Monday, December 21, 2009

برای موشی

برای موشی. از وبلاگ قدیمی، آپریل 2008

ديشب وقتی که در بغلم مي خوابيدی، مدت طولانی فقط نگاهت کردم. از رفتن و برگشتنت به دنيای خواب، تا وقتی که به خواب عميق فرو رفتی. از وقتی که چشمهات سنگين شدند ولی هنوز به سختی بازشون ميکردی و بهم نگاهی مهربان ميکردی و دوباره مي بستی، تا وقتی که ديگه در خواب عميق، مردمک چشمت هم زير پلکهای شفافت آرام گرفت. من باز به تو نگاه ميکردم و خودم رو می سپردم به نفسهای آرام تو، که هوا رو از بينی کوچکت حرکت ميداد. در آغوشم به راحتی جا گرفته بودی. يک دستت روی سينه ام بود و يکی ديگه دور کمرم. نميتونستم تشخيص بدم که تو من رو بغل کرده ای يا من تو رو. تو در دستِ من آرام گرفته بودی و و من از در آغوش گرفتنِ تو. دلم ميخواست که زمان همانجا ميايستاد و ما در آن آرامشِ دوست داشتنی مي مونديم. سعی کردم که اين لذت رو قطره قطره بِچِشَم و خوب نگهش دارم. به چشمان قشنگت نگاه ميکردم که روی صورت مهتابيت بسته شده بود و مژه هايت که روی سفيدی صورتت خوابيده بودند. چشمانی که در طول روز لحظه ای از ديدن، نگاه کردن و دنبال کردن آسوده نميشه و با ديدن هر چيزِ کوچک برق ميزنه و ميدرخشه. چشمهايی که با نگاهش، حرف ميزنه. دهانِ کوچکت که چون غنچه ای بسته بود و در طول روز با کلامی دوست داشتني با همه چيز و همه کس حرف ميزد. از خودم مي پرسيدم که اون روح بزرگ و کنجکاو که به اين بدن کوچک تو چنين انرژی شگفتی ميده، الان کجاست. حتما نخوابيده. آيا به بهشت رفته و در باغهای بهشت با فرشته ها بازی ميکنه يا به آسمانها رفته و بالای ابرها پرواز ميکنه. عزيزم، نوشتم تا شايد به کمک اين کلمات بعدها کمی از لذت ديشب را دوباره ببويم. نوشتم تا بدانی که چقدر از اينکه با بودنت، چنين شادمانی را به زندگی ما آوردی و برای تمام اين لحظات فراموش نشدنی که به من دادی و وجودم را از عشق لبريز کردی، ممنونم....ه

عزیزم، از آن روز، نزدیک به دوسال گذشته. از خوابیدن در اون صندلی، از اون هم آغوشی برای خواب، خبری نیست. خودم تشویقت کردم و می کنم که بدون نیاز به من، در تختت بخوابی. بعضی وقتها هم دوست داری روی زمین بخوابی. این روزها، قبل از خواب باهم مسواک می زنیم. بعد کتابی می خونیم. سعی می کنم که در کنارم بنشینی چون موقع کتاب خوندن اگر توی بغلم بشینی، به سختی می تونم کتاب را ببینم. کتاب اول که تمام شد، برای دومی چانه می زنی. بعد از اتمام دومی، به رختخواب می روی و بعد از کلی معلق زدن و چرخیدن و سر و ته شدن و چندین بار، دوستت دارم گفتن و بیشتر از اون بوس دادن و بوس گرفتن می خوابی. ه
تناقض عجیبی ست در پدر و مادری که چشم از لذتِ ماندن و بودن با فرزندت می بُری و با رضا و رغبت، او را از خودت جدا کنی. چه خوشحالم که از طعم شیرین آن لحظات یکی بودن، نوشتم. هر چند که بودن با تو و خواهرت، هر طور که باشد، شیرین است و یکی از دوست داشتنی ترین هایش، نگاه کردن به صورت نازنین تو و روشی ست وقتی که در دو طرفِ یک اتاق و به آرامی در دنیای خواب نفس می کشید.ه

پ ن
- هنوز مشغول و مشعوف از خوندن وبلاگ قدیمی هستم و خیلی چیزها را میخواهم بتدریج به اینجا بیاورم. مثلا همین نوشته، وقتی خواندمش، ذره ذره ی لحظه هایش رو حس کردم. ای کاش می شد که بیشتر بنویسم و ثبت کنم لحظه های زندگیم را. لحظه هایی که به سرعت می روند.

1 comment:

  1. خیلی دوست داشتنی بود. منتظر بقیه خاطراتیم

    ReplyDelete