Monday, December 14, 2009

اسکیت روی یخ

خوندن پست آقای امیدوار، من رو یاد مطلبی انداخت که دو سال پیش، در وبلاگ خصوصی نوشته بودم. رفتم سراغش. خوندن اون نوشته های قدیمی، دلچسب بود. خوشحال شدم از اینکه بیشتر از دو ساله که دارم می نویسم و روزانه چیزهایی رو برای خودم ثبت می کنم و با دیگران شریک میشم. وقتی نوشته ها رو می خوندم، مثل اینکه فیلمی کوتاه از زندگیم رو، نه تنها از بیرون، که از درون نگاه می کردم. فکر نمی کردم که نوشته، ابنقدر خوب، روزها رو ضبط کرده باشه. حتی بهتر از یک دوربین فیلم برداری. مثل دیدن فیلمی صامت بود، که تصویرش از زندگی بود و من با صدای خودم روش حرف می زدم. اینکه اون صدا، با صدای امروز چقدر فرق کرده هم، داستان جالب دیگریست. اون پست رو کپی کردم. البته با کمی تصرف و عمومی سازی. شاید بازهم اینکار رو بکنم. مزه داشت. ه
.
ديروز اولين جلسه ی کلاس اسکيت روی يخ روشی بود. هر وقت از کنار پيست های يخ رد شده بوديم چه با ابهت بود. يک سطح خيلی بزرگ يخزده، مثل شيشه، که بخاطر سرما، انگار يک جور بخار هم ازش متصاعد ميشد.خيلی دست نيافتنی. ديروز روشی رفت روش پا گذاشت و باهاش آشنا شد. نگاه ميکردم که چطور سعی ميکنه روی يخ و در واقع با تيغه ی تيز کفش راه بره و تعادلش رو حفظ کنه. پيست پر از بچه هايی بود که پخش زمين ميشدند و سعی مي کردند دوباره بايستند. پا شدن اما سخت بود، دوباره ليز می خوردند و می افتادند. ياد روزهايی افتادم که تازه داشت راه رفتن رو ياد ميگرفت. افتادن و پا شدن. الان موشی در اين مرحله است. به اين فکر کردم که افتادن جزيی از راه افتادن و حتی راه رفتنه. روی ديگر سکه است. راه رفتن در هر مسيری، روشهای خاصی داره که بايد ياد گرفت. اگر بخواهيم راه بريم، گريزی از افتادن و پا شدن نيست. موشی وقتی می افته با انرژی دوباره بلند ميشه. روشی، ديروز وقتی می افتاد، با تمام سختی دوباره بلند ميشد. ه
آدم بزرگها اما، افتادن براشون چه سخت و غير قابل قبول ميشه. ميشه آخر دنيا. بعضی ها يک بار که افتادن، ديگه بلند نمی شن. بعضی ها اون رو به شانس و اقبال نسبت ميدن و حتی از هدفشون صرف نظر می کنن. وقتي کلاس تمام شد، روشی ناراحت بود که زياد زمين خورده و تنش درد می کرد. کمی بعد گفت درسته که خیلی افتاده ولی تونسته بلند بشه و برای من توضيح داد، معلم یادشون داده که چه جوری بايد بلند شد. شب هم برای بابایی گفت: بابا من امروز خيلی افتادم و تنم درد گرفت، ولی ياد گرفتم چه طور بلند بشم. ه
.
جلو بريم و افتادن را هم مانند پيش رفتن دوست داشته باشيم. فکر کنم که عمده ی رشد ما در پذيرشِ افتادن و توانايی دوباره ايستادن باشه
.
.
.
پ ن: روشی سه ترم به اون کلاس رفت و اسکیت کردن رو تا حدودی یاد گرفت. بعد گفت همینقدر که یاد گرفته کافیه. موشی، که اون روز تمرین می کرد راه بره، تازگی لی لی کردن هم یاد گرفته.ه

5 comments:

  1. من هنوز فرصت نکردم که پست آقای امیدوار را بخونم. اما با نوشته اینجا که خیلی موافقم. به نظر من آدمها هر چی بزرگتر می شن، محافظه کاریشون جلوی ریسک کردنشون را می گیره. یک سری موفقیت ها هم احتیاج به ریسک کردن دارند.ه

    ReplyDelete
  2. نمی دونم آقای امیدوار کیه. اما این حسن وقتیه که به ظاهر پای وبلاگ نویسی داریم هدر میدیم. من هم یه بار به آرشیو خودم سر زدم و برام جالب بود. آرشیو همین وبلاگم و حس کردم که خامتر از امروز بودم و حوادثی که تنها یک سال پیش ثبت کرده بودم یادم رفته بود و گفتم کاش باز هم بیشتر می نوشتم.

    ReplyDelete
  3. ننه قدقد جان
    لینگ مطلب آقای امیدوار در همین پست هست. ه

    ReplyDelete
  4. مریم -مامان آواDecember 16, 2009 at 4:44 AM

    واقعا اگه به حرفهای بچه ها دقت کنیم می بینیم اونها چیزهای بیشتری برای یاد دادن به ما دارند

    ReplyDelete
  5. یه مرد امیدوارDecember 16, 2009 at 6:28 AM

    من کلی چیز از این پست شما یاد گرفتم
    باز هم از اون وبلاگه خصوصی دستبرد بزنید برامون بنویسین

    ReplyDelete