Thursday, June 9, 2011

رانندگی


چراغ گردش به چپ، سبز بود. من بدنبال ردیفی از ماشینها پیچیدم. وسط خیابون بودم که چیزی حرکت ماشینها رو در خیابون یک بانده ای که بطرفش پیچیده بودم، متوقف کرد. من موندم. چراغِ من زرد شد. چراغِ ماشین های روبرو سبز شد و من راهشون رو بند آورده بودم. مضطرب شدم و با ناراحتی نگاه کردم به ماشینهایی که راهشون رو گرفته بودم. نه. قیافه ها عصبانی نبود. با آرامش منتظر بودند تا راه من باز بشه و برم. حتی یکی از راننده ها بهم لبخندی زد و سری تکون داد. منهم با حرکت سر ازش تشکر کردم. راه باز شد. من رفتم و آنها هم. همه این ماجرا، رابطه ی کوتاه یک یا دو دقیقه ای بین آدم هایی گمنام بود. رابطه ای که قشنگ تمام شد. بدون عصبانیت و فحش و بد و بیراه، بدون بوق.  
نمی دانم چرا یاد یکی از اولین روزهایی افتادم که در ایران به تنهایی رانندگی میکردم. سال هفتاد و هفت بود. در میدان رسالت جایی پشت ترافیک ایستاده بودم و یک راننده ی وانت که پشت من بود می خواست رد بشه و برای رد شدنش، لازم بود که من جلوتر برم. من راننده ای تازه کار و ناشی بودم. کاری که باید میکردم، برای او حتما خیلی آسان بود، ولی من نمی توانستم. تمام حرکات دستش که اعتراض میکرد و دهانش که داشت بد و بیراه می گفت و صدای بوقش را به یاد داشتم. بالاخره موفق شدم به ماشین تکانی بدهم و او شاید دو دقیقه زودتر به مقصد رسید.
رانندگی کردنم در اینجا، یکی از قسمتهای زندگیست که من برای داشتنش، شکرگزارم. زندگی که در آن بوق و چهره های درهم آنقدر زیاد نیست.

4 comments:

  1. رانندگی کردن تو ایران برای من درست مثل شکنجه بود. یکی از زجرآور ترینها. واقعا رانندگی کردن در اینجا جای شکر داره

    ReplyDelete
  2. There are so many things that we have to be thankfull in Canada. Driving is just one of them.

    Afrooz

    ReplyDelete
  3. اتفاقا امشب سوار یک تاکسی شدم که الکی برای ماشینها بوقهای بد جور می زد و بعد با خیال راحت به راهش ادامه می داد! من هم سکوت کرده بودم و فقط نگاهش می کردم و بوق گوش می دادم

    ReplyDelete
  4. اره واقعا منم هر روز خدا رو شكرميكنم كه اعصابم سر رانندگي داغون نميشه

    ReplyDelete