Thursday, October 23, 2008

اولين برف پاييزی

پريروز اينجا حسابی سرد شد و برف اومد. البته برفی نبود که بشينه ولی همه رو شوکه کرد. اون روز من در شرکت بودم و وقتی اومدم بيرون که بيام دنبال روشی، تا چند دقيقه ی اول هم که رانندگی ميکردم، اونفدر به اينکه چی از آسمون مياد توجه نکردم و بيشتر در فکرم باران يا باران يخ زده بود. ه
اما کمی بعد، شد برف و واقعا برف بود. اينقدر جا خوردم و تعجب کردم که احتياج داشتم با يکی در موردش حرف بزنم و زنگ زدم به بابايی و گفتم "يعنی چی؟ داره برف مياد" مثل اينکه حالا اون بيچاره دستور داده برف بريزن پايين. من تازه داشتم با پاييز دوست ميشدم که ناغافل جست زديم تو زمستون. ه
دم در مدرسه هم ده ها بار اين رو به بقيه گفتم و ازشون شنيدم که همه يک بند غر ميزدن که چرا برف مياد چرا برف مياد. غروب که ميرفتم کلاس ورزش ديگه برف ها شده بودن دونه های درست و بزرگ که آروم آروم ميومدن پايين. توی طول سالن ورزش، شيشه ی سر تا سری هست رو به يک فضای چمن، هوا تفريبا داشت تاريک ميشد. سالن هم سرد سرد بود و همان بساط غرولند از سرما و برف، اونجا هم ادامه داشت. يک خانوم مسنی هست که به کلاس مياد و ما با هم دوست شديم. کنار هم ايستاديم و باز من عين نوار ضبط صوت گقتم وای که چه سرد شده و چه مسخره است که برف مياد و اينا. بعد اين خانوم در جواب گقت که "من نميدونم چرا همه اينقدر از اين برف ناراحتن. بنظر تو قشنگ نيست؟ بيرون رو نگاه کن" برای اولين بار در اونروز من بدنبال قشنگی به منظره ی برفی بيرون توجه کردم، و ديدم که واقعا هم زيبا بود، دونه های سفيد برف، رقص کنان ميومدن و مينشستن روی چمنهای سبز. چند ثانيه بعد دوباره گفتم "خوب آره ولی وقتی من فکر ميکنم به برفها و اينکه پنج شش ماه برفه و بايد برف پارو کنيم و ماشين توی برف گير ميکنه و اينها، حالم گرفته ميشه." اينبار اما شل تر گفتم و فقط ميخواستم هنوز دنبال حرف خودم رو گرفته باشم. گفت "منهم برف هام رو خودم پارو ميکنم. همه ی عمرم هم در کانادا زندگی کردم. ميدونم که سخته اون روزهايی که هرچی گاز ميدی ماشين دور خودش ميچرخه و جلو نميره و هرچی پارو ميکنی ظرف دوساعت عين قبل شده، اما بنظر من هيچکدوم مانع اين نميشه که از اين منظره لذت ببرم." و در حاليکه من سکوت کرده بودم ادامه داد که " شايد آدمی به سن من بهترقدر زندگی رو بدونه" ه
کلاس شروع شد و در طول کلاس، منکه درست روبروی پنجره بودم و تصوير خودم و برف و چمن و غيره رو در انعکاس نور شيشه ميديدم، ديگه فکر نکردم که از سرمای بيرون دلخورم. حتی وقتی از کلاس با بدن گرم اومدم بيرون و سرمای گزنده ی بيرون خورد به صورتم.ه

4 comments:

  1. پریسا جان من از شیراز میام. شهری که وقتی برف میاد آمدها برف ندیده شهر من توش جشن میگیرن. خیلی خوب قشنگی برف رو میبینم و راستش عاشق این هستم که زیر برف بایستم وبه بالا نگاه کنم و دونه ها ی برف رو ببینم که دارن به طرفم میان. عاشق اینم که بشینم پشت پنجره و لیوان کافیمودستم بگیرم و به منظره زیبای جلوی ساختمونون نگاه کنم. ولی در کنار همه اینها 6 ماه برف و بارون دیدن دیگه هیچ قشنگی باقی نمی گذاره. 6 ماه نتونی پسرکت روبه یه پارک ببری و یا حتی یه پیاده روی ساده. شش ماه همه جا رو برفهای یخ زده کوه شده گرفته باشه. راستش می دونی زمستون طولانی پارسال اونقدر بد بود که منو برای همیشه از برف و سرما متنفر کرد. جدای از این حرفاحساب کن فضای حافظیه با هوای برفی چی میشه:)

    ReplyDelete
  2. اخ حون برف من که برف و راه رفتن تو برف و خیلی دوست دارم. ما اینحا تو باریس خیلی به ندرت برف داریم اونم وقتی میاد نمی شینه رو زمین . اینحا بحاش همش بارون میاد. مامانم هم می گه تهران هوا خشک و اُلودست هنوز که رفتیم تو ماه دوم باییز هنوز یک بارون نداشتن
    سیمین

    ReplyDelete
  3. دعا کنیم خدا برای شما گرما برای ما برف و برای مامانم اینا بارون بفرسته (اینو می خواستم بگم تو قبلی دستم رفت رو اینتر)
    سیمین

    ReplyDelete
  4. ما هم همین بساط را با باران داریم. وقتی از آدمها می پرسی حالتون چطوره؟ اول به آسمون نگاه می کنند!! بعد جواب می دهند. بعد این وسط من خیلی عجیب به نظرشون می آیم که عاشق باران هستم! و وقتی باوان می آید، نیشم بازه. ازم می پرسن که خب پس وقتی هوا آفتابی هست ، لابد ناراحتی؟
    انگار که باید یکی شون رو انتخاب
    کنیم :)ه

    هر کدام برای خودش زیبایی خاصی دارد. درست که زیادیش ممکن خسته کننده باشه، اما اگر در هر لحظه به زیبایی اش فکر کنیم، تحمل زمان طولانی اش هم برایمان آسان می شه. ه

    ReplyDelete