Friday, July 25, 2008

چند دقيقه با ابرها

برای پياده روی کوتاهی رفتم بيرون. آسمون خيلی زيبا بود. تکه تکه ابرهای قلمبه ی سفيد در زمينه ی آبی آسمون نشسته بودن و درخشش خورشيد که اون وسط، پشت ابری بود، همشون رو مشعشع کرده بود. اينقدر آسمان و هوا تميز بود که فکر ميکردی اگر دستت رو دراز کنی نرمی ابرها رو نوازش ميکنی. سرت رو که بالا ميگرفتی، همه جزييات توده ی ابر ديده ميشد. ابرها چقدر ملموس بنظر ميومدن. اگر چند دقيقه ميايستادی ميشد ذرات سفيد رو که به آرامی حرکت ميکردن تا بهم بپيوندن و ابرکی بسازند يا اونها که به آرامی از هم جدا ميشدن تا در آبیِ آسمان محو بشن رو ميديدی. در مسيری که راه ميرفتم خودم رو چقدر به آسمان بی انتها نزديک حس کردم. برگشتم و احساس ميکنم چند دقيقه ای رو با ابرها گذروندم
اگر سرم رو بالا نميکردم، فقط يک پياده روی معمولی ميشد که تعدادی آدمها ی معمولی و بلوکهای ساختمانی معمولی و هميشگی رو ديده بودم
اگر اين کلمات رو نمينوشتم، نميتونستم، يکبار ديگه اون شادی رو تکرار کنم و مزه مزه کنم
اگر اين نوشته رو پست نميکردم، اين لحظه ثبت نميشد تا هم خودم و هم ديگران بتونيم باز لمسش کنيم

3 comments:

  1. اگر هم ما این پست رو نمی‌خوندیم
    من بلند نمی‌شدم برم تو ایوون اتاق اداره و به صدای جیریق ویریق بچه گنجیشکهای باغچه روبرو گوش بدم

    ReplyDelete
  2. نوشته دلچسب و انگیزه دهنده ای بود. ممنون

    ReplyDelete
  3. khoshhalam ke neveshteha ra mikhanid.

    ReplyDelete