Friday, October 17, 2008

رياضی دشمن حيوانات

روز و روزگاری بود که بچه ها همان شغل پدر و مادرهاشون رو ادامه ميدادن. نه پدر و مادر مشکلی داشتن و نه بچه ها. هر جا هم که زندگی ميکردی تعداد شغلهای موجود به اندازه ی کف دست بود. بعد زمان گذشت و موقعی شد که شغلها بيشتر شدن و ديگه بچه ها لزوما همون کاری رو که پدر و مادرشون ميکردن نميکردن. اما همون کاری رو ميکردن که پدر و مادر و جامعه شون کم و بيش بهشون ميگفتن. من مثلا از دوست صميمی و خيلی با استعدادم آزادتر بودم که تونستم برم رشته ی رياضی چون رياضی رو دوست داشتم و اون که از خانواده يی تحصيلکرده تر از من بود، و پدر و مادرش هر دو دبير و مدير بودن، مجبورش کردن و به واقع کلمه مجبورش کردن که بره رشته ی تجربی تا پزشک بشه. او هم رفت. رتبه ی خوب هم آورد و در پزشکی دانشگاه تهران قبول شد و هيچوقت کارش رو دوست نداشت و نداره. من رفتم رشته ی رياضی. اما حتما اگر ميخواستم برم هنر، اجازه نداشتم. دبيرستان تموم شد و رسيدم به کنکور و انتخاب رشته. بين صدها رشته که ميتونستم انتخاب کنم، يکی خود رياضی رو دوست داشتم و يکی شيمی. ه
يادمه وقتی برای مشاوره انتخاب رشته رفته بوديم اون مشاور وقتی که علاقه ام رو گفتم، کم مونده بود بزنه توی گوشم و گفت تو با اين رتبه، ميخواهل شيمی بخونی، ديوونه ای. خوب من ديوونه نبودم و رشته ی های برق و کامپيوتر رو انتخاب کردم. و شدم اين. شيمی رو کاملا فراموش کردم. هنوز اما عاشق عددها هستم و جبر و هندسه و مثلثات. تا در ايران بوديم با درسهای دبيرستان برادر شوهرم کيف ميکردم. باز زمان گذشت و من شدم مادر دختر با استعدادی و باهوشی که اوايل رياضی رو دوست داشت اما بتدريج علاقه اش رفت بطرف علوم و حيوانات و ديگه اصلا رياضی رو دوست نداره. مهندسی رو دوست نداره. پزشکی رو هم دوست نداره. نميخواد هيچ نشانی به سينه ی مادر و پدرش بزنه تا راه برن و منت بر زمين و زمان بگذارن که دخترمون دکتره، دندونپزشکه. اين دختر نازنين عاشق حيواناته. ولی حتی نميخواد دامپزشک بشه که پدر و مادرش بالاخره يک مدالکی به سينه شون بزنن. ميخواد در مورد حيوانات و زندگيشون تحقيق کنه و در اين تصميم بسيار مصممه. و اونقدر در موردش خونده و خونده وخونده که معلمش ميگه که تو به اندازه ليسانش در موردش ميدونی. اين عزيزکم، ديروز که به زور برای يک مصاحبه برای کلاس رياضی اومد، وقتی من بهشون گفتم که روشی رياضی رو دوست نداره، و اونها ازش دليلش رو پرسيدن، گفت "من نميفهمم چرا در رياضی هی عددها را عوض ميکنيم. صد رو نصف ميکنيم میشه پنجاه. بعد با دو جمع ميکنيم ميشه پنجاه و دو. من نميفهمم اين به چه درد ميخوره. من دوست دارم بدونم که عدد پنج، خودش يعنی چی؟"ه
و اون خانوم مدتی مکث کرد و بعد گفت "فکر خيلی عميقی بود و من بهت تبريک ميگم که اينطور فکر ميکنی." ه
بعد ما اومديم بيرون و باهم يکساعتی در مورد رياضی و خيلی چيزهای ديگه حرف زديم. از من قبول کرد که رياضی ورزش و تمرين مغزه برای فکر کردن و ما به فکر کردن برای هر کاری احتياج داريم. و قرار شد در مورد کلاس فکر کنه.ه
و من همه ی ديشب فکر کردم و امروز صبح وقتی که از موضوع ديگه ای ناراحت بود و ختما تحت تاثير موضوع کلاس رياضی ديروز، بين حرفهاش گفت "تو و بابا حيوانات رو دوست ندارين، رشته ی حيوان شناسی رو دوست ندارين، شما ميخواهين من چيزی بشم که خودم نميخوام." من بهش گفتم که "عزيزم کاريش نميشه کرد. وقتی کسی راهی رو ميره که مشابه ديگرانه، کارها براش راحتتره اما وقتی مسيری متفاوت رو انتخاب کنی، بايد سختی نفر اول بودن رو هم تحمل کنی. برای من و بابا آدمها مهمتر اط حيوانات بودن. ارزشهايی که ما باهاشون بزرگ شديم جور ديگه ای بوده و ما با اونها بزرگ شديم. ما تو رو عاشقانه دوست داريم تو هم به حرفها ی ما گوش کن و عشقمون رو توش ببين. اما مطمين باش ما جز در موردی که خطری تو رو تهديد بکنه، به کاری مجبورت نميکنيم." قبول کرد و با دنباله ی حرفها ديگه با خنده از من جدا شد. اما من همينطور فکر ميکردم که عزيز دلم چی ميشد اگه تو هدفی اينقدر دور از ما در زندگيت انتخاب نميکردی، چی ميشد اگر فکرت به من به بابا نزديکتر بود. و ميدونم که اگر اين سوالم رو ميشنيد ميگفت که اونوقت "من، خودم نبودم"ه

پ ن: شايد به نظر مسخره بياد که اين گفتگوهای ما با يک دختر دهساله است. خودم هم که اين رو خوندم تعجب کردم.. متاسفانه يا خوشبختانه، اينطوريه.ه

4 comments:

  1. Kheili titret ajibe riazi doshmane heyvanat, chon man vaghti 10 saalam bood mikhstam riazi daan besham va ba maymoon arousi konam va khoonam por az heyvanat bashe ;-)

    ReplyDelete
  2. من هم راستش را بخواهی عاشق هر دوتاش هستم. ه

    واقعا دختر شما برای خودش فیلسوف است ها!ه

    ReplyDelete
  3. منهم دلم ميخواد که بتونه خوبيهای همه چيز رو ببينه و فکرش فقط در يک سو نباشه.
    بهرحال او هم مسير خودش رو ميره و به تدريج چيزهای بيشتر و کاملتری رو ياد ميگيره.

    ReplyDelete
  4. راستش نمیدونم که فکرم درسته یا نه. آخه پسرک من هنوز خیلی کوچیکه و به این مراحل نرسیدم. ولی چیزی که می دونم اینه که رها کردن بچه ها به صورت بیقید و شرط کار اشتباهی هست. همانطور که به زور نظر رو تحمیل کردن اشتباه هست. بچه ها به دلیل بی تجربه بودن خیلی فاکتورهای مهم رو در نظر نمی گیرند. مثلا اونی که عاشق چه می دونم کار هنری هست و می خواد که همه زندگیش رو وقف کار هنری کنه. این خوبه ولی باید بدونه که لازمه که در کنار عشق پولی هم باشه که زندگی بگذره. به نظرم یه پدر و مادر خوب پدرومادری هستند که به بچه آگاهی های لازم رو بدند. تجربه اشون رو به روش صحیح منتقل کنند. نه جوری که تحکم و یا زور باشه. فقط چشم بچه رو به روی حقایق باز کنند. به نظر من رها کردن از تحکم می تونه نتیجه مخرب تری داشته باشه.

    ReplyDelete