Thursday, October 13, 2011

* دکتر نچراپت

به دکتر نچوراپت گفتم که خوابم خوب نیست. نه اینکه خوابم نمی بره ولی در هر خوابم حداقل یک کابوس هست که صبح یادم بیاد. گفتم که اصلا نمی دونم آخرین باری روکه رویای مطبوع دیده باشم، از اونها که دلت نمیخواد ازش بیدار بشی. پرسید نوشتن رو دوست  داری؟ گفتم که همیشه دوست داشته ام. گفت که هرشب قبل از خواب کاغذی بردار و در مورد فردات بنویس. پنج تا کاری رو که میخواهی بکنی رو بنویس. اگر نگرانی هم در باره فردا داشتی بنویس. اگر موفقیت و رضایتی هم از امروز داشتی بنویس.
اونجا من یک ساعت گفتم از دردهای مختلفی که دارم. دردهایی که هر روزه باهام هستند. وقتی که با کمک اونها سعی می کردم سر درد، خستگی و بقیه بدحالی های مزمنم را توضیح بدم، خودم متوجه شدم که بدحالی ها همیشه هستند. فقط بستگی به شرایط روحی من، گاهی عرض اندام میکنن و گاهی نمی تونن. دکتر خانواده میگه همشون طبیعی هستند و بخاطر استرس و مشغله و کار زیاده. دروغ هم نمیگه. دکتر نچراپت ولی خوب بهم گوش میکرد. همه ی جزییات براش مهم بود. می پرسید دیگه چی ها هست. چی هست که اذیتت میکنه. دکترنچراپت وقتی بهم نگاه میکرد انگار روحم رو هم میدید. برای دکتر خانواده  من یک اسکلت با گوشت و ماهیچه هستم که حرف هم میزنم. اگر کت اسکن چیزی نشون نداد، پس سردردت دیگه مهم نیست. دکتر نچراپت گفت که سردرد مهمه چون تو مهمی و سر درد انرژیت را میگیره. در راه برگشت، شوکه شده بودم و کُپ کرده بودم از شنیدن حرفهای خودم. عادت ندارم به دردهام فکر کنم چه برسه که همش رو یکجا بریزم بیرون. دکتر نچراپت گفت که زمان می بره ولی اگه خودم همکاری کنم، با درصد اطمینان بالایی اونها میتونن کمک کنن. دکترنچراپت رو دوست داشتم.
به خونه که برمیگشتم، از شنیدن دردها، دردم گرفته بود. سرم درد میکرد. در خونه کسی حوصله نداشت به قصه ی من و دکتر نچراپت گوش کنه. مادر و بابایی میخواستن بدونن که اینها که پیششون رفتم کی هستن و چکاره اند. قیمت کارشون چقدره و بالاخره به من چی گفتن. موشی، بهانه میگرفت چون می خواست با کسی بازی کنه. هرچی بهش میگفتیم میگفت نمیخوام و آه و ناله سر میداد. بابایی فکرش مشغول کارِ مهمی بود و میخواست زودتر برنامه ریزی کنه که بره بیرون و انجامش بده. روشی باید دیشب کفش اسکی روی یخ رو میخرید چون فردا کلاسش شروع میشد. ساعت هفت ونیم بود، موشی باید نیم ساعت بعد میخوابید و به هیچ صراطی هم مستقیم نمیشد. فقط میگفت که میخواد بره به حموم و بازی کنه که امکانش نبود. فروشگاه ها نُه میبستند. وقتی برای سردرد و افتادن نبود. فهمیدم که موشی به بازی احتیاج داره. بابا و روشی کارشون با هم راه میافتاد. اونها روانه ی خرید و بیرون شدن. من و موشی، گربه شدیم و نیم ساعتی گربه بازی کردیم. موشی، خوش اخلاق شد دوباره. با خوشحالی و راحتی بازی رو تموم کردیم و نشست سر کاری که برای مدرسه باید انجام میداد. کارش رو هم قشنگ و خوب تمام کرد. نیم ساعتی هم اون طول کشید. و رفتیم برای خواب. بابایی و روشی برگشتند. خرید و کارشون انجام شده بود. همه چیز خوب بود. همه خوشحال بودند. منهم همینطور. روز تمام شد. منهم تمام شدم.  

Naturopathic Doctors *

3 comments:

  1. پریسا جون میفهممت چون خودمم زندگی فقط بقیه ان و بقول تو وقت فکر کردن به خودم رو ندارم اصلا". منم مدتیه به فکر ناچروپاتی ام . هم برای خودم که دائم سر درد دارم و خسته ام و هم برای سفید برفی بخاطر آسمش که خیلی حاد شده و واقعا" از دکتر خانوادگیم بجز یه مشت مسکن چیزی ندیدم. ولی نگران هزینه اش هستم. میشه بیشتر برام بگی قضیه چیه؟

    ReplyDelete
  2. دریا جان، معلم یوگای ما انترن در ناچوراپت یا همون پزشکی طبیعی هست و باعث شد که من بالاخره برم به این کلینیک. همونطور که گفتی اوهیپ ساپورت نمیکنه هزینه اش رو ولی بیمه های خصوصی بیشترشون میکنن. من باید حالا ادامه بدم و برم تا ببینم چی میشه. چند جلسه ی اول فقط اطلاعات من رو میگیرن و بعد کارشون رو شروع میکنن.

    ReplyDelete
  3. salam parisa jan

    man koli barat dastan neveshtam dirooz, vali nemidonam chera delet shode! be har hal mikhastam begam ke man ham hale toro dark mikonam. manzooram farghe beyne family doctor va naturopath hast. taze doctoram koli asabani shod ke chera pishe naturopath miram. fekr konam man ham hamoon clinici ke to miri miram. good luck and take care.

    Afrooz

    ReplyDelete