Sunday, September 14, 2008

در حسرت خواب

يک روز خاکستری، ابری و بارونی با هوای مرطوب وسنگين. ديشب تا صبح بارون تندی ميومد. موشی چند شبه که هر شب به يک شکلی بدخوابی ميکنه. ديشب مدلش اين بود که تفريبا هر يک ساعت بيدار ميشد و صدا ميکرد. ميخواست بغلش کنم. توی بغلم ميخوابيد و تا من ميرفتم توی رختخواب دوباره بخوابم، حداقل يکربعی گذشته بود و تازه گرم نشده دوباره موقع بلند شدن بود. چه حال بديه وقتی نميتونی ديگران رو بفهمی مخصوصا اگر يک بچه ی دوساله باشه که از خودت بيرون اومده و روز به روز بزرگش کردی. باز هم نميفهمی چشه، از چی ناراحته که بيدار ميشه و ظاهرا هيچ چيزيش هم نيست. چرا اينقدر تازگيها گريه و جيغ و داد ميکنه. چنان جيغهايی ميزنه که گوشم کر ميشه. و شب برای اينکه بقيه رو بيخواب نکنه، هر کاری ميگه ميکنم، شير ميخواد، ميدم. روی اين تنديله (صندلی) بشينيم، چشم، تنديله تکون بده، چشم، تنديله تکون نده، چشم،روی تخت بخوابم، چشم، گسه بژی بژی گندی بگو (قصه ی بز بز قندی بگو)، چشم، ژمين بشين (زمين بشين)، چشم. تا خوابش هم سنگين نشه از من جدا نميشه. وقتی ميگذاشتمش توی تختش و برميگشتم ديشب هر بار که ميرفتم توی رختخواب، کامل بيدار بودم و شروع ميکردم به طرح نوشته ای برای وبلاگ ولی يواش يواش خوابم ميبرد. بنظرم هم چيزهای خوبی بودن ولی در فضای خواب تبخير شدن.ه
اين بيخوابيهای شب هم روز به روز خسته ترم کرده و انگار تحملم هم کمتر شده. برم تا موشی جون رو بخوابونم تا بلکه خودم هم کمی بخوابم. قرار بود با روشی رياضی کار کنيم ولی اون هم سخت سرگرم کار خودشه و من هم ازم جز معادلات خواب چيزی در نمياد. برم و دخترم رو که سپردمش به تلويزيون بردارم، بگيرم توی بغلم و همينطور که صندلی رو تکون ميدم، گسه ی گِلی گِلی ( قصه ی کدو قلقله زن) رو براش بگم. پاشم برم که داره دنبالم ميگرده.ه

1 comment: