Monday, November 23, 2009

*عجیب ولی واقعی

نزدیک یک سال از شروع پروژه ی بزرگ گذشته. مشتری هم یک بیمارستان بزرگ. مثلا بیمارستان تی. که خیلی سخت گیره با انتظارات زیاد. شرکت ما هم چون می خواسته به هر ترتیب هست این مشتری کلان رو از دست نده، به هر سازشون رقصیده و در واقع ما رو رقصونده. از وقتی نرم افزار در اونجا پیاده سازی شده، همش درگیر این پروژه بوده ایم و بخش عمده ای از نرم افزار هم کار منه. هر مشکلی که پیش اومده، چون بیمارستان فعاله و نمیتونسته سیستم رو متوقف کنه، رفع اشکال با کلی استرس انجام شده. بدون توجه به ساعت کاری. ه
همه ی این ماجراها گذشته. برای چند هفته، سیستم ثابت ومطمین شده و همه خوشحالند. نفس راحتی می کشیم. به قول معروف، خدا راضی، بنده ی خدا راضی.ه
نوبت به جلسه تبادل اطلاعات برای پروژه است. در شرکت رسم براینه که وقتی پروژه ای تمام میشه، در جلسه ای که همه ی مدیران و پرسنل فنی شرکت میکنند، گروهی که دست اندر کار بودند، کارشون رو ارایه میکنند و توضیح میدن که چی بود و چی شد و از این حرفها.ه
جمعه ی گذشته، جلسه ی مزبور برای پروژه ی بیمارستان تی برقرار شده بود. یک گروه چهار نفری که یکیش هم من بودم، ارایه رو انجام میدادند. همان چهار نفری که بیشتر از همه جان کنده بودند. از همه جلسات معمول شلوغتر بود. همه دوست داشتند در مورد این پروژه پرسر و صدا بدانند. حتی مدیر مالی مون هم اومده بود. نیم ساعتی گذشته بود که مدیر پشتیبانیمون غیبش زد. او هم قرار بود صحبت کنه. نوبت منهم نزدیک شده بود. کمی بعد، تلفنی رو به من دادند. مدیر پشتیبانیمون بود. آدم آرومی که این بار با صدایی نگران میگفت "در بیمارستان تی یک مشکل جدی پیش اومده و سیستم کار نمیکنه." از جلسه میام بیرون. میرم پایین. در دفتر هیچکس نیست. همه اومدن بالا. به سایتشون وصل میشیم. نه. انگار همه چیز قاراشمیش شده و هیچی کار نمیکنه. اونها هم از اونطرف پای تلفن و نگران که چه باید بکنند و مریض که یکساعت معطل مونده. باید باهاش حسابی ور رفت و کار چهار پنج دقیقه نیست. یک قسمت دیگه هم اشکال داره. رییسم رو هم صدا میکنیم...... ه
.
.
جلسه بهم خورده. ملت متفرق شدند. دونه دونه از پله ها میان پایین و به ما و پروژه ی تمام شده مون نگاه میکنند. ما سه چهار ساعتی باهم مشغولیم تا بالاخره مشکل را حل و دلیلش را پیدا کنیم. همه چیز به حال عادی برمی گرده. من هم دو سه روز، مهماندار یک سردرد حسابی می شم.ه
.
نمیدونم چرا در تمام روزها و ساعتهای خدا، این ماجرا باید درست در همان یکساعت جلسه، اتفاق بیفته، ولی حداقل از این ببعد فکر نمیکنم که که این اتفاقات سر بزنگاهی در فیلمها، تخیلی و چاخان و غیرممکنه. ه
.
در این میان، موضوعی که واقعا از وجودش خوشحالم، حضور در فضای همکاری و حمایتیه که در شرایطی اینچنینی، کسی بدنبال متهم کردن و مواخذه ی کسی نیست و همه برای پیدا کردن دلیل و حل مشکل تلاش میکنند، نه پیدا کردن مقصر. و به همین دلیل هم هست که چنین مشکلی که با بارِ استرسِ روش، پیچیده تره، بعد از ساعتی فعالیت، کشف و در عرض چند ساعت، رفع میشه. ه
.
.
به یاد صفحه عجیب ولی واقعی در مجله ی دانستنیها *

3 comments:

  1. خسته نباشید. امیدوارم که سردرد هم تا الن خوب شده باشه و به زودی این ماجرا تبدیل به یک خاطره عجیب ولی دوست داشتنی بشود!ه

    از دیشب تا حالا همه اش دارم به موشی فکر می کنم که می گفت: اژیاژ دارم!! آخه من هم به تنهایی اژیاژ دارم، بدجوری :)ه

    ReplyDelete
  2. خسته نباشی
    من همیشه به این فکر میکنم که برنامه نویس های سیستمهای فرودگاه ها و بیمارستانها به مراتب نسبت به بقیه تحت استرس بیشتری هستند. اما این حس همکاری و حمایت تیمی باعث میشه تا حدی از اون فشار کم بشه و آدم بتونه فکرش رو روی پیدا کردن راه حل متمرکز کنه.
    شبیه به همین اتفاق برای من توی ایران اتفاق افتاد، با این تفاوت که مشتری شرکتی که من توش کار میکردم یه سازمان دولتی بود که کارمنداش میخواستن به هر قیمتی شده این پروژه اصلا به سرانجام نرسه. اون روز کارمندی که کاربر سیستم من بود با وقاحت تمام برگشت به من گفت چند میلیارد تومن رو خوردین چیکار کردین؟ در صورتی که مشکل به خاطر سهل انگاری مدیر شبکه سازمان خودشون بود و تازه اون چند میلیارد هم هزینه بود که اون سازمان برای خرید تجهزات به یه شرکت دیگه ای که من حتی نمیدونستم اسمش چیه پرداخته بود و هیچ ربطی به شرکتی که من فقط یه برنامه نویس ساده اش بودم نداشت.اونروز دلم میخواست زمین دهن باز کنه و برم توش. هیچ کسی اونروز از من حمایت نکرد. مبادا اون کارمند لج کنه و سنگ اندازی کنه
    با خوندن این پست یاد اونروز افتادم و داغ دلم تازه شد
    اینجا شاید فشار کار گاهی زیاد باشه اما این تحقیر و توهین ها رو نمیبینم. حداقل به ظاهر نمیبینم
    حالا که اینا رو گفتم بذار هپی اندش رو هم بگم که چند ماه بعد از اون جریان عباس شد مدیر ما و از این جریان هم خبر داشت و یه روز تو یه جلسه که معاون وزیر هم اونجا بوده این آقا که برای خودشیرینی رفته بوده رو شسته بود و چلونده بود و پهنش کرده بود رو طناب. آی دل هممون خنک شد

    ReplyDelete
  3. مریم-مامان آواNovember 24, 2009 at 6:36 AM

    چقدر خوب که همچین محیطی هست! اگه تو شرکت ما بود کسی به داد مشکل نمی رسید .هرکی داشت با هیجان هرچه تمامتر توپ آتشین رو می انداخت بغل یکی دیگه.البته فکر کنم مشکل ما ایرانی هاست این جور چیزها

    ReplyDelete