Tuesday, October 28, 2008

آمپول نزن تو دماغت

ديروز با موشی و روشی بازی ميکرديم. مثلا مينشستيم توی ماشين و جايی ميرفتيم. جامون رو عوض ميکرديم و نوبتی رانندگی ميکرديم. هرکس جايی ما رو ميبرد. وقتی من رانندگی ميکردم، ميرفتيم رستوران. روشی ميبردمون باغ وحش. موشی هم ميرفت مدرسه. يکبار که روشی رانندگی ميکرد، تصادف کرديم. و همه پخش و پلا شديم روی زمين. بعد من شدم امدادگر و نجاتشون ميدادم. اول برای معاينه قلقلکشون ميدادم. بعد شروع کردم به آمپول زدن. مثلا اگر ميگفتن دلم درد ميکنه، با انگشتم آمپول ميزدم تو دلشون. يکبار روشی گفت "من نميتونم نفس بکشم" و من گفتم "الان آمپول ميزنم توی دماغت" و انگشتم رو ميگذاشتم دم بينيش.ه

بازی که تمام شد، موشی خانم که تازگيها دست کردن توی دماغ رو ياد گرفته، نشسته بود کناری و مشغول بود. ازش که پرسيدم چکار ميکنه، گفت "آمپول ميزنم توی دماغم"ه

2 comments:

  1. ها ها ها! عجب صحنه ای! مواظب باش مثل رئیس جمهور ایتالیا یک دفعه اونی رو که میاره بیرون توی دهنش نذاره که همه ببینن و آبروش بره!

    ReplyDelete
  2. ای جانم. ببوس این وروجک رو. آره توی یه سنی همشون به بینیشون ارادت پیدا می کنند.

    ReplyDelete