Wednesday, November 5, 2008

صدای خنده ی تو

همينطور که کار ميکنم، از طبقه بالا صدای قشنگ حرف زدن و صدای غش غش خنده ات رو ميشنوم و دلم ضعف ميره برای اينکه پيشت باشم و سر تا پات رو غرق بوسه کنم. ميدونم که عصر تا درو باز ميکنم، بطرفم ميدوی و خودت رو در بغلم رها ميکنی و من از لمس کردن اون تن نازنينت مست ميشم. فاصله ی من وتو يک لايه ی سقفه و هنوز وقتی صدات رو ميشنوم، حتی تحمل اين لايه سقف هم مشکل ميشه.ه
چطور تحمل ميکنن پدر بزرگ و مادر بزرگت، اينهمه دوری رو، وقتی صدات رو از تلفن ميشنوند و سيمی به اندازه ی نصف دور کره ی زمين، فقط صدای تورو بهشون ميرسونه. هواپيمايی که تو رو به آغوش اونها ميرسونه، کی از زمين بلند ميشه؟

5 comments:

  1. ببین هواپیمای ما جا داره ها تا دیر نشده بیا و رزرو کن :)

    ReplyDelete
  2. سلام. ممنون از کامنتهایتان بخصوص در مورد کتابخانه. در این چند روز بلاگر اذیت میکرد و نمیشد کامنت گذاشت یا حتی پست جدید نوشت. پیشنهادتان برای ضبط جلسات قصه خوانی پیشنهاد خوبی است و از این دو جلسه هم فیلمبرداری کرده ایم اما از نظر ضبط صوتی خیلی مطمئن نیستیم که چیز جالبی از آب در بیاید چون بخشی از کیفیت این جلسات به ارتباط قصه گو با بچه ها برمیگردد امیدواریم به زودی زود شما هم در یکی از این جلسات برای بچه ها قصه بگویید.

    ReplyDelete
  3. می شه با هواپیماتون ما رو هم ببرین؟!ه
    ولی جدا این مادر و پدرهای دور چه کار می کنند...ه

    ReplyDelete
  4. پيمانه جان
    تو بليط هم گرقتی؟

    دوستان حرفهای معمولی
    اگر بشود که ويديوی قصه خوانی رو منتشر کنين که برای ما خيلی بهتره و موشی و روشی ميشينن پاش. با وجود اينکه کار صوتی تصويری، کمی با فلسفه ی سايت راوی که برای نابينايان هست، متفاوته ولی باز اصل ماجرا را نقض نميکنه و فکر کنم آقای الف جايی رو براش ايجاد کنه.

    در مورد حضور در کتابخانه ی پوده هم، اميد به خدا. تصوير ذهنيش که خيلی لذتبخش بود.
    دلم که برای ايران خيلی تنگ شده و الان بيشتر از جهار ساله که نيومدم.
    تا کی فسمت باشه.

    بانو ه جان
    هر وقت هواپيماش رو پيدا کردم، سر راه شما را هم برميدارم.ه
    :-)

    ReplyDelete
  5. راستش نه بلیط رو هنوز نگرفتیم. آخه یه کم به حال و روز من ونینی بستگی داره.

    ReplyDelete