Tuesday, December 2, 2008

خستگی

سرت درد ميکنه، تنت درد ميکنه، قفسه ی سينه ات درد ميکنه، يک خط در ميون لرز ميکنی و گّر ميگيری و دلت ميخواد يک جايی گرم و نرم بيفتی به حال خودت و خودتو تکون بدی و ناله کنی،ه
اونوقت از شب تا صبح ساعتی يکبار موشی صدات ميکنه و با اون صدای نازش ميگه "مامانی بيا" تو از زير پتويی که تازه گرمش کردی، دوباره در ميايی و لباس ميپوشی و خودتو ميکشونی پيشش که يک چيزی ميخواد. يا شير ميخواد يا آب يا ميگه سرم رو بخارون يا فقط ميخواد دستاتو بگيره و چند کلمه حرف بزنه. بعد اينقدر کنارش ميمونی تا خوابش ببره. ميری يک قلپ آب ميخوری تا گلوت تر بشه و دوباره ميايی ميری توی جات که مثل تگرگ سرد شده. تا جابجا ميشی و چشمات گرم ميشه، باز صدای موشی مياد.ه
اينجوريه که دم صبح وقتی موشی از تختش مياد پايين و تازه ميگه بغلم کن، بهش با کمی تشر ميگی "بچه جون بخواب ديگه" و اون لب ور ميچينه و ميگه برم پيش مادرم. دلت ميسوزه و هی باهاش ور ميری که نه بمون و اون هم که لجبازه فقط ميگه برم پيش مادرم. بعد ميره پيش مامانت و تو ميايی توی رختخواب دوباره سرد شده و گريه ميکنی برای خودت. انگار که توی همه ی دنيا هيچ کس به اندازه ی تو دردمند و خسته نيست. بابايی دستی به سرت ميکشه و ميگه چرا گريه ميکنی و تو فقط ميتونی بگی " خسته ام. خسته ام" چقدر اين حرف رو اين روزها تکرار ميکنی.ه
صدای سرفه ی موشی از اون اتاق مياد. از سرفه عق ميزنه و ميترسه و گريه ميکنه. از تخت ميپری پايين و ميری و بغلش ميکنی و بهش ميرسی و باز همه ی وجودت ميشه آرامش دادن به او تا بخوابه.ه

8 comments:

  1. پریسا جان اینجوری که تو تشویقم کردی بازم دلم می خواد اعتراف کنم همه موارد حسادت هام رو بگم خیالم راحت شه . :)

    ReplyDelete
  2. امیدوارم زودتر خودت و موشی خوب خوب بشین .(بوس)

    ReplyDelete
  3. بمیرم برات. می فهمم که چقدر احساس خستگی و درموندگی کردی. آفرین به تو مامان خوب. می تونستی مثل خیلی از مامانهای دیگه باردومی که موشی صدات می کنه سرش داد بزنی و بازور بخوابونیش ولی صبورانه و باآرامش به بچه بیمارت رسیدی. گلم، نام مادر بهترین توصیف هست برای زحمتها و سختی هایی که تحمل می کنی

    ReplyDelete
  4. ایشالله که تو و موشی زودتر خوب بشید خانومی

    ReplyDelete
  5. من هم یاد "مادر بودن" افتادم. حسی که تجربه اش نکرده ام اما تصویر خوبش توی ذهنم این مدلیه. "عشق" . آدم خودش را نمی بینه. ه

    امیدوارم که جفتتون زودتر خوب بشید و بشه که یه دل سیر استراحت کنی. من هم این روزا همه اش خسته ام.ه

    ReplyDelete
  6. Kashkei pedar ha ro ham to in eshgh jaa bedin, azashoon komak bekhahin begin beheshoon ehtiaj darin. Mage chi mishe vaghti adam mariz o khastast behesh eteraf kone.

    ReplyDelete
  7. مثل اینکه این مریضی‌ها جهانی شده‌اند. خواهرزاده‌های من هم که تقریبا هم سن و سال گل‌های شما هستن این چند روزه افتاده‌اند و اصلا هم درست و حسابی خوب نمی‌شن...مامانشون هم مثل شما مریضه اما همیشه یادش می‌ره خودشو...شما مامانا محشرین به خدا

    ReplyDelete
  8. ممنونم از احوال پرسی های همه

    به ناشناس

    جای پدرها سر جای خودش هست. ه
    شکی درش نيست. ولی بچه ها ی کوچک بيشتر نيازهاشون رو مخصوصا در مورد خواب يا مريضی مامان رفع ميکنه و با مادر راحت تر هستند. که فکر کنم غريضيه.
    مثلا همون شب. يکی دوبار که موشی بيدار شد، بابايی رفت پيشش ولی موشی باز منو صدا کرد.
    پدرها شايد به نوعی مظلوم هم وافع ميشن. چون در شبی مثل اون شب، ميدونم که بابايی هم تمام شب و يا بيشتر شب رو بيدار بوده و با رفت و آمدهای من، سرفه های من، صدا کردن های موشی و همه اينها بيداره ولی خوب همونطور که گفتی من ازش کمکی نخواستم و اوهم کاری نکرد.
    اما برای من جاش در اون عشق محفوظه.
    اين تفاوت شايد همون تفاوتيه که باعث ميشه مادر بچه رو بدنيا بياره و نه پدر.

    تمام رنج زايمان رو مادر ميکشه ولی يکدنيا فرق هست بين مادری که همسرش در اون لحظات کنارشه و مادری که همسرش پيشش نيست.ه
    در اين لحظات خاص مادری،ه
    احساس مهربانی و عشق پدر همون حمايت و دلگرميه که ميدونم برای تمام زنها خيلی با ارزشه و بهش نياز دارن.

    ReplyDelete