Sunday, January 27, 2013


دو شب پیش بود. حالم خوب نبود. مریض بودم یا داشتم مریض میشدم. جاهای مختلف تنم درد میکرد و ناتوان بودم. به موشی قول داده بودم که ساعت هشت فیلمی رو باهاش ببینم. ولی از وقت استفاده کردم و جلوی تلویزیون و زیر پتو، بیشتر وقتِ فیلم رو خوابیدم. ده شِب که فیلم تموم شد، موشی بیدارم کردم. قرص و خواب اثر کرده بود و حالم بهتر بود.

کمی پلکیدم. قبل از خواب، یکی از دوستهای مادر، برام ایمیل زده بود و عکسی رو که شب یلدا با هما خانوم گرفته بودم فرستاده بود. یک عکس دو نفره گرفته بودیم. عکس رو با مادر و بابایی نگاه کردیم. به عکس خیلی نگاه کردم که چه زنده بودیم و انگار قرار بود که همیشه زنده باشیم و حالا او دیگه نبود و رفته بود. فکر کردم به روزی که هیچکداممان نباشیم. شاید دوباره در جایی دیگه باز باهم باشیم و عکس دوتایی بگیریم.

خواب بی موقع پای تلویزیون، باعث شد وقتی همه به رختخواب رفتیم، من خیلی خوابم نمی اومد. اونقدر هم غبراق نبودم که از تخت بیدار بشم و کاری بکنم. گوشی ها رو گذاشتم توی گوشم تا مراقبه ای بکنم. به هفت قانون موفقیت چوپرا فکر کردم و مراقبه ی قانون بخشندگی رو انتخاب کردم و پخش کردم. همراه با موسیقی خوب، چوپرا شروع کرد به حرف زدن. منهم با چشم بسته، ذهنم رو سپردم به حرف هاش. هر بار به دیپاک چوپرا گوش میکنم، فکر میکنم که اکسنتش چقدر مثل کریس، همکارمه که هندیه. و فکر میکنم که حتما باید اینو به کریس بگم که خیلی خوشحال میشه.

نمیدونم کجای مراقبه بود که فکرم رفت دوباره پیش مُردن و طبیعتا هما خانوم که تازه از دست رفته. به مرگش و مراسمش و اینها. نمی دونم شاید هم خواب میدیدم. سنگ قبر هما خانوم رو دیدم که اسمش روش نوشته بودن. بعد نمیدونم چطور شد که انگار خود من مرده بودم چون اسم روی سنگ قبر، تبدیل شد به اسم من.به فارسی نوشته شده بود. چند بار خوندم تا باورم شد که آره این سنگ قبر منه و این خودمم که مُردم. طول کشید تا فهمیدم. و داشتم فکر میکردم که من کجا مُردم ،  در کانادا یا ایران. به این نتیجه رسیدم که در کانادا. نمیدونم چطوری. هی سعی میکردم بیشتر دقت کنم تا تاریخ مردنم رو بفهمم ولی نشد. شاید هم فهمیدم ولی یادم رفت. فکر میکردم که اگر بدونم کی میمیرم، مثل فروغ میتونم یک چیزهایی در مورد مردنم، قبل از مرگ بگم که مثلا ساعت چهار بار نواخت و اینها. بعد همینطور که با سنگ قبر مشغول بودم و هی می خوندم، متوجه شدم که اسمم، پریسا، چه خوش آواست. اصلا برای اولین بار از اسمم خیلی خوشم اومده بود. البته هیچوقت بدم نیومده بود ولی خوب عاشقش هم نبودم. در اون خواب یا رویا یا هر چی که بود، اسمم بنظرم خیلی قشنگ میومد. دوست داشتم که هی تکرارش کنم. و میکردم. فکر کردم که خیلی، کسی به این اسم صدام نمیکنه. سر کار همه به اسم کوچک صدام میکنن. ولی پریسا با تلفظ درست نمیگن. صدای اَ روی پ رو حذف میکنن و در نتیجه میشه یک چیز دیگه. تازه از خودم هم اگر به انگلیسی اسمم رو بپرسن، همونطوری میگم. خلاصه اون پریسا ی انگلیسی اصلا حساب نیست.  پریسا ی فارسی، با فتحه ی پ رو کم می شنوم. فکر کردم که بیشترین پریسا رو از موشی میشنوم. به خودم میگه مام یا مامان. ولی چقدر ازش می شنوم که از بقیه می پرسه "پریسا کجاست" و یا "پریسا اینجور گفت"  در این خواب سبکبال هم دلم فشرده شد از کوچولوییش. فکر کردم که پدر و مادرم چه اسم خوبی برام انتخاب کرده بودن. خیلی ازشون ممنون شدم. یک حس سپاس عمیقی که برای من عادی نیست. بیشتر اوقات شاکی هستم ازشون. در همون رویا چه خوشحال بودم که برای موضوعی اینطور، قلبا از هردوشون ممنون بودم.  

وقتی از این رویا برگشتم به تختخوابی که توش دراز کشیده بودم، گوشی داشت موسیقی دیگه ای رو پخش میکرد. مراقبه ی قانون دوم تمام شده بود و نمیدونم به قانون چندم رسیده بود. سبک و راحت بودم. کمی صبر کردم و متوجه شدم که نمردم. فکر کردم که شاید میخوام به زودی بمیرم. فکر کردم که شاید فردا صبح که دارم میرم سر کار، توی راه تصادف میکنم. نه این فکرها بیخود بود. بالاخره هرکسی، یه وقتی میمیره. برگشتم به طرف بابایی. خوابِ خواب بود. میخواستم بیدارش کنم و همه ی خوابم رو بگم. نگفتم. میخواستم ازش بخوام که بیشتراز این پریسا صدام کنه.نگفتم. فقط گفتم که خیلی خیلی دوستش دارم و با دستهام دو طرف صورتش رو گرفتم و بوسیدم. خوشحال بودم و فکر میکردم که هنوز زنده ام و هنوز عشق هست و میتوان عشق ورزید.

3 comments:

  1. اونقدر خوشحال میشم میبینم این روزا میبینم تند تند مینویسی.

    ReplyDelete
  2. امیدوارم که سالهای سال با سلامتی و شادی در کنار خانواده ات زندگی کنی. ‏

    ReplyDelete
  3. ﭼﻪ ﺧﻮﺍﺏ/ﺭﻭﯾﺎﯼ ﻭﺣﺸﺘﻨﺎﮐﯽ ﻭﻟﯽ!

    ReplyDelete