Friday, September 12, 2008

خرابی و آبادی

ديروز که موشی رو برده بودم پارک دم خونمون چيز جالبی بنظرم رسيد. قسمت بازی بچه ها در اين پارک همش ماسه است و موشی علاوه بر سرسره، که وسيله ی بازی مورد علاقه اش هست، ماسه بازی در اونجا رو هم خيلی دوست داره. دو سری هم ابزار آلات ماسه بازی داره که باهاشون ميشه قلعه ی ماسه ای درست کرد.ه
ديروز چند بار که من تکه های زيادی از قلعه رو درست کرده بودم وقتی موشی اومد و ديد، اولش ذوق کرد و گفت "اوه، اينو ببين" ولی چند ثانيه بعد با دست خرابش کرد. يادم اومد که تا بحال هميشه با ماسه ها همين کارو کرده و هرچی من يا روشی درست کرديم خراب کرده. ه
اسباب بازی ديگری براش خريده بودم که ده مکعب بود که از کوچک به بزرگ بايد روی هم ميگذاشتشون و وقتی درست روی هم گذاشته ميشدن، از بزرگ به کوچک، در هر وجه اين شبه مخروط، يک شکلی در ميومد. مثلا يکطرف يک زرافه درست ميشد. برای مدتی طولانی هر وقت ما اين مکعبها رو برای بازی مياورديم، موشی خودش که روی هم نميگذاشت و تا ما روی هم ميگذاشتيم، ميومد و بهم ميريخت. تا جايی که من به اين نتيجه رسيدم که خريد اشتباهی بوده. بعد يک مرحله پيشرفت کرد و خودش دو سه تا رويهم ميگذاشت و بعد خرابش ميکرد. و حالا ديگه اون بازی رو که بايد با اين مکعبها بکنه، انجام ميده و حسابی سرگرم ميشه تا همه رو مرتب روی هم بچينه. وقتی هم تموم ميشه ذوق ميکنه و دست ميزنه.ه
ديروز که توی پارک اين دو تا موضوع به فکرم رسيد و بعضی خرابکاريهای روشی در اين سنها که باعث شده بود بابايی اسمش رو بگذاره "مهندس تخريب"، باعث شد که من اين فلسفه رو ببافم.ه
بچه ها وقتی به اين دنيا ميان، همه چيزهايی رو که برای رشد احتياج دارن بصورت درونی دارن. چيزهايی که ما هم داشتيم و از دست داديم. مثل تکرار کردن و خسته نشدن از تکرار که يکی از راههای يادگيريشونه. خراب کردن هم يکی از راههاست. خراب کردن، دقيقا مرحله ی قبل از ساختنه. برای اينکه بسازيم بايد خراب کنيم. اگر هم خودمون خراب نکنيم، خدا خودش خراب ميکنه تا دوباره ساخته بشه. پس خراب کردنهای دستهای کوچولو رو هم عين ساختن بدونيم. دستهای خودمون رو هم برای خراب کردن محکوم نکنيم که خراب کردن هم جزيی از سازندگی ماست. ه
پروژه ای که روش دارم کار ميکنم، يکجوری کلاف سردرگم شده و نميدونم چرا جمع نميشه. ديروز که نااميديم رو با رييسم درميون گذاشتم، در جواب برام نوشت :ه
Even though you sound a little bit despondent, remember, it’s always the darkest before the dawn
تاريکی و روشنی، خرابی و آبادی دو روی سکه هستند و اگر خرابی هست، بايد دونست که آبادانی هم هست، فقط گاهی زمان ميطلبه که سکه از اين رو به اون رو بچرخه و صد البته ادامه و پشتکار.

3 comments:

  1. و تاریک ترین لحظه شب پیش از طلوع است.

    ReplyDelete
  2. عقل گوید: "شش جهت حدست و بیرون راه نیست"

    عشق گوید: "راه هست و رفته ام من بارها"

    ReplyDelete
  3. خیلی جالبه باربد هم دقیقا واکنشش به همون جعبه ها و لگوهاش همین بود و من همیشه غصه می خوردم وفکر می کردم که این نشون دهنده خشونت درونشه ولی بعد که کمی تحقیق کردم دیدم که این یه مرحله از رشد بچه هاست

    ReplyDelete