در کتابهای تاريخ مدرسه، بچه ها بجای هزار تا اسم، ده تا آدم رو ميشناختن و خودشون رو بهشون نزديک احساس ميکردن و همراهشون زندگی ميکردن. مثلا اينکه در کودکی پيامبر چه رنج بزرگی نهفته است. بدون پدر به دنيا آمدن، در شش سالگی مادر رو از دست دادن و در هشت سالگی پدر بزرگ رو. اين برای يک بچه يعنی نابودی و داغون شدن. چرا هيچ جا از اين رنج نمينويسن. آيا پيامبر هيچوقت در موردش هيچی به کسی نگفته؟ آيا داستان يا حکايتی ازش هست؟ چطور محمد از اين ورطه در اومد و شايد همين رنچ بزرگ شد که به خدا نزديک بشه و بالاخره صدای جبرييل رو بشنوه. ه
بگذريم، روشی جان! درس تاريخت رو بخون و امتحانت رو بده عزيزم!ه

3 comments:

  1. آخ گل گفتی پریسا. چقدر این درس تاریخ برای من شکنجه آوربود. الانم اگه ازم بپرسی هیچی ازش یادم نمیاد. بیچاره روشی که به این سیستم درس خوندن عادت نداره و باید با تاریخ سروکله بزنه

    ReplyDelete
  2. 1400 sale pish kheili adamha mesle peyghambar boodan yani madar o pedareshoono zood az dast midadand ham be khatere jang o bimari ham besyar madaran hengame bedonya ouvordan bachehashoon mimordan , shayad be khatere hamin in hame piambar ghadiam dashtim ;-) va hala ke dige toole omre adama ziad shode o madar pedarha ham az in jahat kamtar pish miad zood bemiran piambarha ham kamtar shodan :o

    ReplyDelete
  3. سلام عزيزم .
    چقدر جالب و بجا نوشتي ..مسائلي كه خيلي واضحند ولي كنمتر كسي بهش توجه كرده
    موفق و شاد باشيد

    ReplyDelete