Saturday, September 6, 2008

در تيم هورتون

شنبه بعدازظهره. روشی از ساعت چهار تا هشت در خانه ی دوستش دعوت داره و من هم در تيم هورتون* نزديکشون نشستم تا در اين چهار ساعت روی پروژه ام کار کنم. يکساعت و نيمی گذشته. زنگی به بابايی زدم و ازم پرسيد که در کدوم تيم هورتون هستم. پيش خودم فکر کردم که شايد بجای اينکه بره خونه، بياد اينجا پيش هم و دوتايی قهوه ای بخوريم. اينقدر فکره جدی شد که پاشدم حتی پرده ی جلوی صندليم رو که رو به پارکينگه هم باز کردم تا اگه اومد ببينمش. توی فکرم ديدم که بابايی اومده و من هم ذوق کردم. مثل هميشه که در انتظارش هستم و وقتی مياد قلبم براش ميزنه. در اون روزهای اول دوست داشتن که هر هفته از دم خونشون برای مامان نون بی نمک ميخريد و برامون مياورد، خونه ی ما طبقه دوم بود و وقتی بابايی زنگ ميزد، من ثاتيه ها رو تا برسه دم در خونه ی ما ميشمردم. ولی خوب بابايی نمياد چون روزه است و خونه هم که برسه ميخواد بره دنبال کار ديگه. توی اين مدت آدمهای مختلف اومدن و رفتن. فکر ميکنم که کار کردن در يک جايی که تو ايستادی و سيل مردم هی ميان و ميرن بايد جالب باشه. دلم ميخواد يکوقت توی همچين جايی کار کنم. مردم بيان و من بهشون خوراکيهای خوشمزه بدم. بخورن و کيف کنن و برن. عجيب دلم ميخواد کار روزانه ام مربوط به آدمهای زنده باشه نه کامپيوتر و الگوريتم و کُد و شبه کُد. با بچه ها يا بزرگها، با زنده ها. سپردمش به کاينات و ميدونم که يک جوری و به وقتش محقق ميشه.
از دنيای تصور در ميام و سری به دور و ور ميچرخونم. چند تا پسر جوون ايرانی چند ميز اونورتر نشسته بودن و شلوغ کرده بودن. بعد هم هی به من اشاره کردن و فکر کنم با ديدن صفحه ی شلوغ و پلوغ طرح من، فکر کردن که دارم فيل هوا ميکنم و رفتن تا من اذيت نشم. حالا رفتن بيرون و من از پنجره نگاهشون ميکنم. چه سرگردونن. نميدونن چکار کنن. شب جايی ميخواستن برن و يکيشون هی ميگفت بريم استراحت کنيم که شب سرپا باشيم. شايد پارتی يا کلاب. چرا اينقدر با اين بچه ها احساس غريبگی ميکنم. مگه چند سال ازشون بزرگترم. شل و ول و آزادن. فشار و زوری پشتشون نيست. هر کاری بخوان ميتونن بکنن. جامعه هيچ تفريحی رو براشون ممنوع نکرده. در هيچ طرفی هلشون نميده. اگر فشار خانواده و جامعه نبود، آيا ممکن بود اصلا دانشگاه نرم و درس نخونم؟ بقول مامانهامون، ول بشم؟ حتی يکبار هم نشده بود که درس نخوندن به فکرم خطور کنه. بعنوان مسيری برای زندگی. يادمه که وقتی کنکور داده بوديم و منتظر جوابها بوديم فکر ميکردم که اگر قبول نشم چکار بايد بکنم. يعنی ديگه ادامه ی راه زندگيم دانشگاه بود ولا غير. در سن جوونی، کارهايی که ما ميتونستيم بکنيم، کاملا مشخص بود. هنوز پسرها تصميم نگرفتن که چکار کنن. آ آ، الان هم يک گروه دختر جوون، در اوج شادابی و زيبايی با دوتا ماشين اومدن و در پارکينگ اونوری پارک کردن. اينها دارن اونها رو نگاه ميکنن و ميخندن. خُب، سوار ماشين شدن و رفتن. بالاخره تصميم گرفتن که کجا برن. آيا دوست داشتم که در سن اونها و در اين فضا بودم؟ آيا اين جوونی کردن که ميگن جوونها در ايران نميکنن، همينه؟ شنبه ها بيايی بيرون و بگردی توی خيابون و نگران کميته و حرف مردم و متلک نباشی. راحت، در زيبايیِ جوونيت جلوه کنی. موهات رو هر رنگ خواستی بکنی و هر جور خواستی کوتاه کنی. اگر کسی رو داری که دوستش داری با اون باشی و اگر هم نه، با گروه دوستانت باشی و اگر هم کسی هم پيدا شد که ازش خوشت اومد باهاش بری. خيلی وسوسه کننده است. آزادی و جوانی ترکيب خطرناکيه. آيا جوونی با عشق و دوری و انتظار خوبه يا جوونی که هر کی رو خوشت اومد، فوری دستت بهش برسه. يکجايی خونده بودم که جوونی مثل غنچه ی نوشکفته است. ايکاش که در تمام مراحل رشدش، بخوبی ديده بشه و بوييده بشه تا تبديل به گلی باز بشه. نه اينکه در يک حصار بسته باشه و هيچکس نه ببينش و نه بوش کنه و نه اينکه اونقدر دستمالی بشه تا نشکفته پرپر بشه. ه
يک گروه جوون ايرانی ديگه اومدن و نشستن. اينها هم دخترن و هم پسر. يکيشون داره تعريف ميکنه که خونه دوستش رفته بوده و مامان دوستش داشته يکساعت به شلوار جين پاره اش نگاه ميکرده. و همه غش غش ميخندن. خوب ديگه برم سر کارم و در عين حال زاغ سياه اينها رو هم چوب بزنم. ه
خاله زنک خانوم در تيم هورتون :)ه
تيم هورتون نام يک کافی شاپ معروف در آمريکای شماليه*

4 comments:

  1. جالبه منم همیشه جوونهای اینجا و رفتارشون رو با خودمون مقایسه میکنم و دقیقا همین سوالها رو از خودم میپرسم.گاهی وقتها حتی حسودی میکنم به دانشجوهایی که تابستونها یا ساعات بیکاری رو تو تیم هورتونها و ... کار میکنن.بعد فکر میکنم اگه همچین محیطی رو اونوقتها که دانشجو بودم تو ایران بود من میتونستم برم اونجا کار کنم؟نمیدونم اینجا،جوناش،شرایطش همه و همه با من فرسنگها فاصله داره.منم همیشه با خودم فکر میکنم ،میبینم اجتماع و خانواده فقط یک انتخاب رو برام گذاشته بود و اونم درس خوندن بود.
    خیلی دوست دارم زودتر ببینمت.کلی سر امضای این پستت خندیدم.خیلی باحال بود.

    ReplyDelete
  2. عملا دیگر این مقایسه ها امکان پذیر نیست. یک تفاوتهایی در این سالیان بوجود آمده عجیب و غریب، باری به هرجهت بودن شاید توصیف مناسبی باشد برای اکثریت این نسل و البته نه همه

    ReplyDelete
  3. "Azadi o Javani Tarkibe khatarnakie" Vaghean injoori fekr mikoni? Man aslan mesle to fekr nemkonam, azadi o javani por az energist por az zendegist ke doostesh daram.
    "Zendan va javani az oun khatarnak tare" boro bebin chand darsade javoonaye iran motadand ounam be chizhaye vahshatnak oun vaght shayad dar nazaret tajdi koni.

    ReplyDelete
  4. لاله جان
    فکر کنم چون ما تقريبا مربوط به يک نسل هستيم، تو منظور منو بهتر فهميدی.

    دوستان حرفهای معمولی
    ميدونم که دنيا در اين چند دهه به اندازه چند قرن تغيير کرده.همه چيز عوض شده. ولی خوب من ناخودآگاه خودم را با ديگران در شرايط مشابه مقايسه ميکنم.

    دوست ناشناس و همه دوستان
    دلم ميخواد توضيح بدم که چيزی که من اينجا نوشتم نه قضاوت کليه و نه تنيجه گيری ميتونم ازش بکنم. اين احساسی بود که از ديدن اون گروه جوانها داشتم. و البته زندانی کردن جوانی هم يِعنی نابودیش و وحشتناکه. ميشه همون که به غنچه آب و هوا ندی که رشد بکنه.
    چيزی که هست اينه که چطور نيروی جوونی و آزادی با آگاهی همراه باشه که دنيا رو زير و رو کنه.

    ReplyDelete