Tuesday, December 30, 2008

چرا جنگ؟

امروز صبح که ماشين رو روشن کردم، راديوش هم روشن شد. از ديروز که بابايی رونده بودش، راديو روشن مونده بود. من راديو گوش نميکنم. دوست ندارم انرژی صبحم رو برای فهميدن اخباری که از هر ده تاش، نه تاش داستان سياهی های دنياست، اونهم به انگليسی که بايد بيشتر هم توجه کنم تا بفهمم، مصرف کنم. در عالم فکر خودم به تنهايی يا با موسيقی سير ميکنم تا برسم به شرکت.ه
امروز اما راديو رو خاموش نکردم. گوش کردم. خبر جنگ بود. خبر مرگ بود. چند گزارش، همش از غزه. از حماس و اسراييل. ه
مجری برنامه انصافا بدون جانبداری با آدمهايِی از دو طرف صحبت ميکرد. در تمام راه دردی قلبم رو فشرد و بغضی گلوم رو. به مردمی که چند روزه نشسته اند زير بمب. به آسمونی که ازش مرگ ميريزه پايين و معلوم نيست روی سر کی ميافته. برگشتم به روزهايی که خودمون زير چنين آسمونی مينشستيم. معلوم نبود بمب بعدی کی مياد و کجا. حوصله حرف از سياست و دليلِ پشتش را ندارم. همش رذالت و پستی که هر کشوری جوری بهش دامن ميزنه. از همه ی اونهايی هم که آدم اينطرف و آدم اونطرف براشون فرق ميکنه و کشته شدن يکی رو بدون اشکال ميبينن، بدم ميآد. از همه ی اونهايی که دوست دارن اين رو بهانه ای برای کشتار های بيشتر بکنن هم بدم مياد. از همه اونهايی که يکجا برای حقوق بشر شکم خودشون رو پاره ميکنن و يکجا بشر با آجر براشون يکی ميشه هم بدم مياد. دلم گرفته از اينکه هنوز آدمهايی فکر ميکنند که با بمب و موشک و خون، مشکلی از کسانی در دنيا حل ميشه. خونهای به ناحق که جايی به زمين فرو ميره و جای ديگه دوباره خواه ناخواه جاری ميشه. يعنی نميشه توی اين يک وجب خاک خدا، با مهربانی و دوستی زندگی کرد؟ نميشه؟
ميخواستم امروز از برج بلندی که موشی با حجمهای رنگی ساخته بود و کلی همه بخاطرش ذوق کرديم، بنويسم ولی دلم پيش موشی هايیه که الان برجهای اسباب بازيشون زير خاکه و خودشون شايد روی تخت بيمارستانی که دکترش در مصاحبه ی راديويی صبح ناله ميکرد و ميگفت وسايل پزشکی به اندازه ی کافی نداريم. دلم سخت گرقته. آسمون هم امروز گرفته. از خودم هم بدم مياد که اينجا نشستم و دارم اراجيف ميبافم. کاشکی در کنار دکتری بودم که در گزارش صداش رو شنيدم و کاری ميکردم. ه
همينه که من راديو گوش نميکنم. ه
"آی آدمها! سر انجام روزی در خواهيد يافت که بايد دوست داشت و بايد دوستی کرد..."

5 comments:

  1. حالا به جای رادیو اول صبحی خوندن تو باعث شد من هم دلم دوباره بگیره برای همه اون آدما و برای همه قربانی های جنگ. دلهره های توی جنگ خودمون هم کاملا یادمه. به امید روزی که همه موشی های روی زمین با امنیت و آرامش زندگی کنن.

    ReplyDelete
  2. پریسا جان در مورد سوالت هم خوشحالم که حال من رو می فهمی. دو ماه کامل می مونم.

    ReplyDelete
  3. vay ke che lezati bordam az mostanad roshi cheghadr khoob farsi harf mizane va eshtebahate shririni ke mikone koli mano khandoond bad az in postet raje be ghaze oono didam va too halo havaye digei raftam vaghean ke dokhtaraye mahi dri baratoon arezooye salamati o shadi mikonam

    ReplyDelete
  4. منم اومدیم وبلاگت تا از موشی و روشی بخونم و یه مامان پر از انرژی ولی ...از جنگ متنفرم.به هر دلیلی که باشه.منم همش یاد عید نوروزهایی می افتم که تو دلهره های بمب و موشک هفت سین میچیدیم و وسطش آژیر قرمز بود و پناه گاه و ...

    ReplyDelete
  5. من هم این روزها دلم خیلی گرفته برای این دنیا،بخصوص که یک دوست فوق العاده فلسطینی دارم

    ReplyDelete