Saturday, July 19, 2008

شب و تب

عزيزم، هفته ی گذشته تب داشتی. تبی که دکتر براش دليلی پيدا نکرد و بعد از چند شب و روز خودش رفت. و در بدن تو علامت يک موفقيت در برابر ويروس رو گذاشت. خدا رو شکر. بقول بابايی مثل بقيه ی مريضی های کانادايی، خودبخود خوب شد. از اينکه در تمام اين روزها و لحظاتش باهات بودم، احساس خوبی دارم. مامان بيست و چهار ساعته خيلی با مامان چند ساعته فرق ميکنه. مامان بيست و چهار ساعته، جور ديگه ای بچه اش رو ميشناسه. حيف که برای هيچکدوم شماها، مامان بيست و چهارساعته نشدم و اين فرصت باارزش زندگيم رو برای کار و درس از دست دادم که وقتی الان بهشون فکر ميکنم، ارزشی ندارن.
اين روزها، اما، دايم در کنارت بودم. در بيداری فقط مامان را ميخواستی. شب تا صبح هم در کنارت بودم و با تک تک نفسهای داغت، نفس کشيدم. هر نيم ساعت، از التهاب تب يا خشک شدن دهنت بيدارميشدی و ميگفتی "مامان، شير کاکا" بغلت ميکردم و ميرفتم از يخچال ليوان رو برميداشتم. يک جرعه ميخوردی و دوباره سرت رو روی شونه ام ميانداختی. روی دستم ميخوابوندمت و سر داغت رو در آغوش ميگيرفتم. از تمام تنت حرارت بلند ميشد. درجه ميگذاشتم و وقتی برميداشتم و بسوی نور ميرفتم تا بخونمش، توی دلم ميگفتم "خدايا، از سی و نه بالاتر نباشه". اگر زير سی ونه بود، کمی آرام ميگرفتم چون ديگه تب بود اما خطر نبود. سرم رو ميگذاشتم روی بالشم که آورده بودم به اتاقت و کمی دراز ميکشيدم. اونوقتهايی که ازت بخار بلند ميشد، از سی و نه بالاتر بود. هنوز وقت قطره ی تب بر نرسيده. با دستمال خيس، پاها و پيشونيت رو خنک ميکردم. گاهی نميگذاشتی و دستم رو پس ميزدی، دستهای خودم رو تر ميکردم و روی شکمت ميگذاشتم تا حتی اگر شده، يک عشر از اون دما رو بکشم پايين. چطور جانم بسته بود به عشرعشر اين درجه ی تب گير. تو و روشی هميشه وقتی تب ميکنِن، خيلی داغ ميشين و زود تب تون بالا ميره. چون در حالت عادی هم بدنتون گرمه. مثل بابايی. من هم از تب در طول شب خيلی ميترسم. مخصوصا برای بچه های کوچک و خودم هم خيلی ملتهب ميشم. يکی از اين شبهای تب، که مضطرب و مستاصل بالای سرت نشسته بودم و به نفسهای داغ و سنگينت نگاه ميکردم، فکر کردم به جانی که در اين بدن کوچک و دوست داشتنی هست. روح و جانی که اين اندام رو به حرکت و تکاپو درمياره و الان هم داره با اين نفسهای سنگين، اکسيژن رو به بدن کوچکت ميرسونه. به اين فکر کردم که اين تب داره ميگه که من زنده ام و زنده ميمونم و چيزی که بيشتراز همه بهم آرامش داد، اين فکر بود که رشته اين جان، نه در دست من، که در دست خداييه که تواناترينه و در همين لحظه در وجود تو جاريه. خدايی که هرنفسی به خواست اون شروع و خاتمه پيدا ميکنه و بهتر از هرکس نگه دارنده ی توست. هميشه موقع ناراحتی و مريضی، از خدا کمک ميخوام، اما در اون لحظه نخواستم، باور کردم که هست، حی و حاضر. وقتی اتصال تو رو به خدا حس کردم، آرامشی عجيب پيدا کردم و بقيه ی شب رو راحت تر گذروندم. عزيزکم، هميشه سلامت و شاداب باشی.

2 comments:

  1. خدا همه شماها رو سلامت نگه داره. مخصوصا شما مامان بیست و چهار ساعته رو. چه توصیف زیبایی داشتین.

    ReplyDelete