Monday, November 3, 2008

غربت

تفريبا يکهفته پيش بود که با دوست يکی از دوستانم در تورنتو صحبت ميکردم. دختر جوان و تازه واردی به کانادا بود و در در تورنتو هيچ آشنايی نداشت. البته از وقتی که دوستمون شماره اش رو به من داده بود تا من رسيدم زنگ بزنم، خودش همه ی کارهاش رو کرده بود، زندگی روی روال افتاده بود و شده بود زندگی روزمره. البته دنبال کار گشتن و تحقيق برای درس خوندن يا نخوندن و چی خوندن هم بجای خودش بود. با هم که حرف ميزديم، از سختی تنهايی ميگقت و اينکه چقدر اذيتش ميکنه. من گفتم که "ما هم که آمديم، اگر چه يک خانواده ی سه نقری بوديم بازهم احساس تنهايی ميکرديم. و اگر فقط خودت و خودت باشی که ديگه تنهايی مطلق ميشود. البته اينطور نميماند و بتدريج اينجا هم آدم روابطش رو پيدا ميکنه و دوستان جديد. اما خوب سخته و کاريش نميشه کرد." ه
بعد گقتم که "بهر حال تو وقتی تصميم گرفتی که بيايی ميدونستی که تنها خواهی بود و حتما برايش آماده بودی." گقت "آره. ميدونستم. من در ايران آدم مستقلی بودم و اصلا به خانواده ام وابسته نبودم. و فکر نميکردم که تنهايی اينجا اينقدر اذيت بشوم."ه
###
ديروز تماسی از يکی از اقوام داشتيم که تصميم به آمدن داشت. دختری که در دل خانواده است و مرکز توجه و حمايت. ميخواد بياد اينور دنيا و فرصت زندگی در اينجا رو تجربه کنه" بعد از اينکه مکالمه اش با بابايی تمام شد، من به ياد گفتگوی بالا افتادم و برای بابايی تعريف کردم. ه
بابايِی حرف خوبی زد. گفت " خانواده ات اونفدر هميشه در کنارت هستن که ارزش وجودشون و بودنشون رو نميفهمی. فکر ميکنی که بودن اونها هيچ نقشی در زندگي تو نداره. وقتی که يکباره از زندگيت حذف ميشن، تازه خلا بزرگشون رو حس ميکنی."ه
در مهاجرت، قسمت خارج شدن از صحنه ای که از اول عمرت درش بازی کردی، و ورود به صحنه ای کاملا متفاوت، شايد سخت ترين قسمتش باشه. صحنه ای که رسيدن بهش در بيشتر موارد بزرگترين انگيزه ات برای حرکته.ه
بابايی به اون آشنايی که در مورد آمدن ميپرسيد، گقته بود " آمدن به اينجا مشکل نيست. کار اصلی بعد از رسيدن شروع ميشه. کار اصلی موندنه و اونو نميشه تعريف کرد. فقط بايد تجربه کرد. تجربه ای که برای هر کس متفاوته."ه
تناقض عجيبيه اينکه در غربت و دوری از چيزهايی که داريم، بيشتراونها رو ميبينيم و پيدا ميکنيم.ه

6 comments:

  1. ما هم در ابتدای راه یک خانواده دو نفره بودیم و من همیشه به سختی تنها بودن روزهای اول دوستانم فکر می کنم.ه
    من اما از همان روز اول به این قضیه شبیه مسافرت نگاه کرده ام و هنوز هم نمی توانم از این دید خلاص شوم. ه

    ReplyDelete
  2. چقدر حرف بابایی کامل و درسته. در مورد من یکی که خیلی صادق بود. منم دختر خیلی مستقلی بودم و همیشه فکر می کردم که به خانواده ام وابسته نیستم ولی اینجا دیدم که چقدر بهشون احتیاج دارم و کمبودشون چه شکاف عمیقی توی روح و روانم ایجاد کرده که با هیچ چیزی پر نمیشه.

    ReplyDelete
  3. 2 sale ke injam midoonam ham ke moondaniam va bargashti dar kar nist ama hanooz gahi oghat ya shayad har rooz az khodam miporsam inja chekar mikonam?midooni doosthai ke inja peida mishan kamtar mishe ke barat mese 1 hamdel bashan ya shayad man khosh shans naboodam kheili.

    ReplyDelete
  4. 2 sale ke injam midoonam ham ke moondaniam va bargashti dar kar nist ama hanooz gahi oghat ya shayad har rooz az khodam miporsam inja chekar mikonam?midooni doosthai ke inja peida mishan kamtar mishe ke barat mese 1 hamdel bashan ya shayad man khosh shans naboodam kheili.

    ReplyDelete
  5. درسته اما اگر مهاجرت تبدیل به یک "مد" شده باشه و بدون هدف انجام بشه نتیجه ای جز سر خوردگی نداره. بریدن از ریشه ها همیشه سخته.

    ReplyDelete
  6. بانو ه جان
    برای منهم مثل يک دوران بنظر ميرسه و بعد از نزديک به هشت سال هنوز احساس ميکنم که زمانی تموم ميشه و برميگردم به کشور خودم.
    نميتونم خودم رو برای هميشه متعلق و ساکن در اينجا ببينم.

    ميفهمم پيمانه جان.
    مهاجرت فرصت خيلی خوبيه هم برای اينکه آدم خودش رو گم کنه و هم اينکه خودش رو پيدا کنه.

    دردانه حان
    من از اون خوش شانس ها بودم چون
    اينجا دوستان خوبی دارم. هم دوسنان جديد زيادی پيدا کردم و هم دوستان قديمی دارم. مثلا افروز و من از دبيرستان باهم دوست بوديم.
    البته شايد اونجا که تو هستی، ايرانی زياد نباشه. در تورنتو. ايرانيها زياد هستن.

    با نظرت موافقم هستی جان. فکر کنم مهاجرت يک مسيله ی اجتماعی در ايران شده و راهی نميدونم درست يا غلط برای مقابله با مشکلات بزرگی که راه حلی براشون نيست.

    ReplyDelete