Monday, July 28, 2008

قاصدک

ااين روزها گلهای قاصدک در هوا در حرکتند. به آرومی با دست باد ميرقصند. هرجا خواستند مينشينند و هروقت خواستند به راهشون ادامه ميدن. گلهای قاصدک چقدر سبکبال و راحتند. من هميشه دوستشون داشتم و تا چند وقت پيش هم اگر قاصدکی دور و ورم پيدا ميشد، تمام سعيم رو ميکردم تا بگيرمش و آرزويی را همسفر راهش بکنم. بعد هم کمی از نفسم را بهش ميدادم و ولش ميکردم که بره. روشی هم از من اينکارو ياد گرفته و هميشه دنبال قاصدکها ميدوه. امسال اما وقت کنار پام هم يکی ميشينه، نگاهش ميکنم، سلامی ميکنم ولی نميگيرمش. شايد بدون آرزو شده ام و مثل خود قاصدکها سبکبال. نميدونم بهرحال با نگاهم همراهيشون ميکنم تا برن. مثل هميشه شعر اخوان ثالث از دهنم ميگذره که : "قاصدک هان چه خبر آوردی؟ ازکجا و ز که خبر آوردی؟" هر بار که فرصت گرفتن يکيشون رو داشتم و نگرفتم برای خودم هم عجيب بوده. من در مرحله ای از گذرم. ديشب اما يکی ازقاصدکها آمده بود توی خونه. داشتم راه ميرفتم که ديدم قاصدکی در هوا چرخيد و روی زمين نشست. روشی را صدا کردم و بهش گفتم. تا قاصدک رو ديد چنان روش پريد که من گفتم کاملا له شد. اما وقتی نگاه کرديم، يکی دو تا از پرهاش تا شده بود و هنوز اهل پرواز بود. گرفتمش توی دستم. پيش همه بردم تا آرزويی بکنن و بعد هم خودم آرزو کردم و بردم بيرون رهاش کردم به دست باد. تا جايی که ميشد، نگاهش کردم که پرواز کرد و ننشست. قاصدک ما، همراه با چندين آرزو سفرش رو ادامه داد. شايد آرزوهای ديگری هم به زبانهای ديگر بردوش داشت. سفرت بخير قاصدک

No comments:

Post a Comment