Thursday, December 4, 2008

روز ابری

داستانی رو برات مي نويسن و به تو نقشی ميدن که هيچوقت فکرش رو هم نميکردی. چه حال بدی بهت دست ميده وقتی اون داستان رو دوباره بخونی و از خودت بپرسی داستان تموم شده يا دنباله داره. آخرش رو خودت بنويسی يا باز صبر کنی تا در نقش نوشته شده رو بهت بدن تا بازی کنی. يا اينکه ديگه اصلا اون داستان رو نخونی يا خوندنش رو فراموش کنی. انگار که اصلا نخوندی.ه
ميشه از خواب بيدار بشی و ببينی که اين نقش رو در خواب بازی کرده بودی؟ ميشه در خواب فرشته ای بياد و روی زخم ها رو ببوسه تا ديگه هيچ ضربه ای بدردش نياره؟

یه شبایی باد و بارون
می زنه به برگ و بارم
اون شبا هوای آشتی
حتی با خودم ندارم
...
یه روزایی ابر تیره
منو می بره از اینجا
می بره اونور دیروز
گم میشم اون دور دورا
...
دست من نیست گاهی وقتا
روزم آفتابی نمیشه
حتی با معجزه عشق
آسمون آبی نمیشه*
...
دست من هست يا دست من نيست؟
*ترانه ی نيلوفر آبی از مهرداد

2 comments:

  1. ایشاالله که هوای دلت به زودی آفتابی بشه. یه آفتاب بهاری قشنگ بعد از ابر و بارون.

    ReplyDelete
  2. امیدوارم که زودی آفتابی بشی، لیوان پر من! به نظر من همه اش دست من نیست، گرچه از اون قدریش هم که دستم هست به اندازه کافی بلد نیستم که استفاده کنم

    ReplyDelete