Tuesday, September 30, 2008

در حاشيه ی فيلم راز

بعد مدتی طولانی انتظار، بالاخره نوبت ما رسيد که از کتابخانه، سی دی فيلم "راز"* رو بگيريم. همه عجله داشتيم که فيلم رو ببينيم و پی به راز ببريم. به همين دليل بلافاصله بعد از غذا نشستيم پاش. فيلم جالبی بود که مجموعه ای از روشهای موفقيت رو، خوب ارايه ميکرد. اابته بايد بارها ديد و هر نکته اش رو تکرار و تمرين کرد. روشی هم نشست. البته در حوصله اش نبود که دو ساعت بشينه و همه ی صحبتها رو دنبال کنه چون تم فيلم مستند بود. اما خوب با رفتن و اومدن و پرسيدن از ما که چی شد چی نشد، تقريبا همه اش رو شنيد. يکی از کارهايی هم که فيلم برای رسيدن به هدف پيشنهاد ميکرد تجسم رسيدن به هدف** بود.ه
صبح روشی بعد از اينکه صبحانه اش رو خورد، طبق معمول ناپديد شد. معمولا تند صبحانه اش رو ميخوره و يک گوشه ای قايم ميشه تا چرت بزنه و من بايد برم سراغش و بلندش کنم تا کارهای آماده شدنش رو انجام بده که خودش مايه ی گفتگوهای ماست. امروز صبح در وقت موعود، دنبالش گشتم و ديدم يک گوشه ی اتاق، خودش رو زير پتو جمع کرده و باز داره چرت ميزنه. بهش ميگم "روشی! باز خوابيدی؟ دير شد." همونطور که چشمش بسته است ميگه "هيس! دارم ويژوالايز ***ميکنم" منهم که هاج و واج موندم از اين بامبول جديدش ميگم "چه جالب! چی رو داری تجسم ميکنی" ميگه " دارم تجسم ميکنم که ميس پارکر امروز کارهای آسون بهمون بده."ه
#####
همون ديروز که با بابايی و موشی رفتيم کتابخونه تا فيلم رو بگيريم، چون کتابخونه و استخر بغل هم هستند، موشی تا پياده شديم شروع کرد به خوندن سرود " آب بازی دوس دارم" و "بريم آب بازی". ما هم هی گفتيم استخر تعطيله و سعی کرديم حواسش رو به چيزهای ديگه جلب کنيم. کمی بعد که نااميد شد، يکهو موضوع رو عوض کرد که : "سيب ميخوام، هلو ميخوام" به همون شدتی که آب بازی ميخواست و اولش تعجب کرديم که جل اللخالق آب بازی چطور يکهو تبديل شد به سيب و هلو،اما بعد از چند دقيقه ای متوجه شديم دليلش چيه. وقتی استخر ميرفتيم، من هميشه براشون سيب يا هلو ميگذاشتم و هر دوشون تا از آب در ميومدن، ميوه شون رو ميخوردن. حالا هم که ميديد از استخر خبری نيست، احتمالا ميخواست حداقل با خوردن اونچيزی که بعد از استخر ميخورد، همون حالت رو پيدا کنه. ه
(The Secret)*
(visualization)**
(visualize)***

5 comments:

  1. چقدر خوبه که بچه ها توی این سن پائین با این مسائل آشنا بشن. این باعث میشه که به جزئی از سرشتشون تبدیل بشه و نه مثل ما که می خوایم به صورت مصنوعی واسه خودمون جابندازیم.

    ReplyDelete
  2. آخی الهی این فسقلی هم حس نوستالوژی داره
    بووووووووسسسس

    ReplyDelete
  3. تولدی ديگر جان
    منهم هميشه اينفکر رو ميکن. البته بعضی وقتها هم به خودم ميگم شايد لازم نيست ما چيزی بهشون بديم. بهتره چيزهای خوبی رو که با خودشون به دنيا ميارن، فقط ازشون نگيريم. بيشتر اين قوانين موفقيت رو بچه های کوچک خودبخود دارن. و همينه که باعث ميشه در عرض چند سال از اون کوچولوی ناتوان که درکی از دنيا نداره بشن اين روشی خانوم فيلسوف ما.

    عجب درست گفتی لاله جان. حال موشی دقيقا همون نوستالژی بود. خودم به فکرم نرسيده بود.

    ReplyDelete
  4. جالب بود. بچه ها زود یاد میگیرن. خیلی سخته انتخاب چیزهایی که میخوایم بهشون یاد بدیم و چیزهایی که نمیخوایم....

    ReplyDelete
  5. آره آتوسا جان. ميگن پدری و مادری سخت ترين شيرينی و شيرينترين سختی دنياست.
    يا يک چيزی شبيه اين.
    :)

    ReplyDelete