Thursday, September 11, 2008

مرثيه

فقط يکبار ديده بودمشون. از فاميلهای يکی از اقوام دور بابايی بودن که در سال اولی که به کانادا اومده بوديم، در يک مهمونی همديگه رو ديديم. زن و شوهر جوان و ساده ای در سن و سال ما که تفريبا همزمان با ما به کانادا آمده بودن و پسری داشتن همسن روشی. در همان ملاقات يکی دو ساعته ازشون خوشم اومد و علاقمند شدم که بيشتر ببينمشون. برای همين شماره هامون رو رد و بدل کرديم. شماره ای که هيچوقت فرصت خوبی پيش نيومد که بگيرمش. اما در تمام اين چند سال اين خانواده رو از ياد نبردم و حتی فکر ارتباط داشتن باهاشون و خبر گرفتن ازشون، جايی در گوشه مغزم بود و فکر ميکردم که بالاخره يکروز اينکارو ميکنم.ه
ديشب قبل از خواب بابايی چند تا سوال در موردشون کرد و بعد ازاينکه مطمين شد که اونها خودشون هستن، گفت که با آخرين بار که با مادر شوهرم صحبت کرده، گفتن که اون زن وشوهر بهمراه پسرشون، تصادفی کردن. ماشينشون افتاده در درياچه و پدر و مادر هر دو رفتن. فقط پسرک زنده مونده. باورم نميشه. باورم نميشه.ه
ديشب تا خوابم ببره، فقط به اونها فکر کردم. چهره ی هر سه رو بخوبی و وضوح به ياد مياوردم. به اون پسرک پر جست و خيز اونشب فکر ميکردم. اونشب کی ميتونست فکر کنه که اين سه نفر فقط چند سال ديگه فرصت باهم بودن رو دارن. فقط فرصت دارن که پسرشون رو دهساله کنن. ميخواستم خفه بشم.ه
بالاخره خوابم برد و تا موقع پياده کردن روشی دم مدرسه، ديگه بهش فکر نکردم. به محض اينکه پيچيدم توی خيابون، دوباره صورتهاشون اومد جلوی چشمم و دوباره حيرت و تعجب و باور نکردن و چرا و چرا و چرا.ه

پ ن: ميدونم که چيز دلچسبی برای خوندن يا شنيدن نبود. ولی هرچه هست، هست. نوشتم تا شايد خودم کمی ازش رها بشم و بغضی که ازديشب اومده و اشک نشده، اينطوری باز بشه. شايد روزی ديگه سالها بعد از اين بنويسم که اين حادثه در زندگی اون پسرک نازنين چطور تحول ايجاد کرد و باعث رشدش شد. شايد.ه

3 comments:

  1. وای خدای من چقدر دردناک.خدا به اون بچه کمک کنه تا بتونه صحنه رو فراموش کنه
    شنیدنش هم مو به تن آدم سیخ میشه.خیلی سخته .
    از اون بچه خبر دارید؟الان ایرانه یا اینجاست؟

    ReplyDelete
  2. خیلی ناراحت شدم. خدا هیچ بجه ای رو بی پدر و مادر نگذاره. همونطور که خودت هم گفتی ایشالا که اون پسربچه هم به جاهای خوبی توی زندگی برسه

    ReplyDelete
  3. راستش چيز بيشتری نميدونم. اگر انرژيش رو داشته باشم شايد شب تماسی با اون فاميل بابايی بگيرم.

    ReplyDelete