Tuesday, July 5, 2011

قدمهای کوچکی به جلو

از دندانپزشکی رفتن بدش می آید. همیشه برای رفتن بداخلاقی میکند. همیشه موقع برگشتن با من قهراست، سرش را مدلِ خودش بر میگرداند، دماغش را بالا میگیرد و دست به سینه راه می رود. جلوتر از من یا عقب تر از من و اگر به او دست بزنم، به شدت خودش را پس می کشد. میدانم که عصبانی است و من هم عصبانی میشوم. این حرکاتش عجیب اعصابم را تحریک میکند. از اینکه بیخود با من بداخلاقی میکند. از اینکه متشکر نیست از زحمتی که چندین سال است  برای مرتب بودن دندانهایش میکشم. پولش به کنار، که آنهم قابل توجه است. دلایل او برای عصبانیتش و دلایل من برای عصبانیتم، معمولا در راه برگشت از دندانپزشکی، صدای من را به اعتراض بلند میکرد و عرصه را به هردومان تنگ.
کار امروزش جدی تر بود. یک سال یا شاید بیشتر بود مراجعات ما در حد چک کردن های ماهیانه ی روتینرها بود و تمیز کردن چند ماه یکبارِ دندان ها. اینبار روی دو دندان کار میکردند و باید آمپول بیحسی میخورد.  وقتی دکتر و دستیارش مشغول کار بودند، دیدم که چقدر رفتارش و پذیرش موضوع بهتر شده. با خودم فکر میکردم که دخترک چقدر بزرگ شد. دهانش واقعا درد گرفته بود ولی خوب تحمل میکرد. مثل آدم بزرگ ها روی صندلی دندانپزشکی. از تکانهای پایش میفهمیدم که اذیت می شود.
کار تمام شد. وقتی از روی صندلی بلند شد و بطرفش رفتم، دیدم که داستان، تکراری بود. پس کشیدن و اخم و تخم همیشگی.  من اینبار نقش دیگری بازی کردم. کاری به کارش نداشتم. گفتگو با دکتر و پرداخت پول و وقت بعدی و اینها را انجام دادم و آمدم. در پله ها گفتم "کار سختی بود. حتما خیلی خسته شدی." جوابم، سری بود که به نشانه ی ناراحتی به طرف دیگر کج شد. گفتم "اشکالی نداره. میدونم که وقتی از دندونپزشکی میاییم، تو همیشه از دستِ من عصبانی هستی."
دیگه باهاش حرفی نزدم. در راه هر دو ساکت بودیم. موشی البته حرف میزد و جوابی میگرفت ولی چیزی بین ما رد و بدل نشد. نزدیکتر به خانه گفت که بستنی نخریده ایم چون تا سه ساعت فقط باید بستنی میخورد. رفتیم و بستنی که می خواست را خریدیم. به خانه رسیدیم. گفت "مامان ممنونم برای بستنی." کمی بعد که خداحافظی کردم که به شرکت بیایم، بلند شد، بغلم کرد و گفت "ممنونم برای همه چیز"
این اولین باری بود که برای دندانپزشکی از من تشکر کرد.
دخترکم، برای آنکه یاد بگیری خشم و عصبانیتت  را مدیریت کنی، باید اول بلد باشی که ابرازش کنی و بشناسیش. میدانی، منهم با تو در حال یاد گرفتنم. برای همین است که گاهی از عصبانیتت، عصبانی میشوم. من دارم یاد میگیرم که به تو فضایی را که برای ناراحت شدن  میخواهی، بدهم. دارم یاد میگیرم که عصبانی شدن تو اشکالی ندارد و لازم نیست من برایش کاری فوری بکنم. فقط باید ببینمش و به تو بگویم که دیدمش. همین. باید به تو فرصت بدهم تا عصبانیت و ناراحتیت را تجربه و مدیریت کنی. باید با راحتی بپذیرمش تا تو بتوانی با آرامش تکلیفت را باهاش روشن کنی. من دارم یاد میگیرم، دخترم. رفتارِ امروزم، دلیلش بود. تو هم در حال یاد گرفتنی. دلیلش همان تشکرت بود.
می دانی که چقدر دوستت دارم؟ می دانی که بزرگ شدنت، چه پدیده ی شگرفیست و چقدر مایه ی بزرگ شدنِ من هم هست؟ این را حتما نمی دانی. نمی شود که بدانی. هیچ بچه ای نمی داند. 

1 comment: