Tuesday, January 8, 2013


برای این پروژه خیلی کار کرده بود. از تقریبا یک ماه پیش. پروژه ی مهمی بود و امروز باید تحویل میداد. دیشب تا یازده و نیم مشغول بود. شش صبح هم بیدار شد تا بعد از خشک شدن رنگ های روی بوم، خط و خطوط آخرش رو بکشه. عالی شده بود و دوستش داشتم. شانزده بوم کوچک بود با صورتی روی هر کدام که با هم یک صورت بزرگتر را می ساختند. طرح موزاییک. مترصد بودم که قبل از اینکه برای بردن جمعشون کنه، عکسی ازش بگیرم. وقتی به اتاقش رفتم، جمع شده بودن. چهار تا چهار تا روی هم گذاشته بود و کشی بدورشون بسته بود. از من کیسه مناسبی خواست. گفتم که عکس نگرفته بودیم که. خوشش نیومد و گفت "مهم نیست. بعدا عکس میگیرم." گفتم کی میاریش خونه. سر بالا جواب داد که "نمیدونم یه وقتی، آخر ترم، آخر سال." رفتیم در مُدی که ارتباط ضعیف میشه. سیگنال را گرفتم ولی هنوز بیشتر در فکر پروژه بودم نه رابطه. کیسه ای مناسب بوم های کوچک آوردم. گفت "یکی بزرگ بیار چون میخوام بوم سفید بزرگ رو هم ببرم. همش رو توی یک کیسه میگذارم." کیسه ی بزرگ آوردم. نگران بوم های کوچک بودم. گفتم "می خواهی که یک کیسه ی کوچک بدم که بوم ها پروژه ات رو توش بگذاری و بگذاریش توی کیفت، یکی هم بزرگ که بوم سفید رو توش بگذاری و دستت بگیری." با ناراحتی قبول کرد. مثل همه ی وقت هایی که نظرات درخواست نشده از ما میگیره. بدون اینکه از من بخواد، کمک کردم در گذاشتن بوم ها  در کیسه ی کوچک. من میهمان دعوت شده ای در این کار نبودم ولی بیشتر از خودش، نتیجه ی کارش برایم مهم بود. دستم روی بوم بالایی یکی از دسته ها خورد و رنگی شد. خیلی خودم رو نگه داشتم که فغان نکردم، ولی انگشتم رو بهش نشون دادم که رنگی شده و گفتم که انگار هنوز خشک نشده. گفت "مهم نیست مامان اشکالی نداره." دیگه حرفی نزد و نزدیم. امروز بابایی کلاس داشت و من تکه ی اول راه رو میبردمش. ده بیست دقیقه ای در ماشین با هم بودیم. فقط در فکر بوم ها بودم و نگران اینکه بهم رنگ بدهند و کارش خراب شود. ساکت بودیم. همینطور در دهانم می چرخاندم که چطور این نگرانی رو بزبون بیارم. بیا بازشون کنیم و نگاه کنیم. از هم جداشون کنیم. در فکرم تصور میکردم که به مدرسه رسیده، بوم ها را باز کرده و همه به هم رنگ داده اند. کارش خراب شده. فکر میکردم کاش دیشب پیشنهاد میدادم که با سشوار خشکش کنیم. همه ی راه با همین گفتگوی ذهنم کلنجار رفتم ولی خفقان گرفتم و هیچ نگفتم تا رسیدیم به مقصد. پیاده شد. دور شد و رفت. من دور زدم و برگشتم. اینطور جدا شدن رو دوست ندارم.
با رفتنش انگار یادم اومد که من از او و کارش جدا هستم. ما دو موجود جدا از همیم. رفتم در فاز ریکاوری. به خودم گفتم هر چه باید بشود شده، دیگه مهم نیست. تمام شد. خودم رو جمع کردم از نگرانی آینده و چی ممکنه بشه. در همون تصویر قبلی که بوم ها به هم رنگ دادن و کارش خراب شده، تصور کردم که چون کارش خوب بود، معلم گفت بوم خراب شده رو دوباره درست کن. حتی تصور کردم که اشکش هم سرازیر شده ولی دیگه اونقدر تصویرش ناراحت کننده نبود. مثل یک تجربه بود. بار بعد فکر بهتری برای زمانبندی پروژه اش میکنه. شاید اصلا بهم رنگ ندن و آب از آب تکون نخوره. نه انگار موضوع می تونست کم اهمیت تر باشه. فکر کردم به این سکوتی که بین ما در راه گذشت. می توانستم پرش کنم از شادی و شوق برای روزی که یک پروژه ی مهم رو بخوبی تموم کرده. به موقع تموم کرده.بدون نگرانی و مبادا ها.
 
چقدر خودم بدم میامد از اینکه درهمه ی کارهایم، مادر صاف کنارم نشسته بود. اینکه کارِ من رو کار خودش میدونست. که به اندازه ی من نگران نتیجه ی کارم بود. دوست تر داشتم که کارو زندگی خودش رو داشت و گاهی سری به من می زد و سراغی از کارم میگرفتم. او از موفقیتش می گفت و من از موفقیت هایم. او زندگی خودش را داشت و من مال خودم را. نه اینکه من زندگی او بودم. همه ی نگرانی ها و احساس مسولییت کردن هاش، به من حسی از ناتوانی میداد. حس گنگی که حس بدی بود و من نمیفهمیدم چیه. اصلا ربطش نمیدادم به او، چون همیشه در زندگیم بود و اصلا نبودنش را نمی تونستم تصور کنم. الان، در چهل سالگیم و در تکرار ناخودآگاهانه ی رفتارهایش با  روشی و در واکنشهای روشی، معنی اون بد حالی را می فهمم.
مادر جان میدانم که تو همیشه کاری را که فکر میکردی بهترین است، برای من کردی، هر چقدر هم که سخت بود. خوب میدانم. چون منهم آماده ام که خودم را برای بچه هایم تکه تکه کنم. اشتباه هایی داشتی. منهم دارم. می فهممت. ببخش که هر روز رابطه ام را با تو تشریح می کنم و زایده هایش را در میاورم و دور میریزم. کیست و غده اند که باید جراحی کنم و درآورم. چاره ای نیست عزیزم. جبر زمان است. چاره ای نیست.

1 comment:

  1. I could feel it very well, I wish I can just watch my kids and let them to experince even thought sometimes the result is clearly painful but at least they will be more careful next time.
    shadi

    ReplyDelete