Monday, November 7, 2011

مثلا نوشتم

یک ایده ی خب همین یک ساعت پیش پیدا کرده بودم و باهاش حال میکردم. گوشه ی ذهنم داشتم می پروروندمش که بنویسم. اصلا عزمم جزم بود که امروز دیگه طلسم وبلاگ روبشکنم و چیزی، هر چیزی، بنویسم.  
یک تکه کار تمام شدم و گفتم  سری به وبلاگ می زنم. خیلی ها پست جدید دارند. به خودم میگم فقط دو تا پست جدید می خونم. وبلاگ شادی و بانو رو باز میکنم. شادی کوتاه نوشته از مادری که دختر سه ساله اش دارد می میرد. من هی می خوانم و میخواهم دق کنم از تصور اون مادر و اون بچه. مادری که دست دخترک رو میگیره و میگه پیشت میمونم تا راحت بری. او هم به راحتی میره. نفسم بریده. ای خدا! آخه چرا باید بچه ی سه ساله سرطان بگیره. لعنت به این زندگی بیرحم. پر شدم از حال بد.

1 comment:

  1. من هم تا نشستم پای کامپیوتر و دیدم که نوشتی، زودی اومدم ببینم چه خبر! برای اون پست شادی فقط می شد دق کرد، همین. خیلی ناراحت کننده بود. ه

    ReplyDelete