Tuesday, July 29, 2008

لحظه را درياب

ديروز رفته بودم گوشت بخرم. ما گوشت از قصابی ايرانی ميخريم و به همين دليل بجای اينکه بريم گوشت رو در بسته بندی های تميز و از فروشگاه های گوگولی مگولی برداريم، ميريم اينجا که بسيار شبيه قصابی ها درايرانه و به شقه های بيرحمانه ی گوشت تازه که ازسقف آويزان شده و ساطورهای فروشنده ها که از بالا ميکوبن روی تکه های گوشت و خوردشون ميکنن و پيشبند سفيد و دستکش های خونيشون نگاه کنيم. من هر بار که برای گرفتن گوشت ميرم با خودم درگير ميشم که چرا ما اصلا گوشت ميخوريم و احساس حيوان بودن ميکنم. آنهم نه از نوع شکارچی که از نوع لاشخور. و چون گوشت اين مغازه هم واقعا تازه و خوبه، هميشه هم بايد در صف انتظار موند و مدت طولانيتری شاهد اين مناظر شنيع بود. روشی که اصلا حاضر نيست پاشو توی اينجا بگذاره. بهرحال ديروز که رفته بودم و مثل هميشه سعی ميکردم که با نگاه کردن به در و ديوار و نخود و لوبيا و دونه دونه خوندن روی شيشه های ترشی که همه شکل هم هستن، وقت بگذرونم. يکهو ديدم که ای دل غافل، اونطرف مغازه، که نسبتا هم بزرگه، يک قفسه ی کتاب هست و تعدادی کتاب. با عجله رفتم و ديدم که علاوه بر کتابهای مذهبی (صاحب اين مغازه مسلمان پابندی است) کتابهای شعر هم هست. سعدی، حافظ و خلاصه همينطور که با ذوق داشتم کتابها رو نگاه ميکردم، کتاب کوچکی ديدم که منتخبی از اشعار فريدون مشيری و ترجمه اش به انگليسی بود. خوندن قطعات کوتاه اشعار مشيری، با لذت تمام، چنان وقتم رو پر کرد که وقتی گوشتها پای صندوق رسيد و صدام کردن، اصلا نفهميده بودم که چطور زمان گذشت. ناگفته نماند که شکنجه ی گوشت گرفتن وقتی دم صندوق ميام، تبديل ميشه به احساسی خوب. چون هم کارم تموم شده و ميخوام برم هم اينکه دم صندوق معمولا يا خود حاج آقا زمانی و يا خانومش ميايستند که هردو مهربان و دوست داشتنی هستند. وقتی گوشت رو بدستت ميدن، ميگن "نوش جان" و وقتی حساب ميکنی و ميخواهی بری ميگن "به خدا سپردم" يا دعايی شبيه اين و در گفتن اينها آنقدر حضور دارن که هميشه به دل من ميشينه و گوشتم رو با خوشحالی ور می دارم و ميام.
اين تکه شعر رو از اون کتاب نوشتم

-ستاره را گفتم
کجاست مقصد اين کهکشان سرگشته
کجاست خانه ی اين ناخدای سرگردان
کجا به آب رسد تشنه با فريب سراب
ستاره گفت که خاموش، لحظه را درياب-

... لحظه را درياب، حتی در قصابی ....

No comments:

Post a Comment